سه‌شنبه

توی اخبار می‌خواندم حمیدرضا سیاسی مدیرعامل سابق باشگاه پرسپولیس برای آزادی از زندان یک سند ملکی به ارزش ۳۰میلیارد تومان وثیقه گذاشته. یکی از روزنامه‌ها در گزارشی با تیتر «پول در برابر خون»، با اشاره به اظهارات یک مقام سازمان انتقال خون ایران درباره‌ی پرداخت پول به اهداکنندگان خود نسبت به رواج خرید و فروش خون هشدار داده بود. چطور در جامعه‌ای که ۳۳درصد جمعیت شهری و ۴۰درصد جمعیت روستایی زیرخط فقر مطلق قرار دارند، فرد یا افرادی چنین پول‌دار وجود دارند؟ آیا می‌توان خون خود را در مقابل اخذ پول فروخت؟ آیا با وجود انواع تبعیض، می‌توان به جامعه‌ی مطلوب رسید؟ کتاب «عدالت؛ کار درست کدام است؟» نوشته‌ی مایکل سندل که اخیراً منتشر شده درباره‌ی این‌هاست. فکر کردن درباره‌ی این‌هاست. به قول سندل تأمل اخلاقی است: «وقتی که در موقعیت‌های تازه‌ای قرار می‌گیریم، بین قضاوت‌های‌مان و اصول عقایدمان پس و پیش می‌رویم و هرکدام را با توجه به دیگری از نو می‌سنجیم، این رفت و برگشت ذهن از عرصه‌ی عمل به ساحت عقل در واقع تأمل اخلاقی است. تأمل اخلاقی در تنهایی انجام نمی‌گیرد و کاری عمومی است. معنی عدالت یا بهترین شیوه‌ی زندگی را نمی‌شود با خودکاوی فهمید.»
این‌که چگونه چیزها را توزیع کنیم، پرسشی است بنیادی که اندیشه‌های سیاسی قدیم و جدید را از هم جدا می‌کند. ارسطو می‌گوید عدالت یعنی به هرکس به اندازه‌ی شایستگی‌اش دادن. و برای این‌که ببینیم که هرکس چقدر شایستگی دارد، باید تعیین کنیم کدام فضیلت‌ها سزاوار افتخار و پاداش‌اند. ارسطو معتقد است که تا ما نتوانیم بهترین شیوه‌ی زندگی را معلوم کنیم، نمی‌توانیم قانون عادلانه وضع کنیم. بنابراین از نظر او قانون نمی‌تواند درباره‌ی این مسئله که زندگی خوب چیست بی‌طرف باشد. در مقابل، فیلسوفان سیاسی جدید از ایمانوئل کانت در قرن هجدهم گرفته تا جان رالز در قرن بیستم اعتقاد دارند اصول عدالتی که حقوق ما را تعریف می‌کنند نباید منوط به تعبیر خاصی از فضیلت یا از بهترین شیوه‌ی زندگی باشند. سندل از ما می‌پرسد چرا ما به افزایش آبادانی، یا ارتقای سطح زندگی، یا تسریع رشد اقتصادی اهمیت می‌دهیم؟ پاسخ ما به این سؤال، مکتب فکری ما را درباره‌ی عدالت روشن می‌کند. اگر پاسخ بدهیم ما به دنبال افزایش رفاه هستیم «تا بیش‌ترین خوشنودی را برای بیش‌ترین کسان فراهم آوریم.» سودگرا هستیم. اگر بر حقوق فردی تأکید کنیم و عدالت را با آزادی نسبت دهیم، در جبهه‌ی اختیارگرایان هستیم و اگر عدالت را جدا از فضیلت و مفهوم زندگی خوب نمی‌بینیم، جزو مکتبی هستیم که امروزه به محافظه‌کاران معروف هستند.
