رفتم زیرِ دوش و بیاختیار گریستم. بیرون آمدم. چای را دَم کردم و درِ کنسرو لوبیا را باز کردم و ریختم تویِ قابلمهی کوچک و گذاشتم روی گاز تا گرم شود. نشستم پشتِ لپتاپم و هر چی، هر جا داشتم حذف کردم. میخواستم بشوم یک مردِ بیحافظه؛ بیگذشته. مثلِ آقای «میم» در «مردی بدون گذشته». دوست داشتم صبح که از خواب بلند میشوم، در Nightmute آلاسکا باشم. کنارِ پنجره ایستاده باشی و من آرام میآمدم کنارت، میایستادم و سَرم را روی شانهات میگذاشتم. دستکم اگر آنجا هم نبودم، همینجا برف میبارید و کنارِ پنجرهی کوچک خانهام، همین صحنه را بازی میکردم؛ میکردیم.
در دورهای از نوجوانیام دوست داشتم کارگردان شوم. در خیالاتم خودم را کارگردان تصوّر میکردم. صبح که به خانه رسیدم، بار دیگر به خیال رفتم و کارگردان شدم. داد زدم: «کات.» بعد رفتم کنارِ بازیگر اصلی و آرام بهِش گفتم: «علی اینچه وضعِ بازیه. دیالوگاتو چرا نمیگی. نگات نافذ نیست. دستاتو چرا بیخود تکون میدی. چرا اینقد دَریوَری میگی. حرفِ اصلیو بهِش بزن. آفتاب داره میره. نور دیگه نمیآد.» علی را دیدم که با ناامیدی لباسش را میپوشد و میرود و از گروه دور میشود. وقتی همهی گروه آماده بودند تا بگویم دوباره میگیریم، با ناامیدی گفتم: «دیگه نمیگیریم. چیزی عوض نمیشه.»
در دورهای از نوجوانیام دوست داشتم کارگردان شوم. در خیالاتم خودم را کارگردان تصوّر میکردم. صبح که به خانه رسیدم، بار دیگر به خیال رفتم و کارگردان شدم. داد زدم: «کات.» بعد رفتم کنارِ بازیگر اصلی و آرام بهِش گفتم: «علی اینچه وضعِ بازیه. دیالوگاتو چرا نمیگی. نگات نافذ نیست. دستاتو چرا بیخود تکون میدی. چرا اینقد دَریوَری میگی. حرفِ اصلیو بهِش بزن. آفتاب داره میره. نور دیگه نمیآد.» علی را دیدم که با ناامیدی لباسش را میپوشد و میرود و از گروه دور میشود. وقتی همهی گروه آماده بودند تا بگویم دوباره میگیریم، با ناامیدی گفتم: «دیگه نمیگیریم. چیزی عوض نمیشه.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر