پنجشنبه

[...]

جمعیت هلم می‌دهد. می‌افتم توی گودال. دستم را ستون می‌کنم. دستم روی پایین‌تنه‌اش می‌افتد. روی پاهایش. فرو می‌رود. انگار پایین‌تنه‌ای نیست. و نیست. دست و پاچه‌ام گلی می‌شود. دارد باران می‌آید. ساعت‌هاست. شاید هم روزهاست. سرم را بالا می‌آورم. جمعیتی سرهای‌شان پایین است و داخل گودال را نگاه می‌کنند. آن‌ها که عقب ایستاده‌اند سرک می‌کشند. من و دو دایی‌ام در گودال هستیم. دایی‌ام برمی‌گردد و نگاهم می‌کند: «دایی‌جان این‌جا چی‌کار می‌کنی؟» بلند می‌شوم. صورت مچاله‌ی دایی‌محسنم را می‌بینم. لب‌های کبود و سیاهش. جای دندان‌هایی که نیست. این‌ها را می‌گویم. هر دفعه که از خواب می‌پرم. می‌گویم این‌ها همراه من اند. شب‌ها. توی خواب. بعد از این‌که بهم می‌گوید تو نمی‌خوابی، می‌میری. بعد از این‌که بهم می‌گوید شب‌ها به پهلویم مشت می‌زنی. می‌گویم این‌ها هر چه هستند، به آن‌ها خو کردم. می‌روند. حالم و روزم بهتر می‌شود. بعد از مدتی دوباره برمی‌گردند.
در نامه‌ای که دارم برایش می‌نویسم، آورده‌ام ماه‌ها دنبال حقیقت می‌گشتم. پرس‌وجو می‌کردم. همه‌ی اتفاقات این سال‌ها را کنار هم می‌گذاشتم. با جزئیات کامل. هرچه از گفته‌ها و عکس‌العمل‌ها حتا میمیک چهره‌اش، به یاد می‌آوردم، توی دفترچه‌ای یادداشت می‌کردم. هر چه ربطی به ماجرا داشت، کنار آن‌ها می‌نوشتم. خط در خط. فلش در فلش. اگر از من بپرسی حقیقت را بالاخره پیدا کردی؟ جواب می‌دهم به این نتیجه رسیدم که حالم از خودم بهم می‌خورد. این‌جا قاتل و مقتول یکی است. از این حالم بهم می‌خورد. برایش می‌نویسم همه‌ی آن نوشته‌ها را زیر تشک تختم گذاشته‌ام. شب‌ها که می‌خوابم زور می‌زنم و به تشک فشار می‌آورم. به این امید که او هم روی آن‌ها فشار بیاورد. برایش می‌نویسم احساس می‌کنم روی یکی از این گوی‌های سنگی ایستاده‌ام. دست‌هایم را باز کرده‌ام و تلاش می‌کنم تعادلم را حفظ کنم. ام‌سال دایی‌ام از اربعینِ کربلا می‌گفت. از او شنیدم خاندانی در عراق هست به‌نام بنی‌اسد. در روز عاشورا وقتی می‌شنوند چه اتفاقی در کربلا افتاده، راهِ سی‌وپنج کیلومتری را تا کربلا می‌دوند. اما خب، دیر می‌رسند. هنوز که هنوز است خاندان بنی‌اسد در روز عاشورا و روز اربعین مسیر چند ده کیلومتری را تا کربلا می‌دوند. بعد از قرن‌ها؛ باز هم دیر می‌رسند و البته دیر خواهند رسید. برایش می‌نویسم فکر می‌کنم دیگر فرصتی باقی نمانده. فکر می‌کنم دیگر دست‌وپازدن‌هایم فایده‌ای ندارد. چند هفته پیش بعد از مدت‌ها از تهران بیرون زدم. رفتم فریدون‌کنار. سال‌هاست می‌خواهم آن‌جا بروم. سال‌هاست می‌خواهم از تهران بیرون بروم. با اتوبوس ساعت ۲، از ترمینال شرق راه افتادم. چهارساعت بعد کنار دریا ایستاده بودم. باد شدیدی می‌آمد. از روی ساحل صدف برمی‌داشتم و سمت دریا می‌انداختم. صدف‌ها سبک بودند. باد مسیر صدف‌ها را تغییر می‌داد. باد باعث می‌شد صدف‌ها آن‌جا که دوست داشتم توی دریا نیفتند. برایش می‌نویسم این اواخر حدیثی از امام علی خوانده‌ام که گفته «إضاعَةُ الفُرصَةِ غُصَّةٌ»؛ از دست دادن فرصت، غصّه می‌آورد. خیلی قشنگ است، نه؟

کاک‌سُلی، نازل شو

می‌گفتند صد سالی دارد. او با عرب‌ها و با آن‌ها، کردها، زندگی می‌کرد. کردها به او بیگانه می‌گفتند و عرب‌ها مجهول صدایش می‌زدند. اما او نه عرب بود و نه کرد. یعنی می‌شود گفت بود. این مطلبی است که می‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم.

[۱]
داشتیم گردنه‌ی کبیرکوه را رد می‌کردیم. برف می‌آمد. من و پدرم بودیم. پدرم با دو دستش فرمان را چسبیده بود. کمی به جلو خم شده بود. به جاده خیره بود. به آرامی پیچ‌ها را رد می‌کردیم. برف‌پاکن با جنب‌وجوش زیاد به وظیفه‌اش عمل می‌کرد. هنوز آن رنوی سفیدرنگ را داشتیم. پدرم داشت چیزهایی زیرلب می‌گفت. چشم‌هایش را ریز کرده بود. نیم‌رخش را می‌دیدم. اطراف چشم‌هایش چین افتاده بود. بهش گفتم «چرا این‌قد دقت می‌کنی؟» گفت «پانزده سال پیش پایین این گردنه، دم ایست بازرسی او را دیدم.» پانزده سال پیش پدرم سوار بر یک وانت کرم‌رنگ، در چنین هوایی، طوفانی و برفی از این گردنه، از این کوه عبور می‌کرده. کارش همین بوده. پشت وانتش پُر بوده از اعلامیه و نوشته. کاغذهایی که از لب مرز از یک رابط، که از نجف می‌آمده، می‌گرفته، در کارتن‌هایی، پشت وانتش می‌گذاشته و سمت تهران راه می‌افتاده. پانزده سال پیش وقتی پدرم به پایین گردنه می‌رسد، در ایستگاه بازرسی او را متوقف می‌کنند. برفی که روی آن‌ها، کارتن‌ها، پشت وانت نشسته بود، خیال پدرم را راحت کرده بود. اما گروه‌بان ایست بازرسی به دو سربازاش دستور می‌دهد که پشت وانت را برف‌روبی کنند. پدرم اعتراض می‌کند. او را از ماشین پیاده می‌کنند. او را به پشت آن طرف‌تر روی زمین می‌خوابانند و به دست‌هایش دستبند می‌زنند. پس از مدتی سربازی که پشت وانت ایستاده بود، کارتنی از زیر برزنت بیرون می‌آورد. درش را باز می‌کند و دسته‌ای کاغذ بیرون می‌کشد. پدرم از پشت شانه‌هایش سرباز را می‌بیند که دستش را بالا آورده و دسته‌ای از کاغذ را نشان گروهبان می‌دهد. گروهبان آن‌ها را می‌گیرد و شروع به خواندن می‌کند. همین‌جا بود که او نازل می‌شود. پدرم از کلمه‌ی نازل استفاده کرد. از آن بالا روی سطح شیب‌دار کوه، می‌بینند چند بهمن نسبتاً بزرگ به سمت‌شان می‌آید. سربازی که پشت وانت بود، داد می‌زند و پایین می‌پرد. سربازی که بالای سر پدرم هم بود،‌ فریاد می‌زد و نوک اسلحه‌اش را از پشت پدرم برمی‌دارد. گروه‌بان تا می‌آید دستوری صادر کند، بهمن روی آن‌ها، روی ایست‌بازرسی آوار می‌شود. پدرم او را آن‌جا دید. وقتی داشته چند سیلی به او می‌زده. مردی را دیده قوی‌هیکل. به غایت بزرگ. با ریمنی که به چشم داشته. پدرم را کول می‌کند و پشت وانت می‌اندازد. پدرم می‌گفت از پشت وانت، از لای چشمان نیمه‌جانش منطقه‌ای را دیده که از برف پوشیده بود: «انگار هیچ‌وقت ایست‌بازرسی آن‌جا نبوده. نه خبری از ایستگاه بود و نه آن دو سرباز و نه آن گروه‌بان.»

[۲]
دم در دکان کاک‌سلیمان، یا همان‌طور که آن‌روزها بقیه صدایش می‌کردند، کاک‌سُلی، ایستاده بودم. جایی که او کمد، تخت، میز، کالاسکه‌ی بچه، زین اسب و یا هر وسیله‌ی چوبی دیگر، می‌ساخت. چشمش به من که افتاد، از کار دست کشید. چپقش را چاق کرد و شروع کرد به کشیدن. "بیا تو پسرِ کاک‌ممد." مثل کردها حرف می‌زد. عیناً کلمات‌شان را به کار نمی‌برد ولی لحن صدایش مانند حرف‌زدن آن‌ها بود. همین‌طور موهایش. پرپشت و چسبیده به سر. اما رنگ پوستش از کردها که رنگ‌شان تیره نیست، تیره‌تر بود. مثل عرب‌های منطقه بود. اما دهان، بینی و چانه‌اش هم به عرب‌ها نمی‌خورد. ظریف‌تر بود. چارشانه بود. راست‌قامت بدون ذره‌ای خمیدگی. چندین‌بار دیگر هم او را دیدم. همین‌جا، در مغازه‌اش. چهره‌اش همیشه آرام بود. حتا وقت کار یا وقتی که دیگران با او حرف می‌زدند. همیشه همین‌طور آرام بود، به‌خصوص وقتی که داشت با چک روی میخ‌ها می‌زد و پایه‌ای، سطحی از چوبی را به تکه چوبی دیگر وصل می‌کرد. گاهی به خودش استراحتی می‌داد و کار نیمه‌تمامش را رها می‌کرد، می‌نشست گوشه‌ای و چپق می‌کشید. گفت: «این کردها کاک‌سلیمان صدام می‌کنن، اما عرب‌ها هنوز مجهول.»
پرسیدم: «مگه اسم واقعی‌تون همین نیس؟»
«نه. یعنی اون قدیما بود. دومین پدرم این اسم رو رویم گذاشت. منظورم این اسم سلیمانه.»
گفتم: «دومین پدر؟»
«آره. پدری که من رو قبول کرد. بزرگم کرد. مادرم می‌گفت پدر اولت رو یادت نمی‌آد. اما من اون رو یادم می‌آد. خیلی هم خوب یادم می‌آد. باهاش سر این موضوع بحث نمی‌کردم. وقتی پدر دومم من رو دید گفت دوست داری پیش‌مون بمونی؟ گفتم آره. اون‌موقع اسمم لینو ونتورا بود.» 