در یکی از فصل‌های سریال «۲۴» جک بائر قهرمان داستان را می‌بینیم که در محکمه روبه‌روی قاضی ایستاده. او مأمور یک سرویس اطلاعاتی امریکا بوده و اکنون باید به این پرسش قاضی پاسخ دهد که چرا مظنونان به عملیات‌های تروریستی را شکنجه می‌کرده؟ بائر به قاضی می‌گوید چون بتواند با گرفتن اطلاعات، از افزایش شمار کشته‌شده‌ها جلوگیری کند. در نمایش‌نامه‌ی «صالحان»، آلبر کامو این پرسش را به گونه‌ای دیگر مطرح می‌کند. ایوان کالیایف مبارزی است آرمان‌گرا. قرار است گراندوک سرگی عموی تزار را به قتل برساند. در پرده‌ی دوم نمایش ایوان، بمب در دست، قربانی خود را که با کالاسکه به او نزدیک می‌شود تماشا می‌کند. فرصتی که منتظر آن بود فرا می‌رسد، اما نمی‌تواند بمب را درون کالسکه بیاندازد چون می‌بیند دو کودک در کالاسکه نشسته‌اند. کالیایف بمب را نمی‌اندازد و همین باعث می‌شود رفیقش و دیگر شورشی‌ها ترحم او را عملی بزدلانه بخوانند و او را محکوم کنند. با دو رویکرد به عدالت می‌توان رفتار جک بائر و ایوان کالیایف را تحلیل کرد. «یک رویکرد می‌گوید اخلاق‌مندی هر عملی بستگی پیدا می‌کند به نتیجه‌ای که بار می‌آورد؛ کار درست کاری است که، با توجه به همه‌ی جوانب، بهترین نتیجه را عاید می‌کند. رویکرد دوم می‌گوید ما نباید فقط نتیجه را در نظر بگیریم؛ اخلاقاً لازم است به وظایف و حقوق هم، قطع نظر از پیامدهای اجتماعی احترام بگذاریم.» اگر جرمی بنتامِ فایده‌گرا در جلسه‌ی محکمه‌ی بائر حضور داشت در دفاع از مأمور اطلاعاتی می‌گفت کار بائر توجیه اخلاقی دارد. زیرا او با شکنجه‌ی مظنونان، به اطلاعاتی می‌رسیده که در نهایت از کشته‌شدن انسان‌های دیگر جلوگیری می‌کرده. بائر کاری را می‌کرده که در نهایت بیش‌ترین خوشنودی را به همراه داشته. فلسفه‌ی بنتام فیلسوف بریتانیایی را می‌توان در یک جمله بیان کرد: «عالی‌ترین اصل اخلاق ایجاد بیش‌ترین خوشنودی است؛ تغییر موازنه‌ی خوشی و ناخوشی به نفع اولی. به عقیده‌ی بنتام، کار درست کاری است که بیش‌ترین سود از آن عاید شود. و منظور او از «سود» هر چیزی است که لذت یا خوشی بدهد، و هر چیزی که مانع از درد و رنج شود. در مقابل منتقدان سودگرایی، این نظریه را برای این‌که به حقوق فردی انسان‌ها احترام نمی‌گذارد و چون فقط به سرجمع رضایت مردم توجه دارد، به تک‌تک مردم توجه ندارد، رد می‌کنند. بزرگ‌ترین منتقد سودگرایان و بنتام، کانت است. کانت مدعی شد که هدف اخلاق ایجاد بیش‌ترین خوشنودی یا چیز دیگر نیست، بلکه احترام به خود انسان است. کانت رویکرد سودگرایانه و رویکرد ترویج فضیلت، عدالت یعنی دادن برحسب شایستگی اخلاقی، یعنی تخصیص کالا و تشویق و ترویج فضیلت‌ها را رد می‌کند. چون هیچ‌کدام به آزادی انسان احترام نمی‌گذارند. او کاملاً جانب رویکرد دومی را می‌گیرد که عدالت و اخلاق را به آزادی ربط می‌دهد؛ «ولی مفهومی که او از آزادی اراده می‌کند پرمسئولیت‌تر از آزادی انتخابی است که ما موقع خرید و فروش در بازار به کار می‌بریم.»
