سه‌شنبه

...

روزِ بیست‌وسوّم بهمن‌ماه، خبری آمد که گاز برخی مناطق استانِ مازندران و گیلان قطع شده است. برخی از ساکنان آن مناطق برای گرمای خود و خانه‌شان، به اجبار از هیزم و آتش استفاده کرده‌اند. به همین دلیل خانه‌ای آتش گرفته و آتش شعله‌ور شده و منطقه‌ای سوخته و عدّه‌ای جان باختند.
امروز رفیقی زنگ زده و گفت علی، علی بزرگ‌نیا فوت کرد؟ دلیلش را پرسیدم گفت گاز منطقه‌شان قطع شده بود و... بله. علی رفیقِ ما درگذشت. دانشجوی ممتاز دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی علّامه. وکیل. نازنین. مادرزادی پایش می‌لنگید و زبانش نمی‌چرخید امّا ندیدم و نشنیدم که پایش جایی بلغزد و زبانش به تندی بچرخد. شعر می‌گفت. شعرهایش را دوست نداشتم امّا نمی‌دانم چه رازی در کلام نه چندان شیوایش بود که وقتی شعر می‌خواند، تا پایان همراهی‌اش می‌کردم.
روزانه خبر بسیار می‌خوانم. هم به خاطر حرفه‌ام و هم علاقه‌ام. آن خبر قطعی گاز را هم آن‌روز خواندم و لب گزیدم. در دلم ای‌وایی گفتم و گذشتم. امروز گشتم و دوباره خبر را پیدا و خواندم. در یکی از آن خانه‌های آتش گرفته، رفیقم زندگی می‌کرده است. ایران دوّمین صادرکننده‌ی بزرگ گاز در جهان است. همین.

دوشنبه

وضعیّت

کَسی از دلِ کَسی خبر ندارد. هیج‌کس غیر از خودِ آدمی نمی‌داند روزها و شب‌هایش را چگونه می‌گذراند. وضعیّت روحی و جسمی، حتّا اقتصادی‌اش چگونه است. به هر دلیلی غم‌گین است و ناراحت. کَنج و گوشه‌ای می‌خواهد برای کِز کردن. می‌خواهد یه مدّتی قایم بشود. دیده نشود. آدمی خاصّی هم نیست. خودش می‌داند. هیچ‌کس هم منتظرش نیست امّا این‌جوری دلش می‌خواهد. می‌خواهد سکوت کند. حرفی نزند. این‌قدر وضیّتش غریب است که بعد از چند هفته پدر و مادرش را می‌بیند. چه اشکالی دارد. آدم است دیگر. اَدا هم نمی‌خواهد در بیاورد. اصلن نمی‌خواهد به کَسی بی‌اعتنایی و بی‌احترامی کند. این اتّفاق برای همه پیش می‌آید. و واقعاً هم این رفتن‌ها توضیح دادنی نیست. تحلیل کردنی هم نیست.

شنبه

گاوخونی

آخر هفته که بشود، اگر بشود، می‌خواهم بروم گاوخونی. چادری بزنم و چند روزی آن‌جا بمانم. لیستی نوشته‌ام و بالایش نوشته‌ام "وسایل مورد نیاز". از چادر و پتو و زیرانداز گرفته تا کتری و قهوه و قلّابِ ماهی‌گیری. می‌خواهم بروم گاوخونی. پیش از این یک‌بار بیشتر نرفتم. این‌بار می‌خواهم خوب بهِ‌ش دقّت کنم. ظرایفش را دریابم که شاید تنها گاوخونی بتواند حالِ من را عوض کند.

جمعه

برای تو


امشب وقتی جُرعه‌ی آخر را سَرکشیدم، مثلِ همیشه که به این‌جا می‌رسم، خاموش‌تر از هر زمانی ام، گوشه‌ای گیر آوردم و لَم دادم و سیگاری پیچیدم. در میانِ آن‌همه صدا و شلوغی، فکر کردن به تو آرامش‌بخش بود. همین. خواستم بدانی.