[۳]
توی ارمو همه او را می‌شناختند. او همه‌کار می‌کرد. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد که الاغ‌ها توی گردنه‌ی سرخ گیر می‌کردند. آدم‌ها منتظرمی‌شدند که لینو سر برسد. او راه‌بلد بود. یا مریضی داشته باشند. او با داروهایی که از گیاه‌ها درست می‌کرد، حال مریض‌ها را خوب می‌کرد. یک‌بار ثانی ام‌ثانی یکی از سی‌ودو عرب ارمو، یُبس شد. پانزده روز شکمش کار نکرد. پیش لینو رفتند. او معجونی درست کرد و ام‌ثانی خورد. شانزده روز ام‌ثانی سر چاهک نشسته بود. تا زمانی که مطمئن شد دیگر توی شکمش چیزی برای تخلیه‌شدن ندارد. بقیه را صدا کرد تا بیایند او را بلند کنند. چون خودش نمی‌توانست بلند شود. پاهایش از فرط چمپاتمه نشستن زخم شده بود. یک‌ماه توی بستر استراحت کرد تا دوباره شروع به راه رفتن کرد. او از روستا و اهالی‌اش محافظت می‌کرد. همیشه همراه لینو، روی دوشش، یک حسن‌موسا بود. او روی کوه‌ها و صخره‌های مشرف به ارمو سنگر می‌گرفت و از شهر محافظت می‌کرد. همین‌طور هم بود که عاشق شد. در یک‌روز معمولی، پشت صخره‌ای می‌نشیند و از دوربین حسن‌موسایش اطراف را می‌بیند. توی همین دیدزدن‌ها، چشمش به زنی می‌افتد که پشت پنجره‌ی خانه‌ای ایستاده. چنددقیقه‌ای او را از توی دوربین نگاه می‌کند. نفسش حبس می‌شود. بعد بلند می‌شود و پیش پدر دومش می‌رود و می‌گوید این دختر را می‌خواهد. پدر دوم هم سرش را بلند می‌کند و توی چشمان لینو نگاه می‌کند. یک ماه بعد روژبین به عقد لینو درمی‌آید. به پدر دوم می‌گویند اسم لینو ونتورا خوب نیست. باید اسم او را عوض کنیم. پدر دوم هم به لینو می‌گوید. لینو می‌گوید چه اسمی بگذاریم؟ پدر دوم می‌گوید: سلیمان. لینو می‌پرسد سلیمان یعنی چی؟ پدر دوم می‌گوید کردی لینو ونتورا می‌شود سلیمان. کاک‌سلیمان بهم گفت این‌جوری شد که شدم کاک‌سلیمان. بعد گفت روژبین. سکوت کرد. آه کشید و باز سکوت کرد. چپقش را روی میز گذاشت و رفت روی تکه‌چوبی سوهان کشید. گفت «روژبین خیلی سفید بود. هنوز هم فکر می‌کنم او را از برف کوه‌ها درست کرده و پشت پنجره گذاشته بودند.»

[۴]
در خانه‌ی کاک‌سُلی، روژبین برای پدرم چایی می‌آورد و او می‌خورد و سرحال می‌شود. کاک‌سُلی به پدرم می‌گوید راهی بلد است که او را سریع‌تر به لب مرز می‌رساند. و بعد راهی بلد است که چگونه محتویات آن کارتن‌ها، مخفی بماند و کسی هم نفهمد. امّا یک‌شرط دارد. کاک‌سلی به پدرم می‌گوید هرماه که به ارمو می‌آید برای او عکس‌ها و پوسترهایی از گوگوش از تهران بیاورد. چون او را دوست دارد. پدرم به کاک‌سُلی می‌گوید نوارش را هم می‌تواند براش بیاورد. کاک‌سُلی می‌گوید نوار چیست؟ پدرم بهم گفت کاک‌سُلی تنها از قیافه‌ی گوگوش خوشش می‌آمده. از آن‌موقع به بعد پدرم همراه کاک‌سُلی به لب مرز می‌روند و از رابط کارتن‌هایی پر از بیانیه و نوشته را می‌گیرد. کاک‌سُلی بیانیه‌ها را داخل دَبّه‌های عسل می‌کند. آن‌ها را پشت وانت می‌گذارند و پدرم از آن‌جا راهی تهران می‌شود. پدرم هنگام خداحافظی یک سؤال دیگر هم از کاک‌سُلی می‌پرسد. از او می‌پرسد که دوست ندارد بداند این نوشته‌ها درباره‌ی چی هست؟ برای کی هست؟ کاک‌سُلی جواب می‌دهد نه، دوست ندارد. کاک‌سُلی فقط یک‌بار تهران را از نزدیک دیده. بیست‌وچهار سال قبل از این‌که پدرم را برای اولین‌بار ببیند. این را وقتی پدرم از او می‌خواهد که همراهش به تهران برود، می‌گوید. پدرم برام تعریف کرد که چطور وقتی لینو شصت سال داشته به تهران می‌رود. توی ایستگاه اتوبوس‌ها در ملک‌شاهی می‌ایستد. آدم‌هایی را می‌بیند که سرشان را از پنجره‌ی اتوبوس بیرون آورده و داد می‌زدند تهران. سوار می‌شود. به پدرم گفته وقتی در میدان گمرک تهران از اتوبوس پیاده می‌شود، آدم‌هایی را چماق به‌دست می‌بیند که پشت وانت و ماشین‌هایی ایستاده‌اند و داد می‌زنند و عکس‌های یکی را پاره می‌کنند و فحش می‌دهند. کمی می‌ایستد و اطراف را نگاه می‌کند. بعد سوار اتوبوسی می‌شود که کسی از داخل آن داد می‌زده «منصورآباد». همان مهران. سال ۳۲ بوده. پدرم لحظه‌ای چشمش را از جاده برداشت و من را نگاه کرد. بهم گفت «او هم‌چو موجودی بود.» بعد دوباره سرش را برگرداند و محکم‌تر فرمان ماشین را چسبید.

[۵]ُ
کاک‌سُلی میزی را برعکس کرده بود و داشت با چکش روی میخ‌های بیرون‌زده‌اش می‌زد. «پدرت گفته چطور جونش رو نجات دادم؟» گفتم «بله آقا، تعریف کرده.» پدرم صدایم زد. بعد صدای نزدیک‌شدن قدم‌هایش را شنیدم. کاک‌سُلی سرش را بالا آورد و پدرم را دید که زیر چهارچوب در ایستاده بود. چکشش را زمین گذاشت. وقتی بلند شد کفِ دو دستش را با جلوی پیش‌بندش پاک کرد. آن دو آغوش‌شان را برای هم باز کردند. خورشید از روی ارمو رد شده بود. کاک‌سُلی به پدرم گفت شب را آن‌جا بمانیم. جاده تاریک است. پدرم گفت راه را بلد است. دوست داشتم بمانم. پدرم صدایم کرد. پدرم به کاک‌سُلی گفت «تا بعد.» کاک‌سُلی هم همین را به پدرم گفت «تا بعد.» وقتی سوار رنو شدیم و پدرم داشت استارت می‌زد پرسید: «تو و لینو درباره‌ی چی حرف می‌زدین؟» در فضای غریب و رنگ‌باخته‌ی غروب، که هوا در ارمو بین تاریکی و روشنی معلق مانده بود، ماشین راه افتاد. کاک‌سلیمان آمده بود دم مغازه‌اش ایستاده بود. هیکلش تمام چهارچوب را پوشانده بود. سایه‌اش جلوی مغازه، دراز روی سطح گلی و روی برف‌های کثیف و سیاه افتاده بود. نوزده سال پیش بود. دوازده سالم بود که برای اولین‌بار ارمو را می‌دیدم. کاک‌سلیمان را. باید مدت‌ها صبر می‌کردم و از پیچ‌های جاده و گردنه‌ی کبیرکوه عبور می‌کردم تا درباره‌ی کاک‌سلیمان بنویسم. مطمئن بودم دیگر تا آن‌موقع کاک‌سلیمان یا لینو وینتورا هم مُرده است. به پدرم جواب دادم: «هیچی، فقط یه‌کم گپ می‌زدیم.»

شنبه

بهش می‌گویند رؤیا صادقه. رؤیای صادقه بود. ترو دریم. همین را در خواب دیده بودم. مدت‌ها پیش. در خواب همین‌جایی که الآن هستم، ایستاده بودم. درست زیر این تابلو. کنار این درخت. مثل الآن. دستم را بالای چشم‌هایم سایه‌بان کرده بودم. تا نور چشمانم را نزند. تا بتوانم آسیاب‌های بادی به آن بزرگی را ببینم. زیر تابلوی خیابان میرزای شیرازی، روبه‌روی نشر چشمه، زیر پل کریم‌خان ایستاده‌ام. مثل الآن. از سرازیری میرزای‌شیرازی، آن‌ها را دیدم. چندصدمتر نرسیده به پل، روی پل یک آسیاب‌بادی بزرگ قرمزرنگ سه‌پره‌ای دیدم که به آرامی می‌چرخد. به زیر پل که رسیدم، دیدم به فاصله‌ی پنجاه‌متر از آن یک آسیاب دیگر است. پنجاه‌متر بعد از آن یک آسیاب دیگر و پنجاه‌مترهایی آن‌طرف‌تر و آسیاب‌های بادی دیگر. از این‌طرف، تا هفت‌تیر رفته‌اند. روی‌شان به سمت هفت‌تیر است. آسیاب‌های بادی‌ای به‌ترتیب به‌رنگ‌های آبی، سبز، بنفش، صورتی، خاکستری، سیاه و سفید. از آن‌طرف تا ولیعصر. روی‌شان به سمت میدان. به‌ترتیب آبی، سبز، بنفش، صورتی، خاکستری، سیاه و سفید. قرینه‌ی هم. از این‌جایی که هستم هم می‌شود آن‌ها را دید. بعضی‌هاشان در جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخند. بعضی‌هاشان برخلاف عقربه‌های ساعت می‌چرخند. بعضی‌هاشان هم نمی‌چرخند. صدا می‌دهند. باد تولید می‌کنند. باد باعث شده لباس آدم‌هایی که از هر دو سمت می‌آیند به تن‌شان بچسبد. مانتوی زن‌ها از پشت به هوا رفته. یک‌دست‌شان را روی سرشان می‌گذارند تا شال‌شان نیفتد. آدم‌های زیر پل چشم‌های‌شان را تنگ کرده‌اند. ایستاده‌ام و آسیاب‌های بادی را نگاه می‌کنم. آن‌طرف‌تر مردی روی موتور پارک‌شده‌اش، کج نشسته. او هم دارد به آسیاب‌های بادی نگاه می‌کند. "قشنگها." شین‌اش سوت می‌کشد. صدایش شبیه مرحوم خسرو شکیبایی است. "از صبح نتونستم مسافر ببرم." همه‌ی صادها و سین‌هایش سوت می‌کشد. آقای مقدم کتاب‌فروشِ نشر رود هم آمده کنارم ایستاده و آسیاب‌های بادی را نگاه می‌کند. چشم‌هایش را ریز کرده. باد کرواتش را از روی سینه‌اش بلند کرده و روی شانه و چانه‌اش می‌اندازد. هِی با دست آن را سرجایش برمی‌گرداند. "همه‌چیش خوبه، فقط صداش بلنده." تمام این‌ها را من مدت‌ها پیش در خواب دیده بودم.