اگر بعد از بنتام، کانت در محکمه‌ی بائر در جایگاه قرار می‌گرفت تا درباره‌ی کار او سخن بگوید، بائر را محکوم می‌کرد. چرا که به اعتقاد کانت، عملی اخلاقی است که به شأن انسان احترام بگذارد؛ «یعنی طوری رفتار کردن با انسان که در آن خود انسان هدف باشد. بنابراین استفاده از انسان برای رفاه عمومی، کاری که سودگرایان [بنتام] می‌کنند، درست نیست.» به اعتقاد کانت کار بائر، شکنجه‌ی مظنونان،‌ عملی است علیه شأن انسان. برای کانت هدف مهم نیست، آن‌چه که مهم است انگیزه است. کانت می‌گوید ارزش اخلاقی عمل به نتایجی نیست که به بار می‌آورد، به نیتی است که موجب‌اش شده. حتا کار کالیایف، نینداختن بمب درون کالاسکه هم به‌نظر کانت اخلاقی نیست. زیرا او دل‌سوزی کرده است. به عقیده‌ی کانت ایوان، این‌جا هم به سود و زیان کارش فکر کرده؛ «کانت معتقد است انجام دادن کار خوب از روی دل‌سوزی "ولو کار بجایی باشد و ولو محبت‌آمیز باشد" ارزش اخلاقی ندارد.» در ایسنتاگرام کتایون ریاحی عکس‌هایی را می‌بینیم که او کودکان فقیر را در آغوش گرفته و می‌فشارد؛ در حال محبت‌کردن به آن‌هاست. او برای ترغیب دیگران برای کمک کردن به مؤسسه‌ای به‌نام «کمک» به سراغ کودکان می‌رود. مؤسسه‌ای که به کودکان فقیر و بی‌خانواده کمک می‌کند. اگر کانت شاهد عکس‌ها و اعمال ریاحی بود،‌ کار او را عملی اخلاقی نمی‌دانست. چون ریاحی هم به سود و زیان کارش فکر می‌کند. او می‌اندیشد که اگر من به عنوان یک بازیگر معروف با کودکان فقیر عکس بیاندازم، مردم آن را می‌بینند و به کمک‌کردن به مؤسسه و در نهایت کمک به کودکان فقیر ترغیب می‌شوند. آن‌چه که در عمل او نیست،‌خودِ ارزش کودکانِ فقیر است. به باور اختیارگرایان خرید و فروش خون و کلیه، سقط جنین، آزادی جنسی ایرادی ندارد، چرا؟ چون آن‌ها مخالف قانون‌گذاری‌های اخلاقی هستند. سندل می‌گوید هسته‌ی اخلاقی ادعای اختیارگرایان مفهوم مالکیت خود است. به بارو آن‌ها انسان مالک خودش است. مالک بدنش. پس باید آزاد باشد هر کاری که دلش می‌خواهد با بدنش انجام دهد. از این منظر به باور اختیارگرایان، خرید و فروش کلیه یا خون، اخلاقی است. در مقابل کانت است که از کرامت انسان به خاطر خود انسان می‌گوید. کانت می‌نویسد: «انسان ملک خویش نیست.» به باور او انسان شیء نیست. ما نباید دیگران و همین‌طور خودمان را به چشم شیء نگاه کنیم. ما اختیاردار خودمان نیستیم. 
در دهه‌ی شصت، در زمان جنگ، کارتون رابین‌هود بین ما محبوب بود. بین بچه‌های که در طبقه‌ی متوسط یا پایین‌تر از آن بودند، محبوب بود. هنوز نسبت به رابین‌هود بچه‌های آن نسل و طبقه، سمپاتی دارند. چرا؟ چون او پول را از ثروتمندان می‌گرفت و بین فقیران تقسیم می‌کرد. اما حالا پس از سال‌ها به کار او فکر می‌کنم؛ کار رابین‌هود توجیه اخلاقی داشته یا دارد؟ وقتی چندماه پیش عکس‌هایی از بچه‌پولدارهای تهران در فضای مجازی منتشر شد، اطرافیانم، دوستانم به دو قسمت تقسیم شده بودند. بعضی با نارضایتی می‌گفتند چگونه در وضعیت اقتصادی هم‌چون ایران، عده‌ای چنین پول‌دار هستند یا شده‌اند؟ بعضی هم می‌گفتند شاید آن‌ها با سعی و کوشش به پول رسیده‌اند. سندل می‌نویسد: «اختیارگراها طرف‌دار بازار آزادند و با مقررات‌گذاری دولتی مخالف‌اند، ولی به خاطر آزادی فردی نه بهره‌وری اقتصادی. اصل حرف آن‌ها این است که آزادی حق اولیه‌ی ما انسان‌هاست. ما باید حق داشته باشیم با هرچه که داریم هرکاری که می‌خواهیم بکنیم، به شرط این‌که عین همین حق را برای دیگران هم قائل باشیم.» (ص۵۸) به باور آن‌ها کار رابین‌هود توجیه اخلاقی ندارد. به باور آن‌ها حمیدرضا سیاسی در یک بازار آزاد به چنین ثروتی رسیده. به باور رابرت نوزیک اقتصاددانِ اختیارگرا و هم‌فکرانش هر توزیعی در بازار آزاد عادلانه است، قطع نظر از هر چقدر برابری یا نابرابری ایجاد کند. اما یکی هم مثل جان رالز است. اخیراً کتاب «نظریه‌ای درباب عدالت» او هم دوباره با ترجمه‌ای جدید و نشر جدید منتشر شده. جان رالز از «اصل تفاوت» سخن می‌گوید؛ اصلی که تنها آن نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی مجازند که به نفع محروم‌ترین اعضای جامعه باشد: «توزیع درآمدها و دارایی‌ها را، به شکلی که نظام بازار آزاد با برابری ظاهری فرصت‌ها امکانش را فراهم می‌کند، نمی‌شود عادلانه دانست. روشن‌ترین بی‌عدالتی در نظام اختیارگرایانه این است که این نظام اجازه می‌دهد توزیع سهم ها تحت تأثیر عواملی جبری از نظر اخلاقی قرار بگیرد.» بعضی از دوستانم می‌گویند حمیدرضا سیاسی و امثال سیاسی یا بچه‌پول‌دارهای تهران در یک نظامی متولد و رشد یافته‌اند که توزیع درآمدها، دارایی‌ها و فرصت‌ها وقدرت براساس واقعه‌ی «ولادت» است. معتقدند اگر شما در خانواده‌ی پول‌دار یا خانواده‌ای که پیوندی با قدرت در نظام سیاسی دارد، به دنیا آمده باشید حقوق و امتیازاتی دارید که دیگران از آن‌ها محروم‌اند. بنابراین ناعادلانه است که زندگی آینده‌ی آن‌ها بستگی به این واقعه‌ی جبری پیدا کند. رالز معتقد است یک راه جبران این بی‌انصافی اصلاح محرومیت‌های اجتماعی و اقتصادی است؛ «یک شایسته‌سالاری منصفانه سعی می‌کند پا را از برابری صرفاً ظاهری فرصت‌ها فراتر بگذارد... از منظر شایسته‌سالاری، توزیع درآمدها و دارایی ها در نظام بازار آزاد، اگر فرصت پرورش استعدادها به یک اندازه به همه داده شود، عادلانه است. فقط در صورتی که همه از یک نقطه شروع کنند، می‌شود گفت برندگان مسابقه شایستگی پاداش‌شان را دارند.» در مقابل رالز، میلتون فریدمن اختیارگرا، اگر در جامعه‌ی امروز ایران بود، می‌گفت با وجود تمام برتری‌های نامنصفانه در جامعه اما نباید این بی‌انصافی‌ها را جبران کنیم؛ باید یاد بگیریم با آن کنار بیاییم و از فوایدش لذت ببریم. فریدمن در کتاب «آزادی انتخاب» می‌نویسد: «زندگی منصفانه نیست. انسان وسوسه می‌شود تصور کند که حکومت می‌تواند آن‌چه را که طبیعت به وجود آورده اصلاح کند. ولی باید بدانیم که ما می‌توانیم از همان بی‌انصافی که محکومش می‌کنیم فایده ببریم.» و بعد از آرمان انتزاعی برابری می‌نویسد. یعنی اگر محمدرضا گلزار برای بازی در یک فیلم صدها میلیون تومان دستمزد می‌گیرد، بی‌انصافی است اما بی‌انصافی بزرگ‌تر، محروم‌کردن تماشاگرانی است که از تماشای او بر پرده‌ی سینما لذت می‌برند، حال، دستمزد او چندین‌برابر دستمزد یک کارگر باشد. رالز پاسخ فریدمن را البته در کتاب «نظریه‌ای در باب عدالت» می‌دهد: «ما باید این ادعا را رد کنیم که ترتیبات نهادها همیشه معیوب است زیرا توزیع استعدادهای طبیعی و احتمالات اجتماعی ناعادلانه است، و این بی‌عدالتی اجباراً باید به ترتیبات انسانی هم سرایت کند. گاهی این فکر بهانه‌ای می‌شود برای چشم‌پوشی بر بی‌عدالتی، تو گویی اگر زیر بار بی‌عدالتی نرویم مثل این است که حقیقت مرگ را نپذیرفته‌ایم. چیزی که عادلانه یا ناعادلانه می‌شود طرز برخورد نهادها با این واقعیت‌هاست... شکل کنونی چیزها تعیین‌کننده‌ی شکلی که باید داشته باشند، نیست.»

