نترسیده بودم. اصلن، فقط کنجکاو بودم. تمام مدّتی که روی صندلی منتظر نشسته بودم تا صدایم کنند، همین حسّ را داشتم. درِ بیشتر اتاقها بسته بود. چندتایی باز بودند که از آنجایی که من نشسته بودم درونشان دیده نمیشد. در نیم ساعت چهل دقیقهای که آنجا نشسته بودم، آدمهای کمی در راهرو رفتند و آمدند. سکوت بود. صداهایی میآمد امّا بسیار آرام. شبیه نجوا و وردخوانی چندین نفر بود. در و دیوارها همه یکدست کرمرنگ بود و هیچ قاب و آویزی بر دیوار نبود. فقط یک ساعت دیواری روبهرویم بود. بالاخره انتظار تمام شد و صدای بمی گفت: «آقا بفرمایید.» به آهستگی بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که من روی صندلی کنار درِ، بیرونش نشسته بودم. وسایل اتاق کم بود. چینششان ساده و برای همین لختی اتاق توی چشم میزد. دو میز به صورت «L» کنار هم بود. یکیشان بزرگتر بود. تکصندلی روبهروی میز بزرگتر بود. آنجا جای من بود. همان کسی که صدایم کرده بود، پشت میز بزرگتر نشسته بود. من بودم و او. هیکلش بزرگ و پیشانیِاش پهن و غبغبهای آویزان داشت با چشمهایی ریز. صبح پیش از اینکه بیاید ششتیغ کرده بود صورتش را. پیراهن سفید پوشیده بود و آستینهایش را تا زده بود بالا؛ دو تا. ساعتش را باز و روی میز گذاشته بود. موهای کمپشت و جوگندمی داشت. قیافهاش مهربان بود. لبخندی زد و سری تکان داد و گفت: «چه خبر؟ خوبید؟» گفتم: «سلامتی. خبری نیست. همهی خبرها که پیش شماست.» خندید. وقتی خندید زشت شد. آن قیافهی مهربان به سرعت محو شد. باید حواسم را جمع میکردم لبخندی نزنم تا در رودربایستی او هم بخندد یا حرفی بزنم که نیشش باز شود. پروندهای آبیرنگ را که لبهی میز بود، سُر داد طرف خود و بازش کرد. زمان گذشت. وقتی بیرون آمدم باورم نمیشد من سه ساعت تمام در آن اتاق بودم. گذرِ زمان را احساس نکردم. دهانم کف کرده بود. تاکنون اینقدر حرف نزده بودم. به اندازهی جیرهی همهی هفته حرف زده بودم. پشتِ شانههایم میسوخت. صندلی هم تکیهگاه نداشت. خیلی دوست داشتم روزی پشت آن دیوارهای بلند را، که تهِ اتوبان ایستادهاند، ببینم. کنجکاو بودم داخل آن ساختمانهای سیمانی را ببینم. دیدم و کنجکاویم برطرف شد. از این نظر خوشحال بودم. خرامان با دهنِ کفکرده رفتم مرکز شهر.
شنبه
جمعه
پنجشنبه
موزِرم آرزوست
هیچ چیزی به اندازهی موزِر برای یک آدم ریشدار مهم نیست. نقش مهمی ایفا میکند این ریشتراش. هیچ ریشتراشی مانند آن نمیتواند ریشها را آنچنان که شایسته است مرتّب کند. به همین دلیل از وقتی موزِرم را از دست دادم مجبورم هر چند هفته یک بار، بروم آرایشگاه. خب شاید پرسیده شود چرا موزِر دیگری نمیخرم؟ موزِرهایی که اکنون در بازار هستند چینی اند. موزِر من آلمانی بود. اصل بود. دیگر در بازار چنین موزِری گیر نمیآید. نمیخرم تا زمانی که یکی اصلاش را پیدا و بخرم. اینچنین است که دیروز رفتم آرایشگاه. سَرمونیِ گفت: «ریشت چاله داره؟» گفتم: «چاله؟ یعنی چی؟» گفت: «یعنی کَچلی داره.» گفتم: «کجاش؟» گفت: «اینجاش.» آره خُب. دروغ نمیگفت. خودم هم ازش با خبر بودم. کنارِ دهان، نرسیده به چانه، آنجایی که ریش تابِ زیبایی میخورد و خَم میشود و رو به پایین میرود. آنجا، بله، خالی شده است. امّا آن زیر است و ریشهای جلویی مانع میشوند تا دیده شود. تنها خود میتوانم پیدایش کنم. گفتم: «آقا چیکار به اینجاش داری؟ گفتم فقط مرتّبش کن.» گفت: «چشم.» کُلن به آدم ریشو نگویید که ریشش دارد خالی میشود، زشت است، نامرتّب است، و یا هر گونه صفتِ دیگر. عیبِ ریش را صاحبش میداند. پیدا میکند و حلّاش خواهد کرد. دایه مهربانتر از مادر نشوید. از هرگونه انتقاد بپرهیزید. آدم ریشو غَمباد میگیرد.
سهشنبه
بجنگم یا نجنگم
"نقطهی آغاز سانسور این است که بیماری حالت عادی است
و یا به عبارت دیگر، حالت عادی، آزادی، را باید یک بیماری قلمداد کرد."
سانسور و آزادی مطبوعات، کارل مارکس
و یا به عبارت دیگر، حالت عادی، آزادی، را باید یک بیماری قلمداد کرد."
سانسور و آزادی مطبوعات، کارل مارکس
ترجمهی حسن مرتضوی، نشر اختران، چاپِ اوّل ۱۳۸۴
امیلی آمد و گفت: «تموم شد. اعلام وصول نمیکنن. کتابِ جدید نمیگیرن. تموم شد.» از آنجایی که پارکینگ هم مانند حمّام صدای آدم را خوب عرضه میکند، با حزن بسیاری خواندم: «بزن آن پرده، اگر چند تو را سیم، از این ساز گسسته/ بزن این زخمه، اگر چند در این کاسهی تنبور، نماندهست صدایی». نشرِ «چشمه» تعطیل شد. نشرهای دیگر هم ممکن است تعطیل شوند و هیچ اتّفاقی نیفتد. سُمبه پر زور است و نیز جِرزَن. گفتند این نشر کتابی را به ارشاد فرستاده که توهین به سوّمین امام شیعیان است. مدیر نشر پاسخ مستدل داد. چند روز گذشت. رفتند و خوب فکر کردند تا پاسخی دهند. گفتند آن تنها علّت نبوده، ترویج همجنسگرایی هم در لابهلای کتابها بوده. مطمئنم اگر باز جواب میشنیدند باز حرفِ دیگری میزدند.
"حسّ نومیدی از اینجا نشأت میگیرد
که آدم نمیداند چرا میجنگد، و حتّا نمیداند اصلاً باید بجنگد یا نه."
یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ پنجم و ششم، آلبر کامو
امیلی آمد و گفت: «تموم شد. اعلام وصول نمیکنن. کتابِ جدید نمیگیرن. تموم شد.» از آنجایی که پارکینگ هم مانند حمّام صدای آدم را خوب عرضه میکند، با حزن بسیاری خواندم: «بزن آن پرده، اگر چند تو را سیم، از این ساز گسسته/ بزن این زخمه، اگر چند در این کاسهی تنبور، نماندهست صدایی». نشرِ «چشمه» تعطیل شد. نشرهای دیگر هم ممکن است تعطیل شوند و هیچ اتّفاقی نیفتد. سُمبه پر زور است و نیز جِرزَن. گفتند این نشر کتابی را به ارشاد فرستاده که توهین به سوّمین امام شیعیان است. مدیر نشر پاسخ مستدل داد. چند روز گذشت. رفتند و خوب فکر کردند تا پاسخی دهند. گفتند آن تنها علّت نبوده، ترویج همجنسگرایی هم در لابهلای کتابها بوده. مطمئنم اگر باز جواب میشنیدند باز حرفِ دیگری میزدند.
"حسّ نومیدی از اینجا نشأت میگیرد
که آدم نمیداند چرا میجنگد، و حتّا نمیداند اصلاً باید بجنگد یا نه."
یادداشتها: جلدِ دوّم، دفترِ پنجم و ششم، آلبر کامو
ترجمهی خشایار دیهیمی، نشرِ ماهی، چاپ اوّل ۱۳۸۹
حالم بد شد و از دفتر مجلّه بیرون زدم. گفتم بروم کمی پیادهروی را عشق کردن. نگاه کنم به سنگفرش و جدولِ کنار پیادهروها. خیابانِ نیاوران بود. باد ملایمی به صورتم میخورد. سرازیری بود و از هِنوهِن کردن، خبری نبود. سرِ شب بود. گرم نبود. خورشید نبود. احساس بهتری نسبت به یکی دو ساعت پیش داشتم. رفتم داخل. نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای به مسئول نشر کارنامه و شهر کتاب نیاوران توصیه کرد، دکور را عوض کنند. قفسهها را از وسط جمع کنند و به جایش میز بگذارند؟ واقعن چه کسی این پیشنهاد را داد؟ خیلی وقت بود به آنجا نرفته بودم. جامع بودن برای یک کتابفروشی بسیار خوب است امّا چینش کتابها هم مهم است. دنبالِ دو کتاب مشخّص بودم. هم نام نویسندههایشان را میدانستم، هم مترجمهایشان و هم نشرشان. بالای میزی، تابلویی آویزان کرده بودند و نوشته بودند کتابهای جدید. پس همینجاست. گشتم و گشتم. به صورتهای مختلفی کتابهای روی میز را نگاه کردم: افقی، عمودی، ضربدری، تصادفی و... امّا پیدا نکردم. به کتابدار گفتم فلان کتابها را میخواهم. گفت: «اینجا نیست. برو توی قفسهها رو ببین.» گفتم: «جدیدنا...» گفت: «باشه. شما برو اونجا رو بگرد.» رفتم و گشتم. گشتم و گشتم. بالا و پایین. حتّا یک ردیف از اینور و آنور قفسهی حوزهی مربوط به کتابها رو گشتم. گفتم شاید خطای انسانیِ شده است. نبود. دوباره به آن میزِ لعنتی برگشتم. چمباتمه زدم. آن زیر زیرها را گشتم. بالاخره پیدایشان کردم. کتابدار به همراه یک پسر و یک دختر نشسته بودند دور یک میز. تا من را دیدند که موفق شدم کتابها را پیدا کنم خندیدند. یکیشان گفت: «بالاخره پیدا کردی؟» گفتم: «آره.» سهتایی خندیدند. من را دیدند. نمیخندیدم. دیگر نخندیدند. کتابدار درست و درمان هم نعمتی ست. نباشد یک جای کتابفروشی میلنگد. بعد، برای یک کتابفروشی با مساحت زیاد، چمباتمه زدن روی زمین و یا حتّا گوشهای روی زمین نشستن و کتابی ورق زدن، امتیاز محسوب میشود. خیلی از کتابهایی که دنبالشان میروی، آن پایین پایینها هست اند. تا میآمدم لحظهای دُلا شوم و یا روی پنجههایم بنشینم، یکی از این طرف میآمد، دیگری از آنطرف،... از شهرکتاب با سرعت بیرون زدم. حالم؟ افتضاح. دربست گرفتم. راننده صدای ضبط را بلند کرده بود. نمیدانم خواننده که بود، امّا زن بود. موبایل راننده زنگ خورد. صدای زنگش، نوحهای با صدای محمود کریمی بود.
"حالا درست تو آستانهش بودیم.
تو آستانهی همون لحظهی جرئتی که الزاماّ بخشی از هر قتلِ موفقه."
غرامت مضاعف، جیمز اِم. کین
حالم بد شد و از دفتر مجلّه بیرون زدم. گفتم بروم کمی پیادهروی را عشق کردن. نگاه کنم به سنگفرش و جدولِ کنار پیادهروها. خیابانِ نیاوران بود. باد ملایمی به صورتم میخورد. سرازیری بود و از هِنوهِن کردن، خبری نبود. سرِ شب بود. گرم نبود. خورشید نبود. احساس بهتری نسبت به یکی دو ساعت پیش داشتم. رفتم داخل. نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای به مسئول نشر کارنامه و شهر کتاب نیاوران توصیه کرد، دکور را عوض کنند. قفسهها را از وسط جمع کنند و به جایش میز بگذارند؟ واقعن چه کسی این پیشنهاد را داد؟ خیلی وقت بود به آنجا نرفته بودم. جامع بودن برای یک کتابفروشی بسیار خوب است امّا چینش کتابها هم مهم است. دنبالِ دو کتاب مشخّص بودم. هم نام نویسندههایشان را میدانستم، هم مترجمهایشان و هم نشرشان. بالای میزی، تابلویی آویزان کرده بودند و نوشته بودند کتابهای جدید. پس همینجاست. گشتم و گشتم. به صورتهای مختلفی کتابهای روی میز را نگاه کردم: افقی، عمودی، ضربدری، تصادفی و... امّا پیدا نکردم. به کتابدار گفتم فلان کتابها را میخواهم. گفت: «اینجا نیست. برو توی قفسهها رو ببین.» گفتم: «جدیدنا...» گفت: «باشه. شما برو اونجا رو بگرد.» رفتم و گشتم. گشتم و گشتم. بالا و پایین. حتّا یک ردیف از اینور و آنور قفسهی حوزهی مربوط به کتابها رو گشتم. گفتم شاید خطای انسانیِ شده است. نبود. دوباره به آن میزِ لعنتی برگشتم. چمباتمه زدم. آن زیر زیرها را گشتم. بالاخره پیدایشان کردم. کتابدار به همراه یک پسر و یک دختر نشسته بودند دور یک میز. تا من را دیدند که موفق شدم کتابها را پیدا کنم خندیدند. یکیشان گفت: «بالاخره پیدا کردی؟» گفتم: «آره.» سهتایی خندیدند. من را دیدند. نمیخندیدم. دیگر نخندیدند. کتابدار درست و درمان هم نعمتی ست. نباشد یک جای کتابفروشی میلنگد. بعد، برای یک کتابفروشی با مساحت زیاد، چمباتمه زدن روی زمین و یا حتّا گوشهای روی زمین نشستن و کتابی ورق زدن، امتیاز محسوب میشود. خیلی از کتابهایی که دنبالشان میروی، آن پایین پایینها هست اند. تا میآمدم لحظهای دُلا شوم و یا روی پنجههایم بنشینم، یکی از این طرف میآمد، دیگری از آنطرف،... از شهرکتاب با سرعت بیرون زدم. حالم؟ افتضاح. دربست گرفتم. راننده صدای ضبط را بلند کرده بود. نمیدانم خواننده که بود، امّا زن بود. موبایل راننده زنگ خورد. صدای زنگش، نوحهای با صدای محمود کریمی بود.