پنجشنبه

خانم نظری

وقتی شانزده سالش بود با محمدجواد حسن‌زاده ازدواج کرد. می‌خواست از خانه‌اش، از شهرش، از انزلی بیرون بزند. آقای حسن‌زاده تازه به استخدام شرکت شیلات درآمده بود و به تهران منتقل شده بود. بله را در همان اولین جلسه‌ی خواستگاری به آقای حسن‌زاده داده بود. پسر بیست‌سالش بود، آقای حسن‌زاده. به مامان گفته بود پسر خوبی بود اما کمی شیرین می‌زده. گفته بود زیاد هم بر و رویی نداشته. زیاد که نه، اصلاً نداشته. درواقع به مامان گفته بود آقای حسن‌زاده زشت بوده. مردی کوتاه‌قد، لاغر، با دست‌هایی دراز، و البته موهایی که ریزشش شروع شده بود. اما از آن‌ها بود که آدم می‌توانست به او بگوید چه می‌خواهد. آقای حسن‌زاده دوستش داشت. واقعاً هم او را می‌خواستش. در جاده‌ی چالوس، دختر از ذوق ترک خانه و شهرش، هر چند دقیقه یک‌بار از آقای حسن‌زاده می‌خواهد کنار جاده بایستد. آقای حسن‌زاده هم هربار مانند بار اول، می‌خندید و یک چشم می‌گفت. دختر پیاده می‌شد و چندتا جیغ و چند لبخند به همسرش تحویل می‌داده و دوباره سوار می‌شدند و به سمت تهران راه می‌افتادند.
خانم نظری خانه‌ای را که خودش و آقای حسن‌زاده در آن زندگی می‌کردند، دوست داشت. آن‌ها خانه‌ای در زیرزمین ساختمانی اجاره کرده بودند. در خیابان نیروی هوایی. منظره‌ی پنجره‌اش هم رو به خیابان بود و هم نبود. درواقع پنجره‌ی خانه هم‌سطح خیابان بود. هرچند آن‌چه که او عصرها وقتی پشت پنجره می‌ایستاد می‌دید، پاهای عابران و تنه‌ی درختان پیاده‌رو و لاستیک ماشین‌های گذری بود، اما تمام تلاشش را می‌کرد تا آن‌جا را تمیز و مرتب نگه دارد. خانم نظری و آقای حسن‌زاده سال‌ها در آن خانه زندگی می‌کنند. حتا وقتی شرایط کاری آقای حسن‌زاده به‌تر می‌شود و پس‌اندازی جمع می‌کند، خانم نظری پیشنهاد او را برای اسباب‌کشی به خانه‌ی دیگر رد می‌کند.
خانم نظری به مامان گفته بود که پس از دو سه سال به یک‌باره عاشق آقای حسن‌زاده می‌شود. عاشق همه‌چی او. حتا عاشق لاغری او. گردن دراز او. خانم نظری به مامان گفته بود بعضی از شب‌ها وقتی آقای حسن‌زاده خسته به خواب می‌رفته، او مهره‌های ستون فقراتش را می‌شمرده. حتا چندباری صبح‌ها، در تنهایی، از فرط دوست‌داشتن آقای حسن‌زاده گریه کرده است. خانم نظری گفته بود هنوز گاهی وقت‌ها بوی آقای حسن‌زاده را احساس می‌کند.
خانم نظری در بیست‌سالگی برای اولین‌بار در آن خانه‌ی زیرزمینی‌شان، مدادرنگی‌اش را باز می‌کند. خانم نظری تا کلاس چهارم ابتدایی درس خوانده بود. پس از آن تنها کاری که دوست داشت با کاغذ انجام دهد نقاشی کشیدن بود. مدادرنگی‌اش هدیه‌ی تولد چهارده‌سالگی‌اش بود که برادرش حمید به او داده بود. آقای حسن‌زاده دوست داشت او را موقع نقاشی کشیدن تماشا کند. خانم نظری به مامان گفته بود آن‌ها، یعنی او و آقای حسن‌زاده در لحظه زندگی می‌کردند.
یک‌روز عصر که خانم نظری داشت آشپزخانه‌شان را تمیز می‌کرد و زانو زده بود، تلفن زنگ می‌خورد. بلند می‌شود و تلفن را جواب می‌دهد. آن طرف خط یکی از هم‌کارانان آقای حسن‌زاده، به او اطلاع می‌دهد که به بیمارستان فیروزگر برود. خانم نظری وقتی به بیمارستان می‌رسد، چند هم‌کار آقای حسن‌زاده را می‌بیند که آرام به سمتش می‌آیند. به او می‌گویند آقای حسن‌زاده وقتی پشت میزش نشسته و کاغذها را بالا و پایین می‌کرده و چایی‌اش را مزه‌مزه می‌کرده، از هوش می‌رود. به او می‌گویند آقای حسن‌زاده سکته‌ی قلبی کرده است. به او گفتند آقای حسن‌زاده مٌرده است. آن شب وقتی به خانه‌شان برمی‌گردد و پشت پنجره می‌ایستد، هنوز چشمانش خشک بودند. حتا موقعی که پدر و مادرش هم از انزلی به تهران رسیدند، صبر می‌کند و باز هم گریه نمی‌کند.
خانم نظری را برای اولین‌بار وقتی که روی مبل خانه‌مان نشسته بود و داشت نارنگی را از وسط باز می‌کرد، دیدم. زنی گوشتالو. با ران‌هایی چاق. با سینه‌هایی درشت. با موهایی مجعد کوتاه، که چندماهی می‌شد از رنگ‌کردن‌شان، می‌گذشت. چشمانی درشت با خط چشمی سیاه. سلام که دادم دو پر نارنگی گوشه‌ی لپش انداخته بود. دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشت و با صدایی گرفته و با لبخند جوابم را داد. از او به‌خاطر عطر تشکر کردم.
خانم نظری هر سه- چهارماه یک‌بار به آستارا می‌رود. این کار را سال‌ها انجام می‌دهد. به آستارا می‌رود و جنس می‌خرد و برمی‌گردد و آن‌ها را می‌فروشد. لباس، زنانه و مردانه، زیر و رو. لوازم آرایشی. شامپو. و عطر. گاهی هم از قبل سفارش می‌گیرد. تنها یک‌بار در حدود هفت- هشت ماه شد که به آستارا نرفت. در آن مدت بیش‌تر عصرها پیش مامان می‌رفت و با هم حرف می‌زدند. در یکی از همان روزها بود که برای اولین و فکر می‌کنم برای آخرین‌بار خانم نظری مرا بغل کرد. پاگرد طبقه‌ی دوّم را که رد کردم دیدم خانم نظری دم در آپارتمانش، ایستاده است. مامان هم دم در خانه‌مان. شش- هفت پله را که بالا آمدم، سلام دادم. داشتم کفشم را درمی‌آوردم که خانم نظری جلو آمد و من را به سمت خودش کشید و بغل کرد. گریه‌اش گرفته بود. سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود و می‌گفت بوی امیر را می‌دهی. به مامان نگاه کردم. او طوری من را نگاه کرد که یعنی این‌کار برایش خوب است. سه ماهی می‌شد که از مرگ امیر، برادرزاده‌اش، پسر حمید می‌گذشت. امیر ۲۸ سالش هم نشده بود. یک‌روز صبح سوار پژو۲۰۶ اش می‌شود. راه می‌افتد. در اتوبان نیایش پشت فرمان سکته می‌کند. ماشین کج می‌شود و می‌رود و به استوانه‌های پلاستیکی، اوّل خروجی مطهری می‌خورد و می‌ایستد. ده‌دقیقه‌ی بعد خانم فاطمه اسحاق‌تبار گوینده‌ی رادیو پیام از ترافیک شدید در اتوبان مدرس، شمال به جنوب خبر می‌دهد و از رانندگان می‌خواهد آرامش‌شان را حفظ کنند و بین خطوط رانندگی کنند. قبلاً خانم نظری به مامان گفته بود که برادرزاده‌اش، امیر، پسر شُلی است. یعنی بی‌خیال است. تن به کار نمی‌دهد. با هم خندیده بودند. 
پس از مرگ آقای حسن‌زاده، خانم نظری یک‌بار دیگر ازدواج می‌کند. با محسن جباری. از او بچه‌دار می‌شود. به مامان گفته بود این‌دفعه می‌خواستم با کسی ازدواج کنم که در کار دولتی نباشد. کارمند نباشد. به مامان گفته بود کارمندها پشت میزهای‌شان دق می‌کنند. وقتی مامان بهش گفته بود که ممکن است برای غیر کارمندها هم بلا بیاید، گفته بود برای آن‌ها خطر کم‌تر است. چون آزاد اند. آقای جباری کار آزاد داشت. با دوستش در طبقه‌ی دوم پاساژ علاالدین مغازه‌ای دارد. خرید و فروش و تعمیر موبایل.
دی‌شب مامان گفت خانم نظری عطرهای دیگر هم آورده. بیا این‌دفعه یک عطر دیگر بگیر. قبول نکردم. به عطر خودم عادت کرده‌ام. به بویش. به شیشه‌اش. شبیه قمقمه‌ی سربازان است. به مامان گفتم هر کسی باید بوی خودش را بدهد. سه سالی شده که این عطر را به خودم می‌زنم. عطرهایی که خانم نظری از آستارا می‌آورد. هر بار وقتی مامان دارد پول را به او می‌دهد می‌گوید الآن این‌ها توی تهران خیلی گران‌تر است. من هیچ‌چی رویش نمی‌کشم. البته این فقط مخصوص شماست. همین‌ها را هم وقتی مامان دارد جعبه‌ی عطر را به من می‌دهد می‌گوید. من هم هربار می‌گویم این‌دفعه، سر راهم به یکی از عطرفروشی‌های وزرا می‌روم و قیمت می‌گیرم.
دراز کشیده بودیم. توی تاریکی، در سکوت سیگار می‌کشیدیم. سرش را روی شکمم گذاشته بود. انگشت‌های یک دست‌مان را توی هم گره زده بودیم. قطره‌های باران روی سقف کولر می‌خورد و صدایش می‌آمد. صدایش از دریچه‌ی کولر رد می‌شد و به گوش‌مان می‌رسید. هنوز دریچه‌ی کولر را با پلاستیک نپوشانده بودیم. هر چند دقیقه یک‌بار نورِ چراغ اتومبیلی گذری، از پنجره‌ی خانه می‌آمد و روی صورت‌مان می‌افتاد. صورت‌مان روشن می‌شد و بعد، دوباره تاریک می‌شد. موتور بودا؟ گفتم نه. گفت چرا موتور بود. نورش کم‌جان بود. گفتم ماشین بود. فقط یک چراغش سوخته بود. گفت مثل تو. چندروزی می‌شد که با هم حرف نزده بودیم. نه این‌که قهر باشیم، حرف‌مان نمی‌آمد. البته می‌گفت تو، یعنی من، حرفم نیامده. بهم گفته بود تو هر موقع که دوست داری سوار اسبت می‌شوی. دور می‌شوی. گفته بود تو اسبت را دوست داری. معلوم نیست کجا می‌روی. جوابش را نداده بودم. سیگارش را خاموش کرد و انگشت‌هایش را از انگشت‌هایم درآورد و به پهلو، پشت به من شد. دستم را روی صورتش بردم. دستم را روی چشم‌هایش گذاشتم. توی تاریکی چاره‌ای جز این نداشتم که ببینم در چه حال است. دسته‌ای از مویش را که روی گوشش ریخته بود، عقب بردم. توی گوش‌هایت مو درآوردی. می‌روی موزنی بهش بگو این‌جا را هم بزن. به اپیلاسیون می‌گفتم موزنی. واژه‌سازی. بهش گفته بودم که این واژه از کجا آمده. مولانا. مولانا یک کلمه‌ای دارد به عنوان کم‌زنی. کم‌زنی یعنی فروتنی. گفت بعضی موقع‌ها دماغ تو هم مو درمی‌آورد. سفید هم هستند. بزن‌شان. برایش از آن‌روزی گفتم که معلم کلاس چهارم یا پنجم، در کلاس جغرافیا از ستاره‌ی قطبی گفت. گفت هر کسی می‌تواند ستاره‌ی قطبی را پیدا کند و جهت‌ها را به کمک آن تشخیص دهد، از آن‌روز به بعد هر شب پشت‌بام می‌رفتم. می‌رفتم دنبال ستاره‌ی قطبی. تا پیدایش کنم. سربالا این‌قدر دور خودم می‌گشتم و آسمان را نگاه می‌کردم که سرگیجه می‌گرفتم. این‌طرف، آن طرف. پیدایش نمی‌کردم. معلم گفته بود از نورش پیدایش می‌کنید. از تیغه‌ی کوتاه رد می‌شدم و روی پشت‌بام خانه‌ی هم‌سایه‌ها می‌رفتم. نبود. بعضی از شب‌ها هزاران ستاره در آسمان بود. هزاران ستاره‌ی پرنور، هزاران ستاره‌ی کم‌نور. بعضی از شب‌ها سه- چهارتا می‌شدند. امّا همه‌شان شبیه هم بودند. تعداد آن‌ها فرقی به حالم نمی‌کرد. چندباری شد که می‌رفتم سرکوچه، دم‌دمای غروب. می‌ایستادم و آسمان را نگاه می‌کردم. «اگر این ستاره روبه‌روی ما باشد یعنی ما رو به شمال ایستاده‌ایم؛ دست راست ما جهت شرق؛ دست چپ ما جهت غرب و پشت ما جهت جنوب خواهد بود.» ایناهاش. این ستاره‌ی قطبی است. پس این‌طرف شمال است. به سمت شمال راه می‌افتادم. هم‌زمان به این فکر می‌کردم که اگر این‌طرف شمال است چرا من دارم در سرپایینی راه می‌روم. چرا دارم به سمت تهِ خیابان می‌روم. مسیر شمال که قاعدتاً باید سربالایی باشد. بعد می‌ایستادم. ناامید می‌شدم. چندماه گذشت. نتوانستم ستاره‌ی قطبی را پیدا کنم. بعد به این نتیجه رسیدم این‌جا ستاره‌ی قطبی ندارد. حالا معلم‌مان هم زری زده. ولش کردم. توی جایم نشستم. دست کشیدم روی شکمم. بازویم را خاراندم. دوباره دراز کشیدم. دوباره روی‌مان نور افتاد. سمند بودا. گفتم سمند مثل یه بشکه‌س. سوارش که می‌شی انگار رفتی داخل یه بشکه. انگار داری خفه می‌شوی. دماغت به لبه‌ی پنجره‌اش می‌رسد. گفت سوار نشو. گفتم بیش‌تر خطی‌های ولیعصر سمندند. دستش را کشید روی صورتم. حالا چرا قیافه‌ات شبیه ترکِ بی‌قرار قربانی شده؟