پنجشنبه

سنگ

بعد از مدّتی می‌بینی سنگ شدی. سنگ. هیچ چیزی تغییری در تو ایجاد نمی‌کند. هیچ حادثه و اتّفاقی. مادربزرگم فوت کرد. دوستش داشتم. خاطراتِ زیادی از او داشتم. مُرد و من بر بالین او نشسته بودم. در فاصله‌ی پنجاه سانتی از او. پارچه را از روی صورتش کنار زدم. سایرین، آه و فغانشان بلند بود امّا من خیره بودم به او. دو زانو و به چند دقیقه نرسید که از اتاق بیرون زدم. نمی‌دانم دقیقن از چه زمانی چنین شدم؟ ریشه‌اش کجاست؟ ناکامی‌هایم؟ شکست پُشت شکست‌هایم؟ وضعیّت ناجور سیاسی و اجتماعی و اقتصادی که در آن زندگی می‌کنم؟ از کِی؟ تا آن‌جا که به یاد دارم، انسانِ نُرمالی بوده‌ام. مثلن در مقایسه با مرگ یکی دیگر از عزیزانم، چند سالِ پیش را به یاد می‌آورم که در گورستان، بی‌تاب بودم. ساکت بودم امّا درونم آشفته بود. به خانه که رسیدم ساعت‌ها اشک ریختم امّا در این مورد آخر، که از آن عزیز، برایم عزیزتر بود، هیچ نکردم. در روابط عاطفی نیز هرچه زمان گذشت و گذشت و به اکنون رسید، این بی‌تفاوتی بیشتر و بیشتر شد. در یک مقایسه‌ی دیگر، اوّلین رابطه‌ی عاطفی‌ام را به یاد می‌آورم. سالِ دوّم دانشکده بود. خاطرخواه شده بودم و آن داستان تکراری. پس از یک دوره، که به سال هم رسید، وقتی رابطه تمام شد، چندین ماه همچنان درگیرش بودم. روزها و شبها. روی آوردن به آن شیشه‌های شفّاف و تمیز هم که آدمی را پاکِ پاک می‌کند، چاره نبود. و پس از حدود دَه سال از آن رابطه، در این سال‌ها در چند مورد رابطه‌ی عاطفی دیگر وقتی به خطّ پایان رسیدم و از آن عبور کردم، نه از آن پس‌لرزه‌ها خبری بوده و نه از آن شب‌زنده‌داری‌ها. سنگِ سنگِ سنگ. یک شب برایش کافی بود و چند استکان. چه اتّفاقی دارد می‌افتد؟ این حال و خوی‌ام خوب است؟ تا کجا ادامه دارد؟ به کجا ختم می‌شود؟ پس دغدغه‌هایم و آن همه چیزی که می‌خواستم به آنها برسم چه می‌شود؟ سرِ آنها چه می‌آید؟ فراموشم می‌شود؟ این ناکامی‌ها، این نرسیدن‌ها، این شکست‌ها و این چشم‌اندازی که هیچ از آن نمی‌بینم و نمی‌دانم، اینها را چه باید کرد؟ از آنها نیز چنین عبور خواهم کرد؟ دلم گاهی برای خودم می‌سوزد. حسّ ناخوشایندی‌ست. حال به‌هم‌زن. آرام آرام گذشتِ زمان را احساس می‌کنی. حساب و کتاب می‌کنی، دو دوتا چهارتا. و می‌فهمی پیش نرفتی. اگر هم رفتی و چیزکی [مادّی و معنوی] به دست آورده‌ای، در مقابل این همه جان کندن و بالا و پایین پریدن‌ها، هیچ است. کوچک است. اصلن به چشم نمی‌آید. و بعد هر شب، زمانِ خواب، این سؤالِ همیشگی و بی‌جواب را از خود می‌پرسی: "کجا می‌روی؟" تنم، روحم، خانه‌ام بوی گندی گرفته است. بوی گَندش به صورتم می‌خورد، وقتی هر شب کلید خانه را می‌چرخانم.

سه‌شنبه

معمولی

امروز، بیشترِ زمانی که در تحریریه بودم، تنها اَدای کار کردن را درآوردم. نه این که کار نمی‌کردم، نه. کارهای روتین را مانند همیشه انجام می‌دادم امّا ذهنم جای دیگری بود. کجا؟ همان‌جا، روی حرفی که یکی از همکاران آمد و گفت و رفت و من را روی همان یکی دو تا جمله گذاشت: "تو، هر روز می‌آیی و این‌جا می‌نشینی و کارت را بی‌سر و صدا انجام می‌دهی و می‌روی. خیلی معمولی. و عادی. در آن یکی روزنامه هم همین‌جوری بودی. بابا یک کار دیگه‌ای هم انجام بده. یه رفتار دیگر." و از سرِ ظهر که این حرف را شنیدم، تا اکنون به آن فکر می‌کنم. و بیشتر که فکر می‌کنم، می‌بینم که این همکار، چندان هم بی‌راه نگفت. بله من رفتارم در محلِ کار، کاملن معمولی بوده است. هر روز به یک شکل. گویی از روز اوّل کُپی و در روزهای دیگر پِیست شده است. کمی بیشتر که در این باره اندیشیدم، دیدم نه در محلِ کارم، بل که در زندگی نیز آدمی معمولی بوده‌ام. زندگی عادی داشته‌ام. ویژگی خاصّی، رفتار ویژه‌ای، حتّا روزِ ویژه و به یادماندنی و فراموش نشدنی نداشته‌ام. با یک کارِ معمولی با یک درآمدِ معمولی، با یک رفتارِ معمولی. همه‌چی معمولی. و در برابر این همه معمولی، معمولی بوده‌ام و هستم و در آینده نیز می‌دانم، چنین خواهم بود. همین‌جور معمولی تا آخرش، ادامه خواهم داد.