"حالا درست تو آستانهش بودیم.
تو آستانهی همون لحظهی جرئتی که الزاماّ بخشی از هر قتلِ موفقه."
غرامت مضاعف، جیمز اِم. کین
ترجمهی بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپِ اوّل، زمستان ۱۳۹۰
رسیدم خانه. چای را به سرعت گذاشتم تا دَم شود. سیگاری پیچیدم. چه کتاب خوبی ست این «سایههای نوآر». مجموعه مقالاتی دربارهی فیلمنوآر. ویراستارش مازیار اسلامی است و «مینوی خرد» به تازگی منتشرش کرده است. گویی یک داستان بلند است، با تکّههای بسیار از فیلمهای نوآر. میخوانی و جلوی چشمانت بهترین فیلمهایی که دیدی، میآید. آنها را دوباره میبینی؛ میخوانی. به استکان ششم چایی، و سیگار پشتِ بندش که رسید، شروع کردم مقالهی «فیلم نوآر و زنان» را خواندن. خواندم و آرامآرام به یاد موهای روشنش افتادم. و همزمان در دلِ تاریکی، در دلِ تشکِ تختخواب فرو میرفتم.
رسیدم خانه. چای را به سرعت گذاشتم تا دَم شود. سیگاری پیچیدم. چه کتاب خوبی ست این «سایههای نوآر». مجموعه مقالاتی دربارهی فیلمنوآر. ویراستارش مازیار اسلامی است و «مینوی خرد» به تازگی منتشرش کرده است. گویی یک داستان بلند است، با تکّههای بسیار از فیلمهای نوآر. میخوانی و جلوی چشمانت بهترین فیلمهایی که دیدی، میآید. آنها را دوباره میبینی؛ میخوانی. به استکان ششم چایی، و سیگار پشتِ بندش که رسید، شروع کردم مقالهی «فیلم نوآر و زنان» را خواندن. خواندم و آرامآرام به یاد موهای روشنش افتادم. و همزمان در دلِ تاریکی، در دلِ تشکِ تختخواب فرو میرفتم.
شنبه
صدای منحصر بهفردی است. درِ سلول، نه از بیرون و نه از تو، دستگیرهای ندارد
«وقتی که آدم بار دیگر به گردونهی کسالتبار زندگی برمیگردد تنها چیزی که میماند این احساس است که چیزی را در سلول شمارهی ۴۱ جا گذاشته است.»
کمتر کتابی ست که برایش یک شب تا صبح بیدار بمانی؛ مانند آدمی که برایش چنین کنی. «گفتوگو با مرگ» را میگویم. مو بر تنِ آدمی سیخ میکند، گزارش و یادداشتهای آرتور کوستلر.
- تیتر و جملهی اوّل، از متنِ «گفتوگو با مرگ» شهادتنامهی اسپانیا، نوشتهی آرتور کوستلر، ترجمهی نصرالله دیهیمی و خشابیار دیهیمی، نشر نی، چاپ سوّم ۱۳۹۰
پنجشنبه
مردی بدون گذشته
رفتم زیرِ دوش و بیاختیار گریستم. بیرون آمدم. چای را دَم کردم و درِ کنسرو لوبیا را باز کردم و ریختم تویِ قابلمهی کوچک و گذاشتم روی گاز تا گرم شود. نشستم پشتِ لپتاپم و هر چی، هر جا داشتم حذف کردم. میخواستم بشوم یک مردِ بیحافظه؛ بیگذشته. مثلِ آقای «میم» در «مردی بدون گذشته». دوست داشتم صبح که از خواب بلند میشوم، در Nightmute آلاسکا باشم. کنارِ پنجره ایستاده باشی و من آرام میآمدم کنارت، میایستادم و سَرم را روی شانهات میگذاشتم. دستکم اگر آنجا هم نبودم، همینجا برف میبارید و کنارِ پنجرهی کوچک خانهام، همین صحنه را بازی میکردم؛ میکردیم.
در دورهای از نوجوانیام دوست داشتم کارگردان شوم. در خیالاتم خودم را کارگردان تصوّر میکردم. صبح که به خانه رسیدم، بار دیگر به خیال رفتم و کارگردان شدم. داد زدم: «کات.» بعد رفتم کنارِ بازیگر اصلی و آرام بهِش گفتم: «علی اینچه وضعِ بازیه. دیالوگاتو چرا نمیگی. نگات نافذ نیست. دستاتو چرا بیخود تکون میدی. چرا اینقد دَریوَری میگی. حرفِ اصلیو بهِش بزن. آفتاب داره میره. نور دیگه نمیآد.» علی را دیدم که با ناامیدی لباسش را میپوشد و میرود و از گروه دور میشود. وقتی همهی گروه آماده بودند تا بگویم دوباره میگیریم، با ناامیدی گفتم: «دیگه نمیگیریم. چیزی عوض نمیشه.»
در دورهای از نوجوانیام دوست داشتم کارگردان شوم. در خیالاتم خودم را کارگردان تصوّر میکردم. صبح که به خانه رسیدم، بار دیگر به خیال رفتم و کارگردان شدم. داد زدم: «کات.» بعد رفتم کنارِ بازیگر اصلی و آرام بهِش گفتم: «علی اینچه وضعِ بازیه. دیالوگاتو چرا نمیگی. نگات نافذ نیست. دستاتو چرا بیخود تکون میدی. چرا اینقد دَریوَری میگی. حرفِ اصلیو بهِش بزن. آفتاب داره میره. نور دیگه نمیآد.» علی را دیدم که با ناامیدی لباسش را میپوشد و میرود و از گروه دور میشود. وقتی همهی گروه آماده بودند تا بگویم دوباره میگیریم، با ناامیدی گفتم: «دیگه نمیگیریم. چیزی عوض نمیشه.»