دوشنبه

هرتسوک روی زمین خوابیده و استراحت می‌کند. برگمان نیز؛ روی تخت. تارکوفسکی نگران رفتن نور و توقف فیلم‌بردای «قربانی» است. آن اطاقک عجیب در «مونیخ». مارتین مک‌دونا برای ری و کن جک می‌گوید. لینک‌لیتر به دیالوگ‌های پنگ‌پنگی جسی و سلین گوش می‌دهد. خیره به آن‌ها. و آل پاچینو و دی‌پالما. و اسکورسیزی و د کاپریو. انعکاس هم‌دیگر. اما عکس کوروساوا. در آن دشت وسیع سیاهیِ سپاهی را می‌بینیم؛ در «کاگه‌موشا». باشکوه.
عکس‌ها را این‌جا ببینید. بالا و پایین کنید. لذت ببرید.

چهارشنبه

توی آن ماشین، حرفم می‌گیرد. روزها، هفته‌ها، ماه‌ها شده که روی هم رفته، ده جمله‌ی کامل، با فاعل،‌ با مفعول و با فعل صحیح،‌ با مخاطب مشخص، نمی‌گویم. اما توی آن ماشین، حرفم می‌گیرد. دیروز هم حرفم گرفته بود. وقتی که وراد تونل نیایش می‌شویم، همان ورودی‌اش، شروع می‌کنم به حرف زدن. وقتی که داریم از تاریکی به روشنی می‌رویم. سرعت را کم می‌کنیم. می‌آییم سمت راست، آخرین لاین؛ لاین پیرزن و پیرمردها، لاین ترسوها. شیشه را پایین می‌دهم. دو سیگار از پاکت بیرون می‌کشم. می‌گذارم روی لبم. جفتش را با هم روشن می‌کنم. «بگیر.» بعد سرم را نزدیک پنجره می‌برم. بیرون را نگاه می‌کنم؛ به تلفن‌های عمومی که به فاصله‌ی صدمتر، صدوپنجاه متر از هم کار گذاشته‌اند. در حاشیه‌ی تونل. همیشه یاد آن شب می‌افتم. که پیاده شدم و رفتم گوشی یکی از آن‌ها را برداشتم. زنگ زدم. گفتم سلام. گفت سلام. گفتم خوبی؟ گفت کجایی؟ گفتم توی تونلم. گفت نمی‌آی. گفتم توی تونلم. گفت کِی برمی‌گردی. گفتم هروقت که از تونل بیرون بیام. هر وقت تونستم خارج شم. قطع کردم.

پیچ‌ها، غم‌ها، دست‌اندازها، دردها، دوربرگردان‌ها، رنج‌ها، ورودی‌ها، اشتباهات، خروجی‌ها، حقیقت. برمی‌گردم بهش می‌گویم من دوست ندارم حقیقت را بشنوم. یعنی این‌جور حقیقت‌ها را. بعدش اگر هم روزی قرار شد حقیقتی را بشنوم، دوست ندارم این‌جوری بشنوم. می‌گوید چه‌جوری؟ می‌گویم این‌جوری؛ پوست‌کنده؛ لخت.

هواکش‌های غول‌پیکر روی سقف تونل‌ها. از دیدن‌شان لذت می‌برم. از چرخیدن پرّه‌های‌شان. بهش می‌گویم حتماً روزهایی بوده که دانیال نبی، مثلِ هر آدمی، از دست شیرها فرار کند. این‌جوری نبوده که همیشه شیرهای گرسنه را در آغوش بگیرد. همه‌شان در چنین شرایطی قرار می‌گرفتند. مثلاً موسی. کی می‌داند موسی هم روزهایی داشته که گوشه‌ی زیرزمین خانه‌اش، ساعت‌ها به چوب‌دستی‌اش خیره می‌مانده. دریغ از یک تکان کوچک عصا. غصه می‌خورده. ماشین را به سمت راست می‌کشاند. می‌رویم روی برجستگی‌های ممتد کنار تونل. تکان می‌خوریم. می‌لرزیم. صدای خوبی درمی‌آید.