عدالت؛ کار درست کدام است؟/مایکل سندل/ ترجمه‌ی حسن افشار/ چاپ اول، ۱۳۹۳/ نشر مرکز/ ۲۸۹صفحه/ ۱۸۵۰۰تومان
نظریه‌ای در باب عدالت/ جان رالز/ ترجمه‌ی مرتضی نوری/ چاپ اول، ۱۳۹۳/ نشر مرکز/ ۶۷۲صفحه/ ۳۹۵۰۰تومان

- از سندل دو کتاب تاکنون به فارسی ترجمه شده است. یکی همین "عدالت" و دیگری "آن‌چه با پول نمی‌توان خرید". یادداشتی سال گذشته درباره‌ی کتاب "آن‌چه با پول نمی‌توان خرید" نوشتم و در مجله‌ی "اندیشه‌ی پویا" چاپ شد. این‌جا می‌توانید آن را بخوانید.

یکشنبه

یحیی

هرروز صبح که بیدار می‌شدیم، می‌رفتیم بالاسر یحیی. او را می‌دیدیم که آب دهانش از کنار لبش خط انداخته بود تا روی بالش. دهانش نیمه‌باز. خرناس می‌کشید. اولین کار بابام شستن سرش بود. هر روز صبح. یحیی مرتب بود. پیراهن آستین بلند. اولین دکمه‌ی زیرگلو بسته. پیراهن توی شلوار. اما حمام نمی‌رفت.
- یحیی تو چرا حموم نمی‌ری؟
- سرم که تمیز است پسرعمو.
هرچندماه یک بار بابام به‌زور او را توی حمام می‌انداخت. شلنگ رو می‌داد دست من. بهم می‌گفت «خیسش کن.» یعنی آماده‌اش کن. انگشتم را می‌گرفتم نوک شلنگ و می‌گرفتم سمت یحیی. آب داغ. یحیی خودش را می‌چسباند به دیوار. پشتش را می‌کرد به ما. آب را می‌پاشیدم پشت سرش، پشت ‌گردنش؛ خودش را خم می‌کرد. می‌پاشیدم روی کمرش؛ خودش را راست می‌کرد. می‌پاشیدم به باسنش، شورتش؛ صدا می‌داد. می‌زد زیر خنده. بابام همین‌طور که سفیدآب را روی کیسه می‌مالید می‌گفت «بیا یحیی، مگه نمی‌خوای بری پیش آذر؟ بو می‌دی.»
یحیی جوراب نمی‌پوشید. کفش هم نمی‌پوشید. با دمپایی می‌گشت. برای همین قوزک پاش همیشه سیاه بود. نوک انگشتای پاش همیشه سیاه بود. یحیی می‌گفت «پا، عقل دوم انسان است.»
یحیی پسرعموی بابا بود. از موقعی که مادرش،‌ خانم گلی فوت کرد هفته‌ای دو روز پیش ما بود. هفته‌ای سه روز هم خانه‌ی عموی بزرگم. هفته‌ای دو روز هم خانه‌ی عموی کوچکم.
یحیی کارکردن رو دوست داشت. هرروز صبح می‌گفت «مرد برای کار کردن است.» بعد پشت‌بندش می‌گفت «قرض آدم را مرد می‌کند.» بعد می‌گفت «آذر آدم بیکار نمی‌خواهد. آدم بیکار دوروبرش زیاد است.» یحیی چندبار سعی کرد که کاری پیدا کند. ‌یک‌روز توی امجدیه وقتی داشته چایی برای یکی از تماشاچی‌ها می‌ریخته،‌ از شادی گل صفر ایران‌پاک با کتریش می‌پرد روی هوا. دو سه نفر را با آب‌جوش می‌سوزاند. دیگر به امجدیه راهش نمی‌دهند. کارش را از دست می‌دهد. عمو کوچیکم یحیی را به رفیقش که مغازه‌ی پوشاک داشته، معرفی می‌کند. یک‌روز که در مغازه تنها بوده، پاچه‌ی هر شلواری که اندازه‌ی مشتری نمی‌شده، قیچی می‌کرده و نشان مشتری می‌داده. آن کار را هم از دست می‌دهد. سر چند کار دیگر هم می‌رود اما دوام نمی‌آورد؛ «با علایق من سازگار نبود.»