چهارشنبه
فقط بزرگش نکنید
نه واقعن کتابی که هشت نُه سالِ پیش چاپ شده، قدیمی ست؟ نباید تویِ کتابفروشیها باشد؟ همهچی عوض شده. کم کتابفروشیای دیگر پیدا میشود که در کنارِ کتابهای جدید و بهروز، قدیمیها را هم داشته باشد. کتابفروشی حالم را خوب میکند. امروز رفتم شهرکتابِ مرکزی تا حالم را خوب کنم. شهر کتابِ مرکزی، جای خوبی ست. بزرگ است و کتابهای بسیاری دارد. امّا ضعفش همان است که گفتم. و همچنین چینش کتابهایش هست. اگر بخواهی کتابی را پیدا کنی، پیر میشوی. به ویژه اینکه از انتشار کتاب چند سالی گذشته باشد. امّا خب کافهای دارد برای نشستن و کتابی ورق زدن. و مهمترین ویژگیاش برای من، گم شدن در آن است. بیشتر قایم شدن است. نمیدانم این چه مرضی ست که دارم. میروم خودم را در کتابفروشی گموگور میکنم. کنار کتابفروشی نشرِ چشمه، که هفتهای چندبار به آن سَر میزنم این شهر کتاب، هم جای مناسبی است برای وِل چرخیدن.
سهشنبه
امروز، روزِ فکر کردن به سرنوشت است
افسرده از خواب بلند شدم. به سقف نگاه کردم. چند دقیقهای گذشت. روی سقف تصاویر عجیب و غریب میدیدم. یک دشت که چند گاو در حال وول خوردن بودن، گربهای که دو موش را به دهان گرفته و گاز میزند، دوستدختر سابقام که زیر مردِ ناشناسی در حالِ دادن است و میخندد و پدرم که در حالِ تعمیر سیفون دستشویی است. با بیحوصلگی به سمت چپ غلطیدم. سَرم تیر کشید. باز هم سَردرد. تمامی ندارد. سَردردهای صبحهام جوری ست که اگر کلّهام را تکان ندهم، دردی احساس نمیکنم. امّا به محضِ اینکه کلّهام را به سمتی تکان بدهم یا راه بروم، تیر میکشد. رفتم زیرِ دوش و آب سرد را باز کردم. دَه دقیقهای زیر دوش ایستادم و بعد بیرون آمدم. حولهام را نپوشیدم. لخت و عور. سیگاری روشن کردم و پُکِ عمیقی زدم. میخواستم ادویل بخورم امّا قوطی خالی بود. هوا ابری اندکی حالم را بهتر کرد. یه استکان، سِک سرکشیدم و دوباره رفتم روی تخت افتادم. دوست داشتم تا شب تویِ تخت بمانم و بیرون نزنم. از خودم بدم آمد. بلند شدم و لباس پوشیدم و بیرون زدم. امروز، روزِ فکر کردن به سرنوشت است.
میشود روزی آن را روی پرده ببینم
از لابهلای کاغذهایم، کاغذ تا و زردشدهای را پیدا کردم، برای پنج شش سال پیش. فیلمهای برتر عمرم را در آن نوشته بودم. یادم افتاد که این کاغذ را چه زمانی نوشته بودم. جمعِ کوچکی بودیم که پنجشنبهها، عصر، دورهم، مینشستیم و فیلم میدیدیم. هفتهای یک فیلم. دو سال آن جمع پنجشنبهها کنارِ هم جمع میشدند. الآن از آن جمع، تنها من ماندهام و بقیه ترکِ وطن کردهاند. آن کاغذ، به جای مانده از یکی از همان عصرِ پنجشنبهها بود. یادم میآید که گفتیم بیاییم فیلمهای عمرمان را بنویسیم. لیست کنیم. سؤال اصلی که از دورنش این لیست بیرون میآمد هم، چنین بود: «اگر شما را میخواستند به یک جزیره تبعید کنند، کدام فیلمها را همراهتان میبُردید؟» من هم نوشتم. با خودنویس آبیرنگم -آن خودنویس بعدها خراب شد، امّا هنوز دارمش- نوشته بودم:
۱- سامورایی
۲- گاو خشمگین
۳- و...
رویهمرفته بیست فیلم نوشتم. ترتیبشان مهم نبود. یعنی به ترتیبِ بهترین نبود. امّا فیلم اوّلِ همهمان در آن جمع -چه بسا انتخاب هر کسی- اوّلین انتخاب، بهترین آن هم بود. امشب که لیست را پیدا کردم و کلّی باهاش حال کردم، در ذهنم گفتم همچنان این لیست و فیلمهای آن بهترینهایم هستند. با خودم به جزیره میبرمشان. بیشتر که فکر کردم، به این رسیدم که همچنان مهمترین فیلم زندگیام «سامورایی» بوده و هست. امشب یادم افتاد چرا از همان اوّلین شبِ تماشای آن، گذاشتمش میانِ فیلمهای محبوبم. امشب دوباره یادم افتاد چهطور یک فیلم میتواند زندگی آدم را عوض کند. «سامورایی» زندگیم را تغییر داد. نگاهم را به دنیا تغییر داد. مانند همان چند کتابی که کتابهای عمرم هستند. امشب استکان چایی ریختم و برقِ خانه را خاموش کردم و نشستم دیدمش. موقع تماشای فیلم، موقع دیدنِ آن دَه دقیقهی ابتدایی و بدون دیالوگ، همان احساسی را داشتم که بار اوّل تماشایش داشتم. و وقتی جف کاستلو را در تختخوابش دیدم که سیگار دود میکند، از روی صندلی بلند شدم و نزدیکتر به تلویزیون نشستم.
میگویند آنورِ آب، سینماهایی ست که مداوم فیلمهای کلاسیک و قدیمی را اکران میکنند. امشب گفتم، با خودم گفتم، میشود، روزی «سامورایی» را روی پرده ببینم. آنجایی که جف از خانهاش بیرون میزند، مکثی کنارِ در میکند، سرش را برمیگرداند و پرندهی در قفس را که اوّلین و آخرین مونس اوست، میبیند. و میداند و میدانیم که دیگر جف به آن خانه بازنخواهد گشت و این آخرین خداحافظی او با پرندهای ست که درونِ قفس نفسهای آخرِ خود را میکشد؛ مانند جف. روی پردهی عریض ببینم آخرین نگاههای جف و پیانیست به یکدیگر را. که از عشقی بر زباننیامده حکایت دارد و انبوهی ناگفته. ببینم جف کاستلو را که یک آدمکُشِ حرفهای است و کارش را تمام و کمال و بدون عیب و نقص انجام میدهد، بین جهان حرفهای (تعهد/پول) و تعهد اخلاقی و شخصی (عشق/ زن) گیر کرده است. در آخر راهش را انتخاب میکند: باختن؛ عشق ناگفتهاش به پیانیست. که در واقع تنها خطای حرفهایش است. عقوبت چنین انتخابی مرگِ خودخواستهاش است. ببینم که آگاهانه به سوی مرگ میرود و در صحنهای زیبا آن را به شکلی شرافتمندانه تجربه میکند.