سرم را می‌گذارم روی تنه‌ی درخت. چشم‌هایم را می‌بندم. نجوا می‌کنم. آن روایت که مردمان روزگار قدیم رازهای‌شان را در حفره‌ی تنه‌ی درختان نجوا می‌کردند و بعد حفره‌ها را با گل می‌بستند. سرم را بالا می‌آورم. تنه‌ی درخت بالا رفته و سقف را شکافته. سرم را بالا نگه می‌دارم. قطره‌های باران از آن بالا، توی چشمم می‌افتند. روی گاوصندوقی که گوشه‌ی آن اطاق نمور گذاشته‌اند، نشسته‌ام. به هزاران تکه‌پارچه‌ای که روی شاخه و تنه‌ی درخت گره زده شده نگاه می‌کنم. بهش نمی‌گویم، با خودم حرف می‌زنم که دو کام حبس از این حال خوب این‌جا را ببرم و بگذارم روی لب‌هایش.
دایی رضا توده‌ای بود. قبل از انقلاب هفت‌سالی توی زندان بود. یک شب او را صدا می‌کنند که بیا آزادی. هرچه اصرار می‌کند که حداقل یک زنگ به خانواده‌اش بزنند تا دنبالش بیایند قبول نمی‌کنند. او را شبانه از زندان بیرون می‌اندازند. چند دقیقه‌ای جلوی در زندان می‌ایستد. دوباره برمی‌گردد و از مأمور شیفت شب می‌خواهد آن شب هم او را در زندان نگه دارند و فردا صبح آزادش کنند. قبول نمی‌کنند. پیاده راه می‌افتد و تا به خانه‌اش می‌رسد. این‌ها را همیشه کتی، کتایون وقتی ما را می‌بیند تعریف می‌کند. بعد بهمان می‌گوید دایی رضا سال‌ها موقع خواب، چراغ اطاقش را روشن می‌گذاشته. عادت کرده بود که زیر نور لامپ بخوابد. دایی رضا ۲۵سال پیش در تلویزیون می‌بیند که مردم دو طرف دیوار برلین با هر وسیله‌ای که گیر آورده‌اند، به‌جان دیوار افتاده‌اند و آن را خراب می‌کنند. همان شب، موقع خواب چراغ اطاق را خاموش می‌کند و پتو را رویش می‌کشد و می‌خوابد. کتی می‌گوید آن شب دایی رضا شام هم نخورده.
دیروز گزارش‌گر شبکه‌ی بی بی سی داشت از شوق و خوش‌حالی مردم از خراب‌شدن دیوار برلین در ۲۵سال پیش می‌گفت. یاد دایی رضا افتادم.

یکشنبه

نگهبان ساختمان شماره‌ی ۱۲

آقا تتلو نگهبان ساختمان، وقتی ماشینی به‌غیر از ماشین‌های اهالی ساختمان، از در رد می‌شد، داد می‌زد: «فقط یه‌ساعت.» معمولاً یک‌بار دیگر این جمله را پشت سر ماشین‌ها تکرار می‌کرد. یعنی ما همین دوبار را می‌دیدیم. آقا تتلو در پارکینگ را که باز می‌کرد پشت سر ماشین‌ها راه می‌افتاد و می‌رفت تا جای پارک را نشان دهد. خدا می‌داند آن پایین، توی طبقه‌ی دوم پارکینگ چندبار دیگر این را تکرار می‌کرد. در آن منطقه جای پارک اصلاً پیدا نمی‌شد. سر جای پارک جان‌ها داده می‌شد. آقا تتلو خودش انتخاب می‌کرد چه ماشینی صلاحیت ورود به پارکینگ ساختمان را دارد یا ندارد. طبقه‌ی دوم پارکینگ، همیشه جای چندتا ماشین خالی بود. طبقه‌ی اول، هم‌کف، مخصوص اهالی ساختمان بود. پُر بود. صبح‌ها، کارمندهای شرکت‌های اطراف، دور و بر ساختمان می‌پلکیدند.‌ هی می‌آمدند و از جلوی ورودی ساختمان رد می‌شدند. بوق می‌زدند تا آقا تتلو سرش را از کابین نگهبانی‌اش بیرون بیاورد. ببیندشان، بپسنددشان، و در نهایت آن‌ها را راهی یکی از آن چندجای طبقه‌ی دوم پارکینگ کند. اگر نه، بی‌خیال نمی‌شدند. می‌رفتند از کوچه‌ی پایینی دور می‌زدند و دوباره می‌آمدند و بوق می‌زدند تا یک‌بار دیگر شانس‌شان را امتحان کنند. آقا تتلو هیچ معیاری برای ورود ماشین‌ها نداشت. یعنی ما که بیرون از کابین و خودش بودیم این‌طور فکر می‌کردیم. اوایل فکر می‌کردیم آقا تتلو با ماشین‌های گران‌قیمت و اصولاً پول‌دارها مشکل دارد. اما به چشم خودمان هنگام خروج از ساختمان می‌دیدیم که چه ماشین‌هایی، آن‌چنانی، توی پارکینگ پارک شده بود. کسی که بیش‌تر از یک‌ساعت پارک می‌کرد، دیگر رنگ آن پارکینگ را نمی‌دید. به میهمانان‌مان هم این را می‌گفتیم. به کسانی که با ما کار داشتند و جای پارک پیدا نکرده بودند. به آقا تتلو می‌گفتیم که اگر اجازه می‌دهد، این میهمان‌مان، ماشینش را توی پارکینگ بگذارد. آقا تتلو در این موارد خیلی سریع تصمیم‌گیری می‌کرد. اجازه‌ی ورود را می‌داد اما می‌گفت «یه ساعت بیش‌تر نشه.» این را می‌شد اولین قانون آقا تتلو دانست؛ همه به یک چشم. یا عدالت برای همه. از یک‌ساعت که بیش‌تر می‌شد آقا تتلو وارد ساختمان می‌شد، توی راه‌روها راه رفت، پاگردها را دور می‌زد و داد می‌زد «پراید سفید، آقا بیا بیرون»، «پژو ۲۰۶، کنار ستون، بیا بیرون کار داریم بابا.» یک‌روز، ظهر رفتم پایین تا بسته‌ای را ازش تحویل بگیرم. این‌جور موقع‌ها، از کابینش به واحدها زنگ می‌زد. خیلی خشک می‌گفت «سلام. بسته دارید.» عصبانی نبود. قاطع بود. آقا تتلو توی کابینش، همه‌کار می‌کرد. یعنی زندگی می‌کرد. زندگی و ملزوماتش. خوردن، خوابیدن، تلویزیون نگاه کردن و... کارهای خصوصی. رفتم نزدیک و از شیشه‌های پشت کابین، دیدم نشسته روی تختش، پاهایش را توی شکمش جمع کرده. دستش را روی سرش گذاشته. حالت کسانی، بعد از آن‌که چیز مهمی را از دست داده باشند. کابین را دور زدم و سرم را از پنجره‌ی کوچک کابین داخل بردم و گفتم «آقا تتلو سلام.» جوابم را نداد. گفتم «خوبی آقا تتلو؟» سرش را بالا آورد. گوشه‌ی چشم‌هایش خیس شده بود. گریه نمی‌کرد. در آستانه‌اش بود. گفتم «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» گفت «نه.» مکث کرد. روی باسن سر خورد و از تخت بیرون آمد و دولا شد و بسته‌ای را جلوم گذاشت؛ «این بسته‌تون بابا.» دستم را روی بسته گذاشتم. داشتم بسته را سروته می‌کردم تا رویش را بخوانم که با بغض گفت: «خواب بودم. یکی پریده و در رو باز کرده و رفته تو پارکینگ پارک کرده. کارش که تموم شده رفته و من حالا فهمیدم.» گوشه‌ی بیرونی چشم‌هایش چین افتاده بود. نگاهم کرد؛ «خودت بیا ببین.» از در کابین بیرون آمد و رفت سمت پارکینگ. دنبالش راه افتادم. «بیا.» رفتیم در فضای خالی بینِ دو ماشین پارک‌شده ایستادیم. «این روغن رو می‌بینی. همین‌جا بوده. این‌جا اومده پارک کرده و بعد رفته.» نشست بالا سر تکه‌ای که روغن ریخته شده بود؛ چمپاتمه. «اومده و من نفهمیدم.» 
روی یک کاغذ تایپ کرده بود:
"رانندگان عزیز، برای ورود به پارکینگ با نگهبان ساختمان تماس بگیرید.
به یاد داشته باشید شما تنها یک‌ساعت وقت دارید تا ماشین‌تان در پارکینگ بماند.
با تشکر.
نگهبانی ساختمان شماره ۱۲"
کاغذ را لای نایلون پیچیده بود و از پشت به‌ش چسب زده بود. دستی رویش کشیده بود تا باد داخل نایلون خارج شود. آن را پشت درِ نرده‌ای پارکینگ، با سیم مفتولی چسبانده بود.
- آقا تتلو این‌جا همه‌چی رو توضیح دادی دیگه. چرا هر ماشینی داخل می‌شه باز همینا رو می‌گی.
- حواسم نبوده. خودت برو بیرون، ببین کجا زدم. خیلیا نمی‌بینن. بعضیاشون هم از قص نمی‌ببینن. باید بگم. نگم چیکار کنم.‌
آقا تتلو راست می‌گفت. طفلک کاغذ را درست کنار تابلوی فلزی «پارک نکنید، پنچر می‌شوید» زده بود. پایینش هم تازه بساط جعبه‌ی قفل و زبانه‌ی در و... بود. سخت دیده می‌شد. 

دورتر ایستاده بودیم و داشتیم می‌دیدم‌اش. عقب‌تر رفت و دستش را دراز کرد و دکمه‌ی کنترلی را که دستش بود، فشار داد. چراغی که روی سقف، نزدیکی در بود، روشن شد. چندبار چشمک زد و نورش ثابت شد. در بزرگِ پارکینگ پس از وقفه‌ای، به آرامی باز شد. نیش آقا تتلو باز شده بود. گفت «این شد بابا.» خودش می‌گفت مخِ مدیریت ساختمان را زده و راضی‌اش کرده تا در اتوماتیک برای پارکینگ بگذارند. حالا گذاشته بودند. داشت کیف می‌کرد.

سه‌شنبه

اواسط آبان

مسیرم را کج می‌کنم و از کوچه‌های بین طلافروشی‌های کریم‌خان عبور می‌کنم؛ مانند همیشه. ارجحیت با خیابان‌های فرعی است. پیرزن را می‌بینم که روی پله‌ی ورودی یکی از طلافروشی‌ها نشسته؛ مانند همیشه. در حالی که دارم به پیرزن نزدیک می‌شوم، به این فکر می‌کنم که دوست دارم بفهمم که او هم من را بعد از این همه مدت، بعد از دو سال می‌شناسد یا نه؟ امروز به خاطر باران، یک پله بالاتر از جای همیشگی‌اش نشسته؛ زیر طاقی. کیسه‌ی پارچه‌ای‌اش هم کنار پایش است؛ مانند همیشه. کیسه‌ی پارچه‌ای‌اش نشان می‌دهد که دارد کاری انجام می‌دهد. از جایی آمده. می‌خواهد جایی برود. برای من و احیاناً افراد دیگری آن‌جا ننشسته. یعنی من این‌جوری دوست دارم‌اش. با کیسه‌ی پارچه‌ای‌اش دوست دارم ببینم‌اش. همان‌طور که نزدیکش می‌شوم، کوله‌ام را از پشتم برمی‌دارم، زیپش را باز می‌کنم. دنبال کیفِ پولم می‌گردم. آن را از تهِ کوله‌پشتی‌ام بیرون می‌کشم. به بالای سرش می‌رسم. چادر مشکی‌اش را روی بخش اعظمی از صورتش کشیده. چشم‌ها و دماغش بیرون مانده؛ مانند همیشه. دولّا می‌شوم. یک‌پایم به عقب می‌رود و روی هوا می‌ماند. چیزی به‌هم نمی‌گوییم؛ مانند همیشه.

