پنجشنبه

دل‌نگرانی فردا از برای فردا خواهد بود. هر روز را رنجِ همان روز بَس.

آقاجون مُرد. آقاجون نمرد. آقاجون تمام شد. مردن گسست است امّا تمام شدن آن‌هم آن‌طور که آقاجون تمام شد، خُب یک موضوع دیگر است. سیر و سلوکی در سیاهی و تنهایی کرد و وقتی از آن هم خسته شد، ولش کرد.
آن‌طور که شرمن الکسی* گفته دردها، رنج‌ها و غصّه‌ها جمع نمی‌شوند. آن‌ها ضرب می‌شوند. ضرب این‌ها در یک عدد که نمی‌دانیم چه عددی با چه حجم و اندازه‌ای‌ست، باعث هر چه بیش‌تر غرق شدن در تنهایی می‌شود. همان راهی که آقاجون، یک نفس، و چه خوش‌نفس، تا آخرش رفت. این که تا چند هفته‌ی پیش وقتی که چیزی نمی‌خورد، گویی روزه گرفته بود، او را به بیمارستان بردند؛ بخش آی سی یو. یکی دو روز آن‌جا بود. گفتند «او مشکلی ندارد. به بخش منتقلش کنید.» در بخش گفتند «او پُر است از مشکل. به آی سی یو ببردیش.» او ماند وسط آن راه‌رو. حرفِ اصلی این بود که او را به خانه ببرید؛ سرگردانی. که البته سرگردانی آقاجون از مدّت‌ها پیش آغاز شده بود. سرگردانی چیست؟ سرگردانی آن‌جایی‌ست که در گرمای مردادماه، ظهر، او آرام‌آرام نرده‌ها را می‌گیرد و تا پشت‌بام می‌رود تا گوسفندهایش را از آن بالا به پایین بیاورد.
- آقاجون گوسقند کجا بود؟ بیا برو پایین.
- دارن صدا می‌دن. باید برن توی طویله. حسن به سعید بگو گوسفندا رو ببره تو طویله.
آقاجون تمام شد. چون در هر دهه‌ای تکّه‌ای از او کنده شد. لیوان و بشقاب لب‌پَر شده، هیچ‌وقت مانند قبلش نمی‌شود. وقتی زن اوّلش، مامان‌تاجی، مادر تمام بچه‌هایش سرطان گرفت و مُرد، تکّه‌ای از او جدا شد. نه این که بعداً زن نگرفت، گرفت. پس از آن تاریخ حتّا دو زن گرفت امّا آن نبود که باید می‌بود؛ ظرفِ چسب‌کاری‌شده. کار آدم راه می‌افتد امّا آنی نیست که باید باشد. آقاجون زن‌ها را دوست داشت. تا همین چند سال پیش که زن سوّم‌اش هم از او جدا شد، باز دوست داشت زنی اختیار کند. امّا دیگر زنی نگرفت. یا برای او نگرفتند. چه فرقی می‌کند. این یکی دو سال آخر هم این‌قدر دغدغه‌ی ذهنی داشت، آن‌قدر در درون خودش می‌جنگید که فکرش به زن و گرفتن یکی از آن‌ها قد نمی‌داد؛ لابد.