یحیی بدنش سفت بود. خیلی سفت. زورش خیلی زیاد بود. خیلی. «یحیی چرا این‌قد زورش زیاده؟» دوتا کپسول گاز رو می‌گذاشت روی دوتا شانه‌هایش. می‌افتاد دنبال وانت. کف دست‌هایش بزرگ بودند. آن‌ها را روی زمین می‌گذاشت. می‌رفتم روی‌شان. بلندم می‌کرد. «آذر زور زیاد را دوست می‌دارد.»
یحیی در خشک‌سالی به‌دنیا می‌آید. در زادگاهش، روستای سیدآباد نزدیکی‌های فراهان. مزرعه‌ها و باغ‌ها خشک شده بودند. روز تولد یحیی، اهالی روستا دنبال پدرش، روح‌الله می‌روند که «بیا زنت زاییده.» پیدایش نمی‌کنند. می‌گردند. برمی‌گردند و به خانم‌گلی می‌گویند. خانم‌گلی اصرار می‌کند که همراه آن‌ها برود. می‌رود. عقب می‌افتد. گم می‌شود. خانم‌گلی یحیی را به بغل می‌گیرد و پای یک درخت می‌نشیند؛ یک‌روز کامل؛ بدون آب، بدون غذا. آن‌ها را زنده پیدا می‌کنند. به خانم گلی می‌گویند که روح‌الله را پیدا کرده‌ایم. توی یک چاه خشک. مُرده. باد کرده. بو گرفته. «اما درش آوردیم.» چند هفته‌ی بعد خانم‌گلی با یحیی عازم تهران می‌شوند. آن تک‌درخت برای اهالی روستا می‌شود معنای حیات. می‌رفتند پای درخت، دعا می‌کردند، دنبال حاجت بودند. اما چندماه بعد، آن تک‌درخت هم خشک می‌شود. نابود می‌شود. می‌دیدند که باد چگونه دستمال‌های رنگی که به شاخه‌های درخت بسته بودند،‌ می‌برده و در دشت‌های خشک پخش می‌کرده. آن‌ها که مانده بودند هم هرکدام سمت جایی را می‌گیرند و می‌روند. سیدآباد از بین می‌رود.
یحیی غذا را با ولع می‌خورد. یحیی دهان گشادی داشت. پشت‌سرهم لقمه‌ها را توی دهانش می‌گذاشت. «غذا انسان را نیرومند می‌کند.»
- یحیی این‌قد با پلو نون نخور.
- نان نشاسته دارد شهلاخانم.
یحیی از هیچ‌چی نمی‌ترسید. یک شجاعت بی‌نهایت. توی یکی از تظاهرات‌ها، سر خیابان تخت‌طاووس گارد که حمله می‌کند بابام و رفقایش فرار می‌کنند. یحیی را می‌بینند که برعکس آن‌ها سمت گارد دارد می‌دود. فریاد می‌زده. با دمپایی. یحیی می‌رود و خودش را روی کاپوت یکی از جیپ‌های ارتش می‌اندازد. عمو بزرگم توی پاسگاه از لای در می‌دیده که یحیی روی صندلی وسط اطاقی نشسته و افسری ازش سؤال می‌پرسد. یحیی در جواب از کاهش قیمت نفت حرف می‌زده. آخر هر جمله‌اش این را می‌افزوده «اما با این وجود، جاوید شاه.» افسر هم هرچند دقیقه یک‌بار سیلی زیرگوش یحیی می‌زده. «سرکار، این اصلن توی این خطا نیست. یعنی نفهمیده چیکار می‌کنه. این یه‌جوریه.»
- خُله؟
- نه. سواد داره. می‌خونه. حرف می‌زنه اما مغزش یک‌کم مختله. 
«یحیی اختلال مغزی داره.» از بابام که می‌پرسیدم «یحیی چرا این‌جوریه؟» جوابش این بود.
آن دو روز که یحیی خانه‌ی ما بود، بهترینِ روزها بود. روی پشت‌بام، می‌دویدیم. داد می‌زد. «داد بزن پسرعمو.»
- چرا یحیی؟
- هوا داخل ریه‌ات برود.
یحیی یک‌بار به مادرم گفته بود «شهلاخانم، داخل سرم یک چیزی هست وز وز صدا می‌دهد. روزها قطع می‌شود، شب‌ها روشن می‌شود.»