میله‌ی وسط اتوبوس را گرفته‌ام. به پایین پایم نگاه می‌کنم. کفِ اتوبوس از آبی که مسافران با کفش‌های‌شان به داخل می‌آورند، پٌر از آب و گل شده است. با رفت‌وآمد مسافران، در آب‌وشل، حباب‌های ریزی درست می‌شود. پایم را دراز می‌کنم و آن را روی نزدیک‌ترین حباب‌ها می‌گذارم. کفش‌هایم را در محدوده‌ی اندکی از کف اتوبوس می‌کشم. روی بخش‌هایی که خشک اند و قسمت‌های خیس. صدای خوبی می‌دهد. تنها خودم می‌شنوم. سرم را بالا می‌آورم. اتوبوس تکان می‌خورد و سربالایی پل سیدخندان را رد می‌کند. از این بالا چترهایی را می‌بینم که در پیاده‌روی دو طرف خیابان شریعتی حرکت می‌کنند. سرم را می‌چرخانم. تهِ اتوبوس، زنِ میان‌سال چاقی سرش را به پنجره تکیه داده است. نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش را سمت من برمی‌گرداند. چشم در چشم هم می‌شویم. با صورتی غم‌گین نگاهم می‌کند. اتوبوس در ایستگاه متوقف می‌شود. از صندلی که کنارش ایستاده‌ام، پیرمردی بلند می‌شود. از زیر کیسه‌های خریدی که در دست دارد، چکه‌چکه آب کثیف می‌ریزد. به سمت در عقب اتوبوس می‌رود و پیاده می‌شود.

با این‌که سرم پایین است، اما هیکل خودم در آینه، در شعاع دیدم قرار دارد. ظرف کوچک پلاستیکی دردستم است. دارم فاصله‌ها را تنظیم می‌کنم. به شکلی که درست ادرارم داخل ظرف بریزد. به میزان صحیح. بی‌آن‌که ذره‌ای بیرون بریزد. یا روی لبه‌ی ظرف بریزد. یا روی شلوارم چکه کند. هنوز می‌توانم ادرارم را نگه دارم. ظرف را تا آن‌جا که می‌شود نزدیک می‌برم. شروع می‌شود. چند قطره و بعد با یک سرعت معقول، کار را ادامه می‌دهم. نفسم را بیرون می‌دهم. سرم را بالا می‌گیرم. صدای کسی را از دست‌شویی کناری‌ام می‌شنوم. آخ‌واوخ می‌کند. ناله می‌کند. بعد با تنِ صدایی که می‌توانم بشنوم می‌گوید «می‌سوزه، می‌سوزه». درِ ظرف را از روی سطح فلزی که برای همین کار روی دیوار کار گذاشته‌اند برمی‌دارم. درِ ظرف را می‌بندم و ظرف پلاستیکی را روی همان سطح فلزی می‌گذارم. شلوارم را بالا می‌کشم. دست‌هایم را می‌شورم. در فلزی دست‌شویی را باز می‌کنم. هم‌زمان درِ دست‌شویی کناری هم باز می‌شود. مردی سال‌خورده بیرون می‌آید. نگاهم می‌کند. می‌خندد. بهم می‌گوید «می‌سوخت».

در مترو پسر جوانی بین دو- سه واگن می‌آید و می‌رود و از دیگران می‌خواهد که خودکار و مدادهایی که در دست گرفته و به‌خوبی آن‌ها را نشان می‌دهد، بخرند. کاپشن چرمی مشکی‌رنگی پوشیده. پوستِ چرم در قسمتِ آرنج و سرشانه‌هایش رفته. پاچه‌ی شلوار جینش، گلی است. برای چندمین‌بار از کنارم می‌گذرد. نوکِ خودکار و مدادها، با فاصله‌ی اندکی از جلوی صورتم عبور می‌کنند. یک ایستگاه مانده به پیاده شدن، از لابه‌لای جمعیت رد می‌شوم تا خودم را به او برسانم. واگن می‌ایستد و پس از سه- چهار ثانیه درِ واگن‌ها باز می‌شود. جمعیتی به‌سویم هجوم می‌آورند. آن‌ها، آن‌هایی هستند که می‌خواهند پیاده شوند. آن‌ها را کنار می‌زنم و به پسر جوان می‌رسم. به او می‌گویم چی داری؟ می‌خواهم بخرم. می‌گوید چیزی ندارد. جمعیتی دیگر به‌سویم هجوم می‌آورند. آن‌ها، آن‌هایی هستند که می‌خواهند سوار شوند. «همه‌ش رو یکی یه‌جا خرید.» به‌ش می‌گویم «پس من چی؟» می‌گوید «چی؟» می‌گویم «هیچ‌چی».

داشت باران می‌بارید. از تخت بیرون می‌آیم. پتو را هم با خودم بیرون می‌آورم. آن را روی دوشم می‌اندازم. به آشپزخانه می‌روم و کتری را آب می‌کنم. گاز را روشن می‌کنم و کتری را روی اجاق می‌گذارم. پتو را روی کاناپه می‌اندازم. به دست‌شویی می‌روم. صورتم را می‌شورم. بیرون می‌آیم و پتو را از روی کاناپه برمی‌دارم. به اطاق خواب برمی‌گردم. روی تخت دراز می‌کشم و پتو را طوری رویم می‌کشم که تنها چشم‌ها و موهایم بیرون می‌ماند. به لباس‌های تلمبار شده روی چوب‌لباسی نگاه می‌کنم. مدت‌هاست که دوست دارم در تخت‌خوابم بمانم، در حالی که خوابم هم نمی‌آید. کتری سوت می‌کشد. «الآن بلند می‌شوم.» کتری باز هم سوت می‌کشد. «الآن بلند می‌شوم». کتری با صدای بلندتر، سوت می‌کشد. بلند می‌شوم. پتو را می‌گذارم همان‌جا بماند.

جمعه

غزل، گردن‌بند، سیاوش خوش‌دست، حاج‌آقا مروی و لیموهایی که خودشان را به سطح خورشت می‌رساندند

میثم به‌م گفت. گفت که من را از بالای پشت‌بام دیده که سمت او می‌رفتم. او یعنی غزل. بعد از چند قدم، ایستاده‌ام و بعد دوباره سمت او راه افتاده‌ام. پشت سرش رسیده‌ام و بعد از چند دقیقه دستم را روی شانه‌ی غزل گذاشته‌ام. غزل برگشته و بعد من چیزی را از جیبم درآورده‌ام و به غزل نشان داده‌ام. غزل خندیده. من هم خندیده‌ام. میثم دیده که غزل آن چیز را از کف دست من برداشته و نگاه کرده. و بعد همراه مادرش به طرف سر خیابان راه افتاده‌اند. میثم من را دیده که به این سمت خیابان، سمت کوچه‌ی بالایی مسجد راه افتاده‌ام. بعدش او از کنار نرده‌ی پشت‌بام رفته و منتظر من شده است. صدای پاهای من را شنیده که از پله‌ها بالا می‌آیم. بعد سمت او رفته‌ام و با هم سمت گلدسته‌ی مسجد می‌رویم. در فلزی آن‌جا را باز می‌کنیم. میثم برمی‌گردد و در را پیش می‌کند. با هم از پله‌های گلدسته بالا می‌رویم و روی اولین پله می‌نشینیم و سیگار می‌کشیم. میثم وقتی دود سیگار از دهانش بیرون می‌ریزد، به‌م می‌گوید هنوز بوی گوسفند می‌دهم.

زیر گلویش را با دست لمس می‌کنم. برجستگیِ گلو. آن‌جایی که درست دو شاهرگ عبور می‌کنند. انگشتانم را داخل پشم‌های گردنش فرو می‌کنم. کاسه‌ی آب را جلوی دهانش می‌برم. آقاجون گفته بود. اول‌کاری که با مذبوح می‌کنی، آب‌دادن اوست. مذبوح نباید تشنه باشد. صدای آب خوردنش را می‌شنوم. آب را جرعه‌جرعه می‌خورد و پایین می‌دهد. بلند می‌شوم. چاقو را با غلاف چرمی‌اش از داخل جیبم درمی‌آورم. چاقو را از توی غلاف بیرون می‌آورم. چاقوی دسته‌نارنجی. انگشتم را هنوز نمی‌توانم نزدیکی لبه‌اش ببرم. هنوز تیز است. آقاجون گفته بود. مذبوح را باید با چاقوی تیز ذبح کرد. چاقویت تیز نباشد، او آزار می‌بیند. چاقو را بین دندان‌هایم می‌گذارم. دو پایم را این‌طرف و آن طرفش می‌اندازم. هلش می‌دهم. به پهلو روی زمین می‌افتد. زانویم را به پهلویش فشار می‌دهم. دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم. سرش را به عقب هل می‌دهم. چاقو را از دهانم برمی‌دارم. زیر گلویش می‌گذارم. زیرلب ذکری می‌گویم. اقاجون گفته. و بعد گلویش را می‌بُرّم. خون از گلویش بیرون می‌پاشد. دست‌وپا می‌زند. پایم را محکم‌تر به پهلویش فشار می‌دهم. انگشتانم را لای پشم‌های سرش فرو می‌برم. نوازشش می‌کنم. آقاجون گفته. نباید توی چشمان مذبوح نگاه کنی. چشم‌های مذبوح، آدم را می‌لرزانند. بلند می‌شوم و می‌ایستم. دستمالِ پارچه‌ای را از جیبم درمی‌آورم. روی لبه‌ی چاقو می‌کشم. آقاجون گفته. خون نباید روی چاقو بماند. روی چاقو بماند، خون می‌ماسد. خون که بماسد، سخت پاک می‌شود. دو ردیف دسته‌ی عزادارن از دو سمتم عبور می‌کنند. تا صد متر آن‌طرف‌تر، سیزده گوسفند، همان‌جایی افتاده‌اند که گلوی‌شان را بریده بودم. دست روی جیب پیراهنم می‌گذارم. نگران بودم در این مدت افتاده باشد. سرجایش بود. بلند می‌شوم و سمت گرمابه‌ی مسجد می‌روم. نباید با این سر و وضع پیش او بروم. دو طرف ورودی گرمابه‌ی مسجد، روی دیوارهایش، گوسفندان را برعکس آویزان کرده‌اند. کمرشان به دیوار چسبیده. دو پای عقبی‌شان را، سم‌شان را به دو میخ فرو کرده‌اند. سرشان رها، به عقب افتاده. تا ته‌مانده‌ی خون‌شان نیز برود. خون‌های‌شان روی سنگِ کفِ گرمابه به سمت چاهِ وسط راه‌رو، جاری بود. حسین‌آقا ابتدا با چاقوی تیز، برشی سطحی روی پوست‌شان می‌اندازد. بعد دست می‌اندازد و پشم را تکه‌تکه از پوست جدا می‌کند. بعد همان مسیر را با چاقو پاره می‌کند. دل و روده و کبد و معده را بیرون می‌آورد. سیراب‌شیردان و جیگر را جدا داخل یک تشت زردرنگ پلاستیکی می‌اندازد. از وسط راه‌رو رد می‌شوم. حسین‌آقا سلام می‌دهد. زیرلب جوابش را می‌دهم. می‌روم ته راه‌رو. جلوی یکی از شیرهای آب می‌ایستم. بالای شیر آینه‌ای نصب است. شیر آب گرم را باز می‌کنم. خیلی زود آب گرم می‌شود. بخار بلند می‌شود. از این‌جایی که هستم، گوسفندان، شبیه آدم‌کوتوله‌هایی به‌نظر می‌رسند که به صلیب کشیده شده‌اند. لباس‌هایم را درمی‌آورم. با بالاتنه‌ای لخت، سرم را زیر آب گرم می‌برم. گردن و دست‌هایم را می‌شورم. خون زیر ناخن‌هایم رفته است. یک‌به‌یک، با دقت، زیر ناخن‌هایم را تمیز می‌کنم. درِ یکی از کمدها را باز می‌کنم. لنگ‌های تمیز آن‌جاست. پانصدتومانی از جیب شلوارم درمی‌آورم و روی لنگ‌ها می‌گذارم. یکی برمی‌دارم. با آن سر و صورتم را خشک می‌کنم. جلوی آینه می‌ایستم و دستی روی موهایم می‌کشم. لباس‌هایم را می‌پوشم و بیرون می‌آیم.