چند سال پس از مرگ مامان‌تاجی، در دهه‌ی شصت، دی‌ماه سال ۶۴، زمانی که پسر بزرگ‌اش را دستگیر کردند، پایش به اوین باز شد. رفته بود برای ملاقات؛ ملاقاتِ کابینی. حسین روبه‌رویش نشسته بود، پس از سه ماه انفرادی. از زندانیِ سیاسی و انفرادی دهه‌ی شصت سخن می‌گویم. که از شوهرجان و همسرجان و نامه به بیرون و این‌ها خبری نبود. آن‌چه بود کابلی بود که بر کف پاها می‌زدند و تختی که زیر نداشت. دست‌وپا را به آن می‌بستند و می‌زدند. آقاجون حسین را که می‌بیند، سخت می‌گرید. تمام مدّت ملاقات را می‌گرید. این‌طور گفته‌اند. چندی بعد در اسفند همان سال، در روزهای پایانی سال چسبیده به عید، وقتی حسین با پاهایی که شماره‌شان یک کمی بیش‌تر شده بود، آزاد می‌شود خبر می‌آورند، محسن شهید شده است. روز آزادی حسین، روز تشییع جنازه‌ی محسن. یک هفته پیش از آن تاریخ، محسن در سنگر نشسته بوده که خبر می‌دهند، هلی‌کوپترهای عراقی نزدیک می‌شوند. محسن ضدّهوایی می‌زده. از سنگر بیرون می‌آید. وقت نمی‌کند بند پوتین‌هایش را ببندد. پشت رُل می‌نشیند. شروع می‌کند به تیر انداختن. هلی‌کوپتر نزدیک می‌شود و تیربارش راه می‌افتد. گرد و خاک‌ها که می‌نشیند، امیر برادر محسن به سمت ضدّهوایی می‌دود. چه می‌بیند؟ ضدّهوایی روی پایه‌ی چرخان، به آرامی می‌چرخیده است. محسن آن بالا پشتِ فرمان نشسته. دست‌ها از دو طرف آویزان. سر به عقب افتاده. زیبا، باشکوه. وقتی جنازه‌ی محسن را برای غسل می‌برند تا بشویند، هر چه آب رویش می‌ریزند، از آن‌طرف، از پشت بدنش بیرون می‌آید؛ آب‌کش. آقاجون جنازه را می‌بیند و سخت می‌گرید.

ده ماه بعد، در دی‌ماه سال ۶۵، پس از عملیات کربلای پنج، در شلمچه، سعید به خانه برمی‌گردد. ازش می‌پرسند: «امیر کجاست؟» می‌گوید «خوب است... گفته الآن نمی‌آم.» می‌گذرد. تا دو هفته‌ی بعد که دیگر نمی‌تواند این راز را پنهان کند. می‌گوید امیر هم شهید شده. «چرا مواظب برادرت نبودی». جنازه‌اش کو؟ نیست. هر چه گشتند پیدا نکردند. رفت تا ۱۲ سال بعد، سال ۷۷. مانند همه‌ی آن سال‌ها، فصلِ شکارِ استخوان‌ها که می‌شود به سعید خبر می‌دهند که بالاخره تکّه‌استخوان‌های برادرش پیدا شده. آن روز که می‌آید خانه و می‌گوید بالاخره امیر را پیدا کرده‌ام، آقاجون او را در آغوش می‌گیرد و سخت می‌گرید. روز تشییعِ جنازه‌ی امیر [جنازه؟]، آقاجون میکروفون را به‌دست می‌گیرد و شروع می‌کند به ترکی خواندن؛ روضه‌ی ترکی. با صدای بسیار بلند. بد. و ضجّه‌هایی که فریاد می‌زد. بدتر.
- پدرجان چرا آقاجون داره ترکی می‌خونه؟
- چی می‌گی؟
- می‌گم چرا آقاجون داره ترکی می‌خونه؟
- چی می‌گی؟
- ای‌بابا، می‌گم چرا داره ترکی می‌خونه. چی می‌خونه؟
- آره داره ترکی می‌خونه.
کسی چه می‌دانست آقاجون چه می‌خواند. بعدها وقتی فیلمش را دیدم و آن‌چه آقاجون می‌خواند را نوشتم و به رفیق ترک‌زبانی نشان دادم، گفتش: «چیزی نمی‌خواند. روضه‌ی علی‌اکبره. داره می‌گه علی‌اکبر جان، تو را با این بدنِ شرحه‌شرحه‌ت چه‌جوری خاک کنم.» تکّه‌ها در سال‌های مختلف از آقاجون کنده شدند و برنگشتند سرجای‌شان.