میشود؟
۱- سامورایی
۲- گاو خشمگین
۳- و...
رویهمرفته بیست فیلم نوشتم. ترتیبشان مهم نبود. یعنی به ترتیبِ بهترین نبود. امّا فیلم اوّلِ همهمان در آن جمع -چه بسا انتخاب هر کسی- اوّلین انتخاب، بهترین آن هم بود. امشب که لیست را پیدا کردم و کلّی باهاش حال کردم، در ذهنم گفتم همچنان این لیست و فیلمهای آن بهترینهایم هستند. با خودم به جزیره میبرمشان. بیشتر که فکر کردم، به این رسیدم که همچنان مهمترین فیلم زندگیام «سامورایی» بوده و هست. امشب یادم افتاد چرا از همان اوّلین شبِ تماشای آن، گذاشتمش میانِ فیلمهای محبوبم. امشب دوباره یادم افتاد چهطور یک فیلم میتواند زندگی آدم را عوض کند. «سامورایی» زندگیم را تغییر داد. نگاهم را به دنیا تغییر داد. مانند همان چند کتابی که کتابهای عمرم هستند. امشب استکان چایی ریختم و برقِ خانه را خاموش کردم و نشستم دیدمش. موقع تماشای فیلم، موقع دیدنِ آن دَه دقیقهی ابتدایی و بدون دیالوگ، همان احساسی را داشتم که بار اوّل تماشایش داشتم. و وقتی جف کاستلو را در تختخوابش دیدم که سیگار دود میکند، از روی صندلی بلند شدم و نزدیکتر به تلویزیون نشستم.
میگویند آنورِ آب، سینماهایی ست که مداوم فیلمهای کلاسیک و قدیمی را اکران میکنند. امشب گفتم، با خودم گفتم، میشود، روزی «سامورایی» را روی پرده ببینم. آنجایی که جف از خانهاش بیرون میزند، مکثی کنارِ در میکند، سرش را برمیگرداند و پرندهی در قفس را که اوّلین و آخرین مونس اوست، میبیند. و میداند و میدانیم که دیگر جف به آن خانه بازنخواهد گشت و این آخرین خداحافظی او با پرندهای ست که درونِ قفس نفسهای آخرِ خود را میکشد؛ مانند جف. روی پردهی عریض ببینم آخرین نگاههای جف و پیانیست به یکدیگر را. که از عشقی بر زباننیامده حکایت دارد و انبوهی ناگفته. ببینم جف کاستلو را که یک آدمکُشِ حرفهای است و کارش را تمام و کمال و بدون عیب و نقص انجام میدهد، بین جهان حرفهای (تعهد/پول) و تعهد اخلاقی و شخصی (عشق/ زن) گیر کرده است. در آخر راهش را انتخاب میکند: باختن؛ عشق ناگفتهاش به پیانیست. که در واقع تنها خطای حرفهایش است. عقوبت چنین انتخابی مرگِ خودخواستهاش است. ببینم که آگاهانه به سوی مرگ میرود و در صحنهای زیبا آن را به شکلی شرافتمندانه تجربه میکند.
میشود؟
دوشنبه
...
هیسسسسسس... ساکت باشید لطفن. اذیّتام نکنید. احساسِ خوبی ست. دارم بهِش فکر میکنم.
شنبه
بعضی از فیلمها، فیلمهای بالینی هستند، باید کنارِ دست باشند
«من عاشقم؟» ـ «آری، چون انتظار میکشم.»*
بعضی از فیلمها، فیلمهای بالینی هستند. باید کنارِ دست باشند تا هر وقت خواستی بری ببینیشان. بدونِ زحمت. حتّا برخی اوقات تنها دلت برای یکجایی از فیلم تنگ شده است؛ یک دیالوگ، و بعضی موقعها برای یک نگاهی که در فلان سکانس یکی از شخصیّتها به دیگری داشته. «پیش از طلوع» و «پیش از غروب» از این دست فیلمها هستند. بعضی از فیلمها، فیلمهای بالینی هستند چون مرهمی هستند بر حالِ خراب. ایکاش حوصله میکردم تمام تکّهفیلمهایی که دوست داشتم را جمع میکردم و میچسباندم بههم و میکردمشان یک فیلم مجزّا. کاش میشد.
*سخن عاشق: گزیده گویهها، رولان بارت، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز، چاپِ اوّل، ۱۳۸۳
بعضی از فیلمها، فیلمهای بالینی هستند. باید کنارِ دست باشند تا هر وقت خواستی بری ببینیشان. بدونِ زحمت. حتّا برخی اوقات تنها دلت برای یکجایی از فیلم تنگ شده است؛ یک دیالوگ، و بعضی موقعها برای یک نگاهی که در فلان سکانس یکی از شخصیّتها به دیگری داشته. «پیش از طلوع» و «پیش از غروب» از این دست فیلمها هستند. بعضی از فیلمها، فیلمهای بالینی هستند چون مرهمی هستند بر حالِ خراب. ایکاش حوصله میکردم تمام تکّهفیلمهایی که دوست داشتم را جمع میکردم و میچسباندم بههم و میکردمشان یک فیلم مجزّا. کاش میشد.
*سخن عاشق: گزیده گویهها، رولان بارت، ترجمهی پیام یزدانجو، نشر مرکز، چاپِ اوّل، ۱۳۸۳
جمعه
در راهِ هدفی که زندگی کردی، بمیر
به طور کلّی و در یک تقسیمبندی کلان، دوستان و اطرافیانم، دو دسته شدهاند. آنهایی که رفتهاند و آنهایی که نرفتهاند. آنهایی که رفتهاند، هیچ. آنهایی که نرفتهاند باز در یک تقسیمبندی جزئیتر به دو دسته تقسیم میشوند. آنهایی که در فکر رفتن اند و آنهایی که در این فکر نیستند. این گروهِ آخر از دوستانم، با این که نرفته و در فکر رفتن هم نیستند امّا به شکلی غریب احساس میکنم آنها هم رفتهاند. رفتهاند و رفیقهای جدید به دست آوردهاند و جزو دستههای دوستی دیگر شدهاند. ازم دور میشوند و دور. تمام اینها را گفتم تا به این برسم که علیآقا تنها ماندی. برای این وضعیّت باید چارهای بیاندیشی. در اینجور مواقع و در زمان کلنجارهای ذهنی، روبهروی آیینه میایستم و ریشهایم را با شانهی مخصوصی به آرامی شانه میکنم. اگر وضعیّت بیشتر از حد بحرانی باشد، زیرِ آواز هم میزنم. از آوازهای دشتی گرفته تا روضه. الآن دقیقن وضعیّت قرمز و بحرانیست. من هم زدهام زیرِ روضه. فکر میکنم، یکی از دلایلِ این عقبافتادگی و جاماندن، اجرای عملی ضربالمثلها در زندگیام بوده است. بدیهیست که ضربالمثلها، فقط و تنها فقط، جملههایی هستند برای پیشبُرد بحثها و گرم شدن حرف. در بهترین حالت چیزی هستند که جملات را کامل میکنند؛ تا آدمی نقطهای تهِ زرهایش بگذارد. نه این که آنها را اجرا کند. مثل چی؟ مثل این که «روی اسب مُرده شرط بستن.» من، مدّتهاست روی اسبهای مُرده شرط بستهام؛ میبندم و خواهم بست. میدانم آنروز هم خواهد آمد که در جلسهی خواستگاری وقتی بپرسند: «آقا دوماد چیکاره ان؟» اطرافیان میگویند: «روی اسبهای مُرده شرط میبندن.» کدام احمقی میخواهد کنار آدمی که کارش این است بماند؟
- تیتر، تکّهای ست از دیالوگ بلکی با بازی کلارک گیبل در فیلم «ملودرام منهتن». همان فیلمی که جان دلینجر در «دشمن مردم» در فصل پایانی فیلم آن را در سینما میبیند و بیرون میآید و با گلولهای که به سرش میخورد، میمیرد.
من را به آن میهمانی برگردانید
اینقدر این چند وقت اخیر خوابهای عجیب و غریب دیدهام که دیگر حسابش از دستم در رفته. پیش از این خوابهایم را در دفترچهای مینوشتم. هر چه در ذهنم از خواب مانده بود، مینوشتم. هفتهای، دو هفتهای یکبار صفحاتی از آن دفترچه سیاه میشد. امّا الآن دیگر خوابهایم روزانه شده. نشستم خوب به این قضیه فکر کردم. دلیلش چه میتواند باشد. فروید میگوید زبانِ ناخودآگاه انسان در دو حوزه آشکار میشود: یکی خواب و دیگری هنر. خواب و هنر شبیه یکدیگر عمل میکنند زیرا هر دو برای روایت کردن روانِ انسان از نماد استفاده میکنند. فروید گفته که آرزوها، سرکوبها و ترسها از بین نمیروند بل که به صورت نمادین در خواب ارضا میشوند. چندان به تعبیر خواب آنگونه که رایج است اعتقاد ندارم. فکر میکنم خواب، بیشتر از آن که آینده را تفسیر کند، به گذشته وصل است. مثلن همین چند شب پیش در خوابی، خود را در یک میهمانی دیدم. جمعیّت بسیار زیاد بود و زیر نور قرمز و همراه موسیقی تند میرقصیدند. خودم را به سختی از لابهلای جمعیّت عبور میدادم. چشمم بهِش افتاد. بین چند نفر غریبه در حال رقص بود. داد زدم: «تو اینجا چه غلطی میکنی؟ بیا بریم...» دستم را دراز میکنم تا دستش را بگیرم امّا آدمهای اطرافش دستم را پس میزنند. و دورتر میشوند. دوباره به سختی تلاش میکنم به او نزدیک شوم امّا باز آنها دور میشوند. با صدای بلند اسمش را فریاد میزنم. برگشت و خندهی آشنای خود را تحویلم داد. در خواب با پیچیدهترین تکنیکهای روایی و حتّا تصویربرداری مواجهایم. کات و جامپکات، تغییر زاویهها و لنزها و... اینجای خوابم کات خورد به تصویری که خودم را میبینم در لبهی جدولِ خیابانی نشستهام و سیگار میکشم. به آرامی از خواب بیدار شدم. نمیخواستم بیدار شوم. خیلی ناراحت شده بودم. دوست داشتم خواب ادامه پیدا کند و من به آن میهمانی برگردم. هر چه زور زدم نشد. خیسِ عرق از خواب بیدار شدم.
پنجشنبه
:-<|
تركيبِ عربیـ فارسى دِق كردن (از غصّه مُردن) به بيانِ امروزى معادلِ پايين آمدن قدرتِ دفاعى بدن، در نتيجهی كاهشِ سوختوساز، در نتيجهی افسردگیِ ممتد است.
از مقالهی «ظهور، صعود و معضلات جانکاه»، نوشتهی محمّد قائد
از مقالهی «ظهور، صعود و معضلات جانکاه»، نوشتهی محمّد قائد
یکبار گفت "ف"
نمیدانم امشب چهش شده بود. پدرم را میگویم. تا رسیدم، از توی اتاق صدایم کرد. داد زد: «بیا.» رفتم. گفت: «درو ببند. بیا اینجا بشین.» رفتم کنارش روی تخت نشستم. بیمقدّمه و یههو شروع کرد به گفتن خاطره. بیشتر، خطابهی اعتراف بود. که: «تو اصلن میدونی اوّلین عشق پدرت کی بوده؟ میدونی یا نه؟» گفتم: «نه.» گفت: «اون دختر اوّلین و آخرین عشقم بود قبل از مادرت.» گفتم: «خب. بعدش؟» گفت: «بعدش هیچی دیگه. اون بود. نشد. میدونستی؟» گفتم: «گفتم نه. بعدش چی شد که نشد؟» گفت: «پدرش طاغوتی بود. درگیریهای انقلاب که شروع شد هِی قرارهامون کمتر شد. هِی کمتر شد. تا دیگه نشد. رفت از ایران.» پُکِ عمیقی به سیگارش زد. چهش شده بود؟ گفتم: «مادر اینا رو میدونه؟» گفت: «آره بابا. من همهچیو بهِش گفتم.» تا میخواستم بلند شوم گفت: «یکبار گفت "ف"...» پریدم توی حرفاش و گفتم: «میدونم... شما هم تا فَرَزاد رفتی... [داستانهای تکراری، حرفهای تکراری]» گفت: «نه. نرفتم. وایسادم و نگاهش کردم. آآآآهه...» به آرامی از اتاق بیرون آمدم و در را پشتِ سرم بستم. به مادرم گفتم: «گفته بهِت؟» گفت: «نه. نگفته.» خداحافظی کردم و از خانه زدم بیرون.
دوشنبه
به این که چه بر سرِ زندگیم آمده، یا خواهد آمد فکر نکردم
"سکس یک تله است،
یک دام برای حیوانهاست.
من عاقلتر از این حرفهام که دُم به تله بدهم."