از صبح شنیده بودم که سیاوش را دیده‌اند. اما فکرش را نمی‌کردم که او واقعاً برگشته باشد. از گرمابه بیرون زدم. جلوی مسجد همه ایستاده بودند و بالای خیابان را نگاه می‌کردند. طبل‌ها و سنج‌ها خاموش شده بودند. سیاوش را دیدم زیرعلم، زیر علم چهل‌وسه تیغه، بزرگ‌ترین علم منطقه رفته و دارد به سمت مسجد می‌آید. پاچه‌ی شلوارش را بالا داده است. پابرهنه است. سیاوش، یا همان سیاخوش‌دست. نائب‌قهرمان بوکس آسیا بود. افتخار همه‌ی محل بود تا زمانی که یک‌روز گفتند، او به جرم قاچاق بازداشت شده. پس از دوازده سال برگشته بود. خودش بود. با هیکلی نحیف‌تر از گذشته. اما هنوز درشت‌اندازم. با موهایی مجعد سیاه. با قدم‌های لرزان به سمت مسجد می‌آمد. آدم‌ها و عزادارن از روبه‌رویش کنار می‌رفتند. به ماشین‌های پارک‌شده‌ی دو طرف خیابان تکیه می‌دادند و یا از روی جوب می‌پریدند و به پیاده‌رو می‌رفتند. رگ‌های گردن و صورت سیاوش بیرون زده بود. پس از هر دو- سه قدم، هوا را از سوراخِ دماغش بیرون می‌داد. بخار می‌شد. دندان‌هایش را به‌م می‌سایید. به روبه‌روی در مسجد که رسید، چرخید. درست مقابل مسجد ایستاد. یک گام به عقب کشیده شد. تعادلش را حفظ کرد. آستین‌های لباسش بالا رفته بود. خال‌کوبی‌های بازویش را می‌دیدم. دو دور چرخید و بعد دوباره مقابل مسجد ایستاد. آهسته خم شد. سیاوش فریاد بی‌صدایی کشید و همان‌طور خم‌شده، پنج- شش ثانیه‌ای متوقف شد. خودش و علم به مسجد سلام دادند. تمام بدنش می‌لرزید. علم هم می‌لرزید. زیرلب، شروع کردم به گفتن «تسلیم نشو، تسلیم نشو، تسلیم نشو.» نشد. هفت- هشت نفر دویدند و زیر علم را گرفتند. سیاوش از زیر علم بیرون آمد. کفش‌هایش را جلوی پایش انداخت و پایش کرد. کاپشن بادی‌اش را پوشید. حاج‌آقا مروی که آمده بود روی پله‌ی ورودی مسجد ایستاده بود، جلو آمد. سیاوش را بغل کرد. سیاوش سرش را روی شانه‌ی حاج‌آقا مروی گذاشت. حاج‌آقا مروی پیشانی او را بوسید. سیاوش از آغوش حاج‌آقا مروی بیرون آمد و رفت آن طرف خیابان، در جای خلوتی، در پیاده‌رو، در تاریکی ایستاد. طبال‌ها روی طبل زدن وعزاداران دوباره به وسط خیابان برگشتند.

حاج‌آقا مروی آخر تمام جملاتش یک «باباجان» می‌گذاشت: «این چه کاری می‌کنی باباجان»، «آدم باید منصف باشه باباجان»، «آقانعمت این‌قدر به جان این بچه‌ها نیفت باباجان»... شب‌های محرم، منبرش بیش‌تر از ده دقیقه طول نمی‌کشید. با قد خمیده‌اش، با آن دست‌های درازش، از پله‌های منبر بالا می‌رفت. می‌نشست. عمامه‌اش را جابه‌جا می‌کرد و شروع می‌کرد به روضه خواندن. حاج‌آقا مروی گوش‌هایش سنگین بود. حاج‌آقا مروی دهانش همیشه خشک بود. دهانش کف می‌کرد. حرف که می‌زد دوست داشتی خیلی سریع یک لیوان آب به دستش برسانی. بیش‌تر از شصت سال پیش، پدر حاج‌آقا مروی، دست زن و بچه‌هایش را می‌گیرد و از شیراز به عراق می‌برد. پدر حاج‌آقا مروی از روی علاقه‌اش به امام حسین ساکن کربلا می‌شود؛ حومه‌ی کربلا؛ در روستایی نزدیکیِ فرات. پدر حاج‌آقا مروی هر روز عصر لب رودخانه می‌رفته و آن‌جا می‌نشسته و به رود نگاه می‌کرده؛ به جریانِ آب. او پسرش را، حاج‌آقا مروی را با کتک و زور به حوزه‌ی علمیه‌ی نجف می‌فرستد. پدر حاج اقا مروی دوست داشت تنها پسرش روحانی بشود. امّا حاج‌آقا مروی اصلاً دوست نداشت که روحانی بشود. او دوست داشت وکیل بشود. پس از چندسال درس خواندن در نجف، حاج‌آقا مروی برای ادامه‌ی تحصیل به ایران، به قم، برمی‌گردد. در قم بوده که به‌ش خبر می‌دهند پدرت فوت کرده. پدرت غرق شده. پدرت در فرات غرق شده. پدر حاج‌آقا مروی یک روز صبح، برای شستن سه- چهار گاوش به فرات می‌رود. جریان رودخانه او را می‌بَرَد. غروب همان روز پدر حاج‌آقا مروی را دو- سه کیلومتر پایین‌تر پیدا می‌کنند. در حالی که باد کرده و روی آب شناور بوده.

به آن سمت خیابان رفتم. دستم را روی جیب پیراهنم گذاشته بودم. می‌ترسیدم از جیبم بیفتد. توی جیبم یک زنجیر بود. آن زنجیر، حاصل جمع‌آوری و به‌م چسباندن ده‌ها تکه‌زنجیری بود که طی روزها و شب‌های قبلش جمع کرده بودم. روزها و شب‌ها، فقط خیره به زمین بودم. کنار جدول، توی جوب، وسط خیابان، زیر پای زنجیرزنان، همه‌جا را می‌گشتم. می‌گشتم تا تکه‌زنجیرها را پیدا کنم. آن‌ها بیش‌تر دوتایی هستند. دوتا حلقه‌ی زنجیر. سه‌حلقه‌ای هم پیدا می‌شد اما بسته‌ای از آن مثلاً ده‌حلقه‌ای، خیلی نایاب بود. هرشب، توی رخت‌خواب، حلقه‌های زنجیرهای جمع‌شده را از هم باز می‌کردم. و بعد مرتب به‌هم وصل‌شان می‌کردم. نتیجه‌ی کارم یک زنجیر بود که به راحتی از سر رد می‌شد و انتهایش روی سینه قرار می‌گرفت. گردن‌بند. غزل سر کوچه‌شان ایستاده بود. مانند هر شب، همراه با مادرش. مادرش با هم‌سایه‌ها حرف می‌زد. از لابه‌لای دسته‌ی زنجیرزنی رد شدم. از میان دود و بوی اسفند. تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای طبل‌ها و سنج‌ها بود. طوری سمت غزل رفتم که مادرش مرا نبیند. رفتم پشت سرش، صدایش کردم. نشنید. محو طبل‌ها شده بود. صدایش کردم نشنید. «غزل... غزل.» کمی جلوتر رفتم. حالا می‌توانستم نیم‌رخ‌اش را ببینم. نور چراغ‌ها فلورسنتی، سبز و زرد روی صورتش می‌افتاد. و بعد صورتش تاریک می‌شد. دوباره با یک‌کم جابه‌جاشدن نورها روی صورتش می‌افتاد. دستم را آرام به شانه‌اش زدم. برگشت. به سختی صدا به صدا می‌رسید. لب‌خوانی کردم که گفت «سلام». دستم را توی جیب پیراهنم بردم و زنجیر را بیرون آوردم. دستم را دراز کردم. مشتم را باز کردم. گفتم «برای توئه.» زنجیر را دید. صدایش را به‌سختی شنیدم «این چیه دیگه، از کجا آوردی؟» به زمین اشاره کردم. «از روی زمین. این‌ها رو از روی زمین جمع کردم. برای توئه.» دستش را دراز کرد و زنجیر را از روی کف دستم برداشت. زنجیر را بالا آورد و جلوی چشمانش بازش کرد. خندید. خندیدم. زنجیر را توی دستش گذاشت و دستش را مشت کرد. مادرش برگشت و غزل را دید. یک نگاهی به من کرد. سلام دادم. سرش را تکان داد. دست غزل را گرفت و رفتند سمت سر خیابان. خوش‌حال بودم. لی‌لی‌کنان رفتم آن طرف خیابان، سمت کوچه‌ی بالایی مسجد. از در طرفِ زنان وارد شدم. از پله‌ها بالا رفتم. به پشت‌بام رسیدم. با میثم سمت گلدسته‌ی مسجد رفتیم. درِ فلزی را باز کردیم. میثم برگشت و در را پیش کرد. با هم از پله‌های گلدسته بالا رفتیم و روی اولین پله نشستیم و سیگار کشیدیم.