سال‌ها بعد همراه بابا و مامان رفتم ملاقات یحیی. کهریزک. پنجاه شصت‌تا کیم خریده بودیم، آن‌جا پخش کنیم. یحیی تکان نخورده بود. همان شکلی که او را دیده بودم، مانده بود. قبل‌ها از بابام پرسیده بودم «یحیی مگه از شما بزرگ‌تر نیست، چرا پیر نمی‌شه؟» همان‌جوری مانده بود. فقط یک کم موهای بالای گوش‌هایش بورتر شده بود. روی تختش نشسته بود. کنار پنجره. آفتاب افتاده بود روش. نور خورشید پوستش را سفیدتر کرده بود. موهاش را بورتر. چند کتاب هم روی زمین کنار تخت چیده بود. ما را که دید هیچ تکان نخورد. بهش گفتم «سلام یحیی؟ من رو می‌شناسی؟»
- چرا نشناسم.
جعبه‌ی بستنی‌ها را بغل گرفتم. چندنفری توی سالن روی تخت‌ها خوابیده بودند. چندنفر هم لبه‌ی تخت‌ها نشسته بودند.
- سلام. کیمه. بفرمایید.
برمی‌داشتند.
چند نفری هم توی حیاط بودند. داشتن راه می‌رفتند یا توی آفتاب تکیه به دیوار، نشسته بودند.
- سلام. کیمه. بفرمایید.
«شهلاخانم، آذر هفته‌ی پیش زنگ زده. خانم پرستار بهم گفت. آذر گفته که نتونسته بیاد. سرش شلوغ بوده. اما این هفته گفته می‌آد.» رفتم جعبه را جلوش گرفتم.
- یحیی، کیمه. بفرمایید.
یکی برداشت. بلند شد و دست روی جیب‌هاش زد.
- پولی نیست یحیی.
- نه پسرعمو الآن می‌دم.
- مجانیه یحیی، این کارا چیه.
- نه شهلاخانم، حساب می‌کنم.
- بخور یحیی، گرمه. آب می‌شه. 
- همین‌جا گذاشته بودم.
یحیی بالشش را بلند کرد. زیرش را دست کشید. دولا شد و زیر کتاب‌هایش را گشت.
- این مسخره‌بازیا چیه یحیی؟
بابام بستنی را از دستش گرفت. بازش کرد. نوک کیم را کرد توی دهان یحیی.
- دهنت رو باز کن یحیی. داره می‌ریزه.
یحیی دهان بزرگش را باز کرد و یک گاز به بستنی زد. همان‌طور که ملچ‌ملوچ می‌کرد گفت «شهلاخانم، به تلفن‌خونه سپرده بودم آذر که زنگ می‌زنه بهش بگن که یک‌کم اوضاع من ریخته بهم. با خودش پول بیاره.»
- می‌آره یحیی.
یحیی گاز آخر را به بستنی زد. چوبش را کرد توی دهانش و چند ثانیه نگه داشت و آن را آرام بیرون کشید. بعد دوباره دولا شد و از لای یکی از کتاب‌هایش یک نخ سیگار برداشت. سیگار صاف شده بود. سرش هم خالی شده بود. توتونش ریخته بود لای کتاب. بابام فندکش را از جیبش درآورد و برایش روشن کرد. یحیی پنجره را یک‌کم باز کرد. پکی به سیگار زد و دودش را داد سمت پنجره. دودش توی نور آفتاب، روی هوا معلق مانده بود.
چندماه بعد، در مردادماه، عمو بزرگم به بابام زنگ زد و گفت بهش زنگ زدن و گفتن یحیی مُرده. توی سلف، ظهر، وقت نهار، وقتی یحیی آن لقمه‌ی بزرگ نان حاوی برنج را توی دهانش گذاشته، به‌جای این‌که وارد مری شود، می‌رود توی نای. یحیی چند سرفه می‌کند. از صندلی‌اش بلند می‌شود. کف دست‌های بزرگش را روی گلویش می‌گذارد و فشار می‌دهد. یحیی قرمز می‌شود. با کمر روی زمین می‌افتد. بقیه می‌آیند دورش جمع می‌شوند. یحیی پاهایش را تکان می‌دهد. بقیه بدون ترس، به چشمان پر از ترس یحیی نگاه می‌کنند. پرستارها سر می‌رسند. لقمه دوازده سانتی‌متر پایین‌تر می‌رود و می‌چسبد به نایژه.‌ یحیی خفه می‌شود.