جمعه

خانم ف.

خانم ف کنارم خوابیده. بالاسرش نشسته‌ام. تلاش می‌کند که خود را هوشیار نشان بدهد. چشمانش را به زور باز نگه می‌دارد اما دستی نامرئی از جایی که نمی‌دانم کجاست، می‌آید و چشمانش را می‌بندد. در نزاعی بی‌پایان با آن قدرت مأورایی و نادیدنی گرفتار شده. مادرم زنگ می‌زند و از حالش می‌پرسد. گفت: «خوب شد دیگه، وقتش شده بود. دیر هم شده بود.» چند عکس از او می‌گیرم و در گروه خانوادگیمان ارسال می‌کنم. همه‌ی واکنش‌ها همراه است با تعدادی ایموجی قلب و بوسه و اشک؛ معجونی از غم و شادی.

خانه سراسر تاریک است. تا رسیدیم، چراغی روشن نکردم. برای آرامش او. بلند می‌شوم و تلویزیون را روشن می‌کنم. نور صفحه‌ی تلویزیون، بخشی از خانه را روشن می‌کند. دارد بازی آرسنال و لیورپول را پخش می‌کند. صدا قطع است و در سکوت به صفحه‌ی تلویزیون چشم می‌دوزم. اما ذهنم پیش اوست. پیش کسی که بالا سرش نشسته‌ام. جایش را گوشه‌ی دنجی از خانه، کنار شوفاژ که همیشه آنجا ولو می‌شود پهن کرده‌ام. تا رسیدم خانه مشغول درست کردن جایش شدم. چند زیرانداز وپتویی گرم و نرم و اطرافش چند بالشت تا آن‌گونه که دکتر می‌گفت، اگر افتاد سرش به زمین سفت برنخورد. چند ساعتی طول می‌کشد تا هوشیار شود. الآن که بالاسرش نشسته‌ام، گیج است. منگ است. هر چند دقیقه یک‌بار تکانی به خودش می‌دهد، تقلا می‌کند بلند شود، راه برود، اما پس از کش‌وقوسی می‌افتد. با چیزی که به گردنش بسته شده، گویی یک تکه سرب در سرش کار گذاشته‌اند. سرش گویی موجود مجزا و جدایی از بدنش است. سرش یک طرف می‌رود و بدنش طرف دیگر. می‌چرخد و هنگامی که سرش روی زمین آرام می‌گیرد، بعد از درنگی، تمام تنش همان کار را تقلید می‌کند. می‌خواهد پانسمانِ زخمش را به دندان بگیرد و خود را از آن رها سازد اما ناتوان است. عاجز و درمانده آرام می‌گیرد تا چند لحظه بعد که دوباره شانس خود را امتحان کند.