خانه‌اش، خانه‌ای کوچک در خیابان حسینی در نظام‌آباد، توی کوچه‌ای که سال‌ها نام بچه‌هایش روی آن بود؛ کوچه‌ی برادران شهید قیّومی [که متبرک‌باد نام‌شان]، همانی بود که بود. از روزی که پایش را در تهران گذاشت و همه‌چیز را به چشم خود دید، کودتای ۲۸ مرداد را، انقلاب را، جنگ را و... در همین خانه‌ی کوچک سپری کرد. اگر چه یک مدّت بدجوری هوس کرده بود آن را بکوبد و بالا ببردش. مشاورش در این امر پدرم بود.
- حاج‌ممد الآن چه‌قدر می‌شه این‌جا رو دُرُس کنم؟
این پرسش اساسی در ذهن آقاجون برای مدّت‌ها بود. تا پدرم را می‌دید این را می‌پرسید و پدرم هر بار با قیمت روز برایش حساب و کتاب می‌کرد؛ دقیق. تمام محاسبات را به آقاجون می‌گفت. می‌گفت و می‌رفت تا دفعه‌ی بعد. و دوباره از نو. و البته هر بار تنِ صدای پدرم بالا و بالاتر می‌رفت چون از کیفیّت گوش‌های آقاجون کاسته می‌شد. آن خانه، با آن درختِ انجیری که آقاجون در حیاط‌اش کاشته بود، درختی که عمرش دو سه برابر عمر من است حتّا، ماند و ماند تا وقتی که دیگر آقاجون او را نشناخت.
- من‌و ببرید خونه‌م.
- آقاجون این‌جا خونتونه.
- این‌جا خونه‌ی من نیست. این‌جا خونه‌ی همسایه‌س.
و چه چیزی بدتر از این‌که خانه‌ات را به یاد نیاوری. سیاهیِ مطلق. تنهایی عریان.
آقاجون یک جورهایی، پیامبرانه زندگی کرد؛ زیستی پیغمبرانه. بی‌سواد بود. چوپان هم بود. و زن‌ها را نیز دوست داشت. امّا تنها به آقاجون وحی نشد. هیچ فرشته‌ای بر او نازل نشد. تنها فرشته، ملک‌الموت بود که آمد و بر بسترش نشست؛ بدشانسی. حیف شد.

ام‌شب، یعنی دی‌شب، آقاجون آن گوشه، در خانه‌اش، روی تختی خوابیده بود و پارچه‌ای بر رویش انداخته بودند. تمام شده بود. ماه‌ها همان‌جوری روی تخت خوابیده بود و با چشمانی باز، دستش را بلند می‌کرد و به آرامی هوا را چنگ می‌زد. گویی چیزی می‌قاپید. چی می‌جوری آقاجون؟

در راه بازگشت به خانه، در اتوبان، برگشتم و صندلی عقب را دیدم، مادرم را. پدر می‌راند. گذر از زیر چراغ‌های اتوبان، چهره‌ی مادرم را تاریک و روشن می‌کرد. مادر نشسته بود و تسبیح می‌انداخت و مانند همه‌ی ما، که از او به ارث گرفته‌ایم، گریه‌ی آرامی می‌کرد. این‌قدر آرام که اگر کسی ببیند متوجّه نمی‌شود؛ گریه‌ی درونی. آن‌چه به‌تر از هر کسی بر آن مسلّط و مجرّب ایم؛ خونِ دل خوردن و فریاد نزدن. آن‌طور که آقاجون بود. می‌خواستم برگردم و به مادر بگویم آن تصویری که گفتی اصلاً وجود ندارد. آن‌ور هیچ‌چیزی نیست. آن‌ور هم آن‌چیزی که هست تنهایی‌ست. که یار همیشگی‌ام از گوشه‌ی ذهنم داد زد «هُشه، چته. بدبخت. تو چی می‌دونی با این عقل معاشت، الاغ.» برگشتم و هیچ نگفتم. امّا تصویر چه بود. مادرم گفته بود «راحت شد پیرمرد. الآن جایی نشسته، تکیه داده و پاهایش را دراز کرده. مامان‌تاجی هم سرش را گذاشته روی شانه‌های او. این‌طرف امیر سرش را گذاشته روی پاهای آقاجون. آن‌ور هم محسن، همون‌جوری، سرش را گذاشته روی پاهای مامان.»
خدا کند.

* خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت، شرمن الکسی، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشر افق، چاپ اوّل، ۱۳۹۱.
تیتر: انجیل متّی، فصل ششم، آیه‌ی ۳۴.
عهد جدید، ترجمه‌ی پیروز سیّار، نشر نی، چاپ دوّم ۱۳۸۷.