عامّهپسند، چارلز بوکفسکی، ترجمهی پیمان خاکسار
نشر چشمه، چاپ اوّل ۱۳۸۸
بعضی موقعها خریدارِ حالت، خودتی. مثل دیروز صبح. صبح که نه، هوا تاریک بود. از خواب بلند شدم و طبق عادت نشستم کنارِ تخت، کمی جلو آمدم و دستهایم را روی پاهایم ستون کردم و زیر چانهام گذاشتم. برای دقایقی. بعد متوجّه شدم از گوشهی چشمم چیزهای ریز مانند آب، به آرامی پایین میریزد. برگشتم روی تخت را برانداز کردم. بعد یاد آن بازی مسخره افتادم. بازی اینجوری بود: از آنجایی که با کتابخانه اتاق درآورده بودم، پشتِ کتابخانه و کتابها رو به ما بود. درازکشیده روی تخت، دستش را دراز میکرد و یکی از کتابها را بیرون میکشید و من باید اسمش را بدون نگاه کردن و تنها از روی این که از کجای کتابخانه آن را درآورده بود، میگفتم. اسم بازی هم گذاشته بودیم: «اسم کتاب را بدون دیدن رویش، بگو.» بازی حوصلهسربَر و مزخرفی بود امّا انجامش میدادیم. قَهقَه هم میخندیدم. به چی؟ یادم نیست. از یادم رفته.
"پدرم از آن آدمهایی بود که اگر هم یک وقت هوس میکرد یک شعر بیادبی بخواند میگفت:
«یه زنی میشناسم خیلی درشت/ یه تلهی خرس گذاشته تو... بقیهشو نمیگم، زشته.»
استاد نابود کردن جک است."
بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم، دیوید سِداریس
ترجمهی پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ اوّل ۱۳۹۱
میگویند آدم حلالزاده نه به پدرش، بل که به داییاش میرود. صبح، بعد از آن فکرهای کذایی در کنارِ تخت، رفتم دمِ در خانهی داییِ بزرگم. زنگو زدم. گوشی را برداشت و گفت: «کیه؟» گفتم: «منم.» گفت: «شما؟» گفتم: «علیم» گفت: «کدوم علی؟» گفتم: «علی... بچّهی خواهرتون.» گفت: «بیا بالا.» گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «باید برم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «سرِ کار.» گفت: «چی میخوای؟» گفتم: «اومدم ببینم شما چهکار کردهاید که من که حلالزادهم و به شما رفتم، اینشکلی شدهم. چی شد که اینجوری شد؟» گفت: «من کاری نکردم. مهمترین کارم، اجرای حرکات نمایشی کُشتی کج در حضور مَمَدرضا در جشنهای دوهزاروپانصدساله بوده. دیگه... نه کارِ مهم دیگری نکردم.» گفتم: «ممنون. خدافظ.» گفت: «یا علی.» جوابم را گرفتم و رفتم.
"مرگ هیچ رمز و رازی ندارد.
مرگ هیچ دری به ساحتی دیگر نمیگشاید.
مرگ پایان کار آدمی است."
تنهایی دَمِ مرگ، نوربرت الیاس
ترجمهی امید مهرگان و صالح نجفی، نشر گامِ نو، چاپ اوّل ۱۳۸۴
عصر همان روز، روی میز تحریریه، آگهیهای «همشهری» افتاده بود. برای رفع خستگی شروع کردم به ورق زدن و خواندن بعضی از آگهیهایش. چشمم خورد به یک آگهی با این عنوان: «خراب کردن خانه در اسرع وقت.» زیرش هم با فونت بزرگتر آمده بود: «مرگِ بیدردِسَر خانههای کلنگیتان.» اوّل دلم گرفت. چه کِرمی افتاده است به جانمان که خانههای یکی دو طبقه را خراب میکنیم و جایش این بُرجهای بیریخت و بیقواره را میسازیم. ها؟ امّا بعد از این که خوب فکر کردم دیدم عجب شغلیست. این همان کاریست که در تواناییم هست: خراب کردن. اتّفاقن هر چه که تاکنون خراب کردهم بیسروصدا، بیدردِسَر، حتّا بدون خون و خونریزی بوده. خراب کردم و بهجایش هیچ ساختم. شعار روی کارت ویزیتم را هم انتخاب و گوشهای نوشتم: «خراب کردن از من، درست کردن با شما.»
"نشسته بودند
و به صدای باران گوش میدادند
و فکر میکردند که چه بر سرِ زندگیشان آمد."
عامّهپسند، چارلز بوکفسکی، همان، همان، همان
شب، دیروقت، همان روز، یعنی دیشب آمدم خانه. نشستم و به آلبوم «کنعان» گوش دادم و به این که چه بر سرِ زندگیم آمده، یا خواهد آمد فکر نکردم. من فقط به یک چیز فکر میکردم. چی؟ یادم نیست. از یادم رفته.