خانم ف یک ماهه بود که آمد در خانه‌ام و حالا دوسالی است که با من زندگی می‌کند. اگر گلدان‌هایم را یک موجود بدانیم، او دومین موجودی است که تجربه‌ی همزیستی با او را داشته‌ام. از پس هر دو آن‌ها به خوبی برآمده‌ام. این اعتقاد مادرم است. می‌گوید هم به خانم ف خوب می‌رسی و هم از گلدان‌ها مراقبت می‌کنی. برعکس آنچه در زندگی خودت می‌گذرد که هیچ به خودت نمی‌رسی. مادرم خودش در نگهداری از گلدان بی‌همتا و در میان قوم و خویشان زبانزد است برای همین تمجید او، برایم غرورآمیز است. غیر از دو گلدانی که چند سال پیش بهم داد، چند ماه پیش، قبل از تغییر خانه‌شان، گلدان‌هایش را به من بخشید. البته تعدادی از گلدان‌هایش را. یک‌روز گفت، هر کدام را که خواستی ببر. ما نه اینجا جا داریم نه اونجا. منظورش از اینجا خانه‌ی جدیدشان در تهران بود و اونجا هم خانه‌شان در فریدون‌کنار که قرار بود از این به بعد بیشتر ایام زندگی‌اش را همراه با شوهرش، یعنی پدرم، در آن بگذرانند. من هم گلدان‌هایی را که می‌خواستم انتخاب کردم. سه پتوس یا همان رونده، یک لیندا، یک پاندانوس، یک برگ قاشقی، یک شمعدانی و البته دو گلدان که بیش‌تر از همه‌شان دوستشان دارم: یک بنجامین و یک برگ انجیری که قدش با من برابری می‌کند. چندماه پیش طی یک مراسم برایشان اسم گذاشتم. پتوس‌ها را به ترتیب بالارونده‌ی یک، بالارونده‌ی دو، بالارونده‌ی سه نامیدم. لیندا را افسون نام گذاشتم چون ظاهرش شبیه گیاهی است که روزی مرا افسون زیبایی خود می‌کند و به قعر جهان سیاهی‌ها می‌برد. پاندانوس را هم آشفته‌حال نام گذاشتم. به اسم شمعدانی دست نزدم چون نام بهتری از شمعدانی نیافتم مثل بنجامین که نامش گویای شرایطش است؛ زیبا و باشکوه. برگ انجیری را هم که بزرگ‌ترین موجود خانه بعد از من است، انت نامیدم. همگیشان را گوشه‌ای از خانه‌ام گذاشتم و آن تکه را هم «الميل الأخضر» خواندم. به عربی. نمی‌دانم چرا به عربی. می‌شود مسیر سبز. تکه‌ای از خانه‌ام را سبز کرده‌اند این گیاهان با شاخه‌ها و برگ‌های تو در تویشان، که به سختی می‌شود آن‌ها را از هم جدا کرد. به غیر از اختلافات بی‌ارزشی که گاه میانه‌مان را شکرآب کرده، در تمام این سال‌ها رابطه‌ام با آن‌ها گرم و صمیمی بوده، همراه با احترام. رابطه‌شان با خانم ف هم در مجموع مناسب بوده. گرچه خانم ف گاهی سربه‌سر آن‌ها می‌گذارد اما تاکنون به مرافعه‌ی بزرگی ختم نشده. وقتی خانم ف را با آن حالش به خانه برگرداندم، همه‌ی گیاهان «الميل الأخضر» حالش را جویا شدند. از همه بیش‌تر انت پرس‌وجو می‌کرد. نزدیکش شدم و از آنچه در کلینیک بر خانم ف رفته گزارشی به او دادم. مطمئنش کردم که مشکلی پیش نخواهد آمد و خانم ف چند روز دیگر سر حال و قبراق می‌شود. در همین احوالات، لیورپول به آرسنال گل زد. صحنه‌ی گل را ندیدم چرا که حواسم رفته بود سمت خانم ف که بلند شد و خودش را کشان کشان به کاناپه‌ی محبوبش رساند و مانند صخره‌نوردی به سختی از آن بالا رفت و خوابید. دوباره تلویزیون حواسم را می‌دزد و وقتی دوباره به خانم ف برمی‌گردم، می‌بینم دایره‌ای زیر بدنش نقش بسته که آرام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. شبیه به نقشه‌ی یکی از دویست‌وچند کشور دنیا. شاشیده. از روی کاناپه قل می‌خورد و روی پتویی که پیش‌تر پایین کاناپه انداخته بودم، می‌افتد.

- شاشیدی خانم جان؟

منتظر پاسخ بودم اما سکوت کرد. همیشه منتظر پاسخش بوده‌ام. این را خوب می‌داند. بارها بهش گفته‌ام در مصاحبت، هر دو طرف باید مشارکت کنند. بله، ممکن است گاهی یکی از طرف‌های گفت‌وگو حوصله نداشته باشد و میل به سکوت داشته باشد، این را می‌فهمم اما همیشه ساکت بودن، برای طرف دیگر صحبت زجرآور می‌شود. اما در این وقت، به او سخت نگرفتم. هنوز ناهوشیار است. دو ساعت نشده که از اطاق عمل بیرون آمده. همین دو ساعت پیش بود که دکتر رضایی از در کلینیک بیرون آمد و ماسکش را پایین داد و رو به من گفت تمام شد. بعد سریع سیگاری از جیب روپوش آبی‌رنگش درآورد و آتش زد و پک عمیقی به آن زد و دود سیگار که با بخار دهانش یکی شده بود، به هوا فرستاد. فکر کردم در اطاق عمل هم همین‌قدر فرز و سریع است؟ من چند دقیقه پیش از آن، وقتی برف شدت گرفته بود، از کلینیک بیرون آمدم تا نفسی تازه کنم. سقف کلینیک بسیار کوتاه است و هوای خفه‌ای دارد. کمی آن‌طرف‌تر می‌روم و حالا من و دکتر، کنار هم ایستاده بودیم، زیر طاقی دم در کلینیک. برف می‌بارید. برفی که وقتی راهی کلینیک بودم، باریدن گرفته بود. گفتم خسته نباشید جناب دکتر.

- خواهش می‌کنم.

ده‌ها سؤال در ذهن داشتم که می‌خواستم ازش بپرسم اما نپرسیدم. برفی که می‌بارید، این‌قدر نادر و زیبا بود که هر حرف و کاری جز تماشای آن، قطعاً می‌رفت جزو گناهان کبیره. دانه‌های برف با سرعت، جلوی پایمان روی هم تلنبار می‌شدند. با سرعتی بیش‌تر از حرکات دکتر رضایی، و هزاران بار سریع‌تر از حرکت اتومبیلی که همان لحظه سروکله‌اش پیدا شد. اول نور چراغ‌هایش خیابان تاریک را روشن کرد و بعد، از ترس سُرخوردن، کند و سنگین از مقابلمان عبور کرد. دکتر که به جای نامعلومی خیره شده بود گفت: «چند ساله که تهران برف به خودش ندیده بود.» چیزی نداشتم بگویم. تماشای برف آن لذت اولیه‌اش را برایم از دست می‌داد و می‌خواستم زودتر برگردم داخل. سردم هم شده بود. دکتر ته‌سیگارش را انداخت وسط یه کپه برف که کنج پیاده‌رو، دور از سایر برف‌ها، برای خودشان دسته‌ای شکل داده بودند. حرارت ته‌سیگار داشت آرام دسته‌ی برف را ذوب می‌کرد که دکتر گفت: «خیلی‌هاشون زیر دست من سالم از اطاق عمل بیرون نیامدن.» زودتر از تعجب من، دو طرف لب‌هایش بالا رفت و دندان‌هایش را نشانم داد. با همان سرعت آن‌ها را دوباره زیر لب‌هایش پنهان کرد و گفت: «مثل تمام جراحان، این کار من هم تلفات خودش را داره. اما نگران نباش. عقیمش کردم. بخیه‌اش هم کوچیکه. احتیاجی به بخیه‌کشی نداره. پانسمانش کردم. رسیدی خونه، چند ساعت گیجه. بعد وقتی تونست راه بره اول آب بهش بده، بعد غذای پوره‌شکل. مرغ یا کنسرو.» دوباره دندانش‌هایش را نشانم داد و بی‌آنکه حرف بیش‌تری بزند، پشتش را به من کرد و در نیمه‌باز را گشود و رفت داخل. من رویم را برگرداندم سمت خیابان. نفسم را حبس کردم و آرام آن را بیرون دادم. بخار دهانم زیر نور چراغ آویزان از تیرک برق، وضوح داشت. غیر از صدای نشستن قطرات برف روی هم صدایی نبود. مثل صدای کاست خالی. صدای هیچ. صدای دل‌نشین.

تا الآن که نزدیک به پنج ساعت از عملش می‌گذرد، چند باری بلند شده و دور خانه را تلوتلوخوران، چونان مستی منگ، چرخیده. چرخیده و دوباره آمده جای محبوبش خوابیده. انگار می‌خواهد مطمئن شود که در قلمروی خودش است. در خانه‌ی خودش. کنار دوستانش در «الميل الأخضر». در تاریکی نشسته‌ام منتظر. منتظرم روی پایش بایستد و راه برود که به او آب و غذا بدهم. از امشب خانم ف یک گربه‌ی عقیم شده است. یک گربه‌ی ماده‌ی عقیم‌شده.