جمعه
خیابان شهید قرنی، حد فاصل طالقانی تا زیرِ پلِ کریمخان، یکی از مزخرفترین خیابانهای طهران است
این اتّفاقی نیست که همیشه پا بدهد. دیدنِ جان دادن دیگری، کنار محتضر نشستن و با او همراه بودن. دو هفتهی پیش، که میشود چهارشنبهروزی، شب، ساعت به دوازده نرسیده بود که از دفتر مجلّه بیرون زدم. صدای هلهله و جیغوداد و بوق ماشین را نه چندان واضح شنیدم. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. ماشین عروسی بود و همراهانش. ناخودآگاه برگشتم تا ببینم چه خبر است. ماشین عروس با سرعت بسیار از پایین به بالا میآمد. ماشین عروس سَر تقاطع، به قصد گردش به چپ کج شد. همانلحظه، یک موتوری به موازات ماشین با سرعت بیشتر آمد و به کنارِ سمت چپ ماشین برخورد کرد. موتور سوار از روی موتور پرتاب شد، از روی ماشین رد شد و خورد به نردههای فلزی شمال تقاطع و افتاد در جوب. تمام این اتّفاقات در چند ثانیه رخ داد. انگار یکی دکمهی pouse جهان را زده بود. همهچیز ثابت ماند. مات و مبهوت سر جایم ایستاده بودم. ماشین عروس و ماشینهای همراهاناش نیز. بعد از مکث یکی دو دقیقهای، به سمت جوب و موتورسوار دویدم. کمی دیرتر خود داماد هم پیاده شد. میلرزید. عروس هم با جیغ و گریه پیاده شد. با جیغِ و گریهی عروس، همهی اقوام هم زدند زیر داد و گریه. هیچکس جرئت نزدیک شدن به جوب و دیدن داخل آن را نداشت. لکّههای خون روی نردهها پاشیده بود. سرم را جلو بردم و داخل جوب را دیدم. صحنهی جالبی نبود. دیدن جوانی شاید بیستساله در آن وضعیّت. خون اطراف سَرش را کاملن پوشانده بود. اینجوری بگویم، انگار سَرش داخل تشتِ خون بود. هر لحظه به جمعیّت حاضر در صحنه اضافه میشد. از کوچهها و خانهها و ساختمانها خود را به تقاطع میرساندند. مرد میانسالی موتور را -موتور که چه عرض کنم، آنچه از آنچیز باقی مانده بود- از وسط خیابان جمع کرد. عروس نشسته بود روی جدولِ کنار خیابان و همچنان جیغ و داد میکرد. صورتاش سیاه شده بود. تاجِ سَرش را کنده بود و انداخته بود کنار پایش. داماد هم به حالت نیمهغش، به کاپوت ماشیناش تکیه داده بود. کمی آنطرفتر، بستهی سیگار موتورسوار افتاده بود؛ بهمن سوئیسی. دستم را دراز کردم و بَرش داشتم. در بین جمعیّت، یکی دو نفر با موبایل فیلم میگرفتند. در بین جمعیّت یکی دو نفر به آنها معترض شدند. رفتم داخل جوب و نشستم بالای سر جوان. با صدای آرامی ناله میکرد. به جوانِ دیگری که بالای سَرم، بیرون جوب ایستاده بود، گفتم برو چیزی پیدا کن بزاریم زیر سرش. حرفم تمام نشده بود که سوئیشرتش را درآورد و داد بهم. چند تا زدم. سَر موتورسوار را بلند کردم و گذاشتم زیر سَرش. تا آرنجِ دو دستم خونی شد. نمیدانم برای ما زمان به سرعت میگذشت یا واقعن مدّت طولانی از اتّفاق گذشته بود امّا هر چه که بود، اورژانس دیر کرده بود. میخواست خودش را تکانی دهد که شانههایش را گرفتم و گفتم: «تکون نخور». نشنید. داد زدم: «تکون نخور لعنتی.» از میان جمعیّتی که دورمان -من و موتورسوار- حلقه زده بودند، پیرزنی جلو آمد. صحنه را دید و تنها گفت: «بچّم.» و با گریه دور شد. صدای آمبولانس آمد. جمعیّت کمکم کنار رفتند. پلیس راهنمایی و رانندگی هم به دنبالش آمد. نور قرمزش میچرخید و هر چند ثانیه، داخل جوب، روی صورت من، روی صورت خونین موتورسوار میافتاد. جوب را، قرمزتر میکرد. دو نفر امدادگر به داخل جوب آمدند. یکیشان رو به من گفت: «زندهس که؟» گفتم: «زنده میمونه. چقدر دیر؟» پاسخی نداد. برانکارد را آوردند. موتورسوار در وضعیّت بدی قرار داشت. داخل جوب. بیرون آوردنش در آن شرایط سخت بود. دو نفر کافی نبود. دو نفر دیگر هم آمدند کمک. به آرامی بلندش کردند و گذاشتنش روی برانکارد. دست چپاش آویزان مانده بود. گرفتم و آرام گذاشتم روی سینهاش. یادم افتاد. روزی که از روی تخت بیمارستان بلند شود. احتیاج دارد. مزّه میدهد. پریدم و بهمن سوئیسیاش را از جیبم درآوردم و گذاشتم توی جیبش. توی آمبولانس گذاشتنش. در را بستند و با سرعت و آژیرکشان دور شدند. داماد هم با دو نفر از اقوامشان و یک مأمور، پشت ماشین پلیس راه افتادند. ماشین پلیس هم آژیر کشید و با سرعت دور شد. عروس هم میخواست همراه داماد برود، که اقوام نگذاشتند. عروس را سوار ماشین دیگری کردند و با سرعت دور شدند. جمعيّت به همان سرعتی که دورِ جوب و اطرافش آمده بودند با همان سرعت متفرق شدند. دور شدند. حالا من مانده بودم و تکّههای باقیمانده از موتور هوندا. کمی اطراف لاشهی موتور ایستادم. یک بار دیگر رفتم داخلِ جوب پُر از خون را نگاه کردم. رفتم خطِ ترمز ماشین عروس را هم دیدم. من هم دور شدم. به آرامی. با دستهایی خونی.
یکطرفه از پایین به بالا، سوارهها با سرعت میرانند بدون هیچ سرعتگیری، بدون هیچ چراغی. روزی نیست که صدای تصادفی، دادی، فریادی به گوش نرسد. بیشتر تصادفات و تلفات از آنِ موتورسوارهاست. موتورسوارهایی که بار اینور و آنور میبرند. از بازار و توپخانه و چهارراه استانبول و میدان فردوسی راه میافتند و میروند بالا. دفتر مجلّه هم جای بدیست. پنجرههایش درست رو به خیابان است. از آن بالا مشرف هستی به تقاطع. از تمام اینها مزخرفتر، اسم این چهارراهِ هست. چهارراهِ «شاداب». شاداب آخر؟ ده روز از آن شب میگذرد امّا فردا و پس فردایش و فردای پسفردایش هم آنجا، درست همانجا تصادف شد. امروز هم که در خانه نشستهام مطمئنم باز تصادفی رخ داده است. خیابان شهید قرنی، حد فاصل طالقانی تا زیرِ پلِ کریمخان، یکی از مزخرفترین خیابانهای طهران است.
راستی آن جوانِ موتورسوار هم مُرد. چند روز پیش از کسبهی محل پرسوجو کردم و گفتند همانشب در بیمارستان تمام کرده بود.
یکطرفه از پایین به بالا، سوارهها با سرعت میرانند بدون هیچ سرعتگیری، بدون هیچ چراغی. روزی نیست که صدای تصادفی، دادی، فریادی به گوش نرسد. بیشتر تصادفات و تلفات از آنِ موتورسوارهاست. موتورسوارهایی که بار اینور و آنور میبرند. از بازار و توپخانه و چهارراه استانبول و میدان فردوسی راه میافتند و میروند بالا. دفتر مجلّه هم جای بدیست. پنجرههایش درست رو به خیابان است. از آن بالا مشرف هستی به تقاطع. از تمام اینها مزخرفتر، اسم این چهارراهِ هست. چهارراهِ «شاداب». شاداب آخر؟ ده روز از آن شب میگذرد امّا فردا و پس فردایش و فردای پسفردایش هم آنجا، درست همانجا تصادف شد. امروز هم که در خانه نشستهام مطمئنم باز تصادفی رخ داده است. خیابان شهید قرنی، حد فاصل طالقانی تا زیرِ پلِ کریمخان، یکی از مزخرفترین خیابانهای طهران است.
راستی آن جوانِ موتورسوار هم مُرد. چند روز پیش از کسبهی محل پرسوجو کردم و گفتند همانشب در بیمارستان تمام کرده بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)