از صدای پایش می‌فهمیدیم که حاج‌آقا مروی است که دارد از پله‌ها بالا می‌آید. از پله‌ها که بالا می‌آمد، اول نعلینش به پاشنه‌ی پایش می‌خورد، صدا می‌داد و بعد صدای برخورد نعلینش با پله‌ها می‌آمد. چهارضربه، ریتمیک، موتیف‌وار تکرار می‌شد تا به پشت‌بام می‌رسید. سر دیگ‌ها بودیم. من و میثم. حاج‌آقا مروی گفت «سلام باباجان.» بعد رفت نزدیک نرده‌ها ایستاد. بی‌عبا، بی‌عمامه. به یک سمت مایل شد و دستش را توی جیب قبایش فرو کرد. برگشت من را نگاه کرد که خیره به او بودم. «می‌بینی باباجان، جیب آخوندا ته نداره.» می‌خندید. دهانش کف کرده بود. پاکت سیگار وینستون را درآورد. کبریت کشید و سیگارش را روشن کرد.

خیابان خلوت شده بود. عزاداران همه داخل مسجد شده بودند. کسانی که دیر کرده بودند سریع از در مسجد رد می‌شدند تا خود را به روضه‌ی حاج‌آقا مروی برسانند. با میثم درِ دیگ‌های برنج را باز کردیم. تقریباً دم کشیده بودند. رحیم‌آقا آشپز زیر شعله‌ها را کم کرد. از آن بالا، آن طرف خیابان را نگاه کردم. سیاوش همان‌جا ایستاده بود. دیدم‌اش که راه افتاد و به سمت پایین خیابان رفت. و رفت. با میثم در یکی از دیگ‌های خورشت را برداشتیم. خورشت می‌جوشید. لیموها خود را به سطحِ خورشت رسانده بودند. صدای حاج‌آقا مروی بلند شد که می‌خواند: «گر تنت را زخاک بردارم، به‌خدا تیر می‌کشد کمرم».

شنبه

آن‌که می‌بخشد، آن‌که نمی‌بخشد

این یادداشت به بهانه‌ی انتشار کتاب «بخشودن»، چندماه پیش در ماه‌نامه‌ی «اندیشه‌ی پویا» منتشر شد. نشده که نوشته‌هایم را در نشریات این‌جا بگذارم اما اعدام ریحانه جباری و واکنش‌هایش، دوباره من را به یاد کتاب «بخشودن» انداخت. تنها یک نکته؛ فکر می‌کنم با مرگ دو طرفِ ماجرا، مقتول و قاتل، چیزی که از بین رفت و می‌رود، حقیقت است. دیگر حقیقتی وجود ندارد که بشود در جست‌وجویش بود. آن‌چه مثلاً در چنین پرونده‌هایی در کشورهای توسعه‌یافته، رسانه‌ها و روزنامه‌نگاران به دنبال حقیقت می‌افتند و زود یا دیر ته‌وتوی ماجرا را درمی‌آورند. آن‌چه که در ایران نیست. فقدانش، گم‌شدن حقیقت است. که چه چیزی ارز‌ش‌مندتر از حقیقت؟ 

۱- چرا مادر عبدالله قاتل پسرش را بخشید؟ آیا او مؤظف بود بلال را ببخشد؟ او حق داشت بلال را نبخشد؟ این‌ها پرسش‌هایی است که در حین تماشای تصاویر آن لحظه‌ی تاریخی که در خبرگزاری‌های ایران و جهان منتشر و در شبکه‌های اجتماعی دست‌به‌دست می‌چرخید، به ذهن‌مان می‌آمد. تصاویری که نشان می‌داد، صبح زود، مادر عبدالله از کنار هزار نفری که در میدان جمع شده‌اند تا لحظه‌ی اعدام بلال را ببینند، رد می‌شود، از پلکان بالا می‌رود، مقابل بلال می‌ایستد، سیلی به صورت او می‌زند و طناب دار را از گردن بلال درمی‌آورد. مادر عبدالله، بلال را، قاتل پسرش را می‌بخشد. طرفداران بخشودن و گذشت‌کردن، غالباً ادعا می‌کنند که ارزش بخشودن و گذشت در این است که هم فرد بخشاینده و هم فرد بخشوده‌شده را رها و قوی می‌کند: بخشودن و گذشت به ما امکان می‌دهد غل و زنجیر گذشته‌ای پُر از خطا را از پایمان برداریم و رو به سوی آینده‌ای کنیم که آکنده از تلخی و نفرت نیست. اندیشه‌ی محوری در این‌دست گفته‌ها، که گاهی شبیه تبلیغات تلویزیونی هم می‌شود این است که بخشودن و گذشت شفابخش است و افراد ستمدیده با بخشودن افرادی که به آن‌ها ستم کرده‌اند، احساس بهتری نسبت به خودشان و نسبت به زندگی‌شان پیدا می‌کنند و بدین ترتیب احساس قدرت بیش‌تر می‌کنند و قدرتمندتر می‌شوند. اما واقعاً همیشه این اتفاق می‌افتد؟ آیا کسی که می‌بخشد و کسی که بخشیده می‌شود، آخر سر، احساس بهتری پیدا می‌کنند؟ کتاب «بخشودن» نوشته‌ی ایو گارارد و دیوید مک‌ناتون، نشان می‌دهند که همیشه این‌چنین نیست. این‌گونه نیست که با بخشیدن تمام مشکلات حل می‌شود. نشان می‌دهند همیشه بخشودن به سود جامعه نیست. نگاه شفابخشانه به بخشش همیشه راه‌گشا نیست. این نگاه، نگاهی بسیار سطحی و نازل به بخشش است. آن‌ها نشان می‌دهند که «در این نظر اصلاً توجهی به واقعیت‌های خطاکاری‌ها و بدکردن‌های هولناک و بلایی که بر سر قربانیان می‌آورد و معنایی که نزد آن دارد نمی‌شود.» (صفحۀ۲۹) 
۲- در «سگ‌های پوشالی» ساخته‌ی سم پکین‌پا، دیوید، خودش دست به‌کار می‌شود و متعرضان به خود و همسر و خانه‌اش را تنبیه می‌کند و آن‌ها را یک‌به‌یک به‌سزای اعمال‌شان می‌رساند. دیوید خود دست به انتقام می‌زند. کینه را در دل‌اش نگاه می‌دارد و وقتی همسرش امی از او می‌پرسد چرا کاری که مهاجمان می‌خواهند را انجام نمی‌دهی؟ به او می‌گوید چون به خانه‌ام حمله کرده‌اند. در نهایت وقتی دیوید مهاجمان را از پای درآورده، او را تحسین می‌کنیم چرا که مردی را می‌بینیم که دارای عزّت، کرامت نفس، شرافت و دارای روحیه‌ی شهسواری است. اگر دیوید مهاجمان را می‌بخشید انسانی می‌شد سست‌عنصر، کم‌شرف، ضعیف و بزدل. همچنان که نیچه نیز بر این باور است که وقتی آدم‌های ضعیف بر خشم و کینه‌شان غلبه می‌کنند و آزاردهندگانشان را می‌بخشند، درواقع از زیر مبارزه‌ای که همه باید در آن شرکت کنیم شانه خالی می‌کنند: «به نظر نیچه بخشودن به هیچ روی عملی بلندنظرانه و سخاوتمندانه نیست، بلکه به عکس، بخشودن، در تجلیات گوناگونش، کوشش خودمحورانه‌ی قربانی برای به زنجیر کشیدن خودپسندی جریحه‌دار شده‌اش است.» (صفحۀ۶۵) یکی از بخش‌های خواندنی کتاب، جایی است که از این دست استدلال‌ها در رد بخشیدن آمده است. این‌که بخشودن همواره هم آن شفابخشی مورد ادعا را ندارد، چه در سطح فردی چه در سطح اجتماعی؛ بخشودن یگانه راه دست‌یافتن به این تأثیرات شفابخش و علاج‌کننده نیست؛ بخشودن، دست‌کم در برخی موارد عملاً زیان‌بار و آسیب‌رسان است، چه در سطح فردی چه در سطح اجتماعی؛ یک مسئله‌ی مهم، عدالت است، که فی‌نفسه اهمیتی اخلاقی دارد و ممکن است در برخی از شرایط نتایجی بسیار بهتر از بخشودن به‌بار بیاورد و در نهایت بخشودن ممکن است با انگیزه‌های بزدلانه یا ملاحظات خودخواهانه و برای راه‌انداختن کار خویش انجام گیرد، که غالباً هم چنین است و این انگیزه‌ها واجد هیچ‌گونه ارزش اخلاقی نیستند. 

۳- در فضای رمانتیک و این‌که همیشه قربانیان زیر فشار قرار می‌گیرند تا خطاکار را مورد بخشش قرار دهند، کسایی که در نهایت از بخشودن شکنجه‌گران و آزاردهندگانشان امتناع می‌کنند غالباً با واکنش‌هایی دوپهلو مواجه می‌شوند. در نگاه اول ما با آن‌ها احساس همدردی و همدلی می‌کنیم و احساس تلخ آن‌ها را نسبت به رفتاری که با آن‌ها صورت گرفته درک می‌کنیم اما در عین حال، و شاید به شکل پوشیده و پنهان، نگاه انتقادآمیزی نسبت به آن‌ها داریم که چرا نتوانسته‌اند بر احساس تلخ و مصیبت‌زدگی‌شان فائق آیند. و گاهی هم از این هم پیش‌تر می‌رویم و نبخشودن متعرض یا متعرضان را نشانه‌ی بی‌خردی و بدوی‌بودن و عقب‌افتادگی اخلاقی آن‌ها می‌دانیم. این‌جاست که باید معنای درست بخشیدن را درک کنیم. اول این‌که جسارت و وقاحت می‌خواهد به کسی بگوییم از گذشته‌ها و صدمه‌ها و آسیب‌ها بگذرد. بخشودن یک فضیلت اخلاقی است اما غالباً یک وجه اساسی از بخشودن مورد غفلت قرار می‌گیرد: «آن این است که بخشودن هدیه‌ای است که بخشاینده، یعنی قربانی، عطا می‌کند، و به چه کسی؟ به آن خطاکار.» (صفحۀ۴۱) نکته‌ی بعدی این است که بخشودن کاری نیست که بتوان از قربانی درخواستش را داشت. فرد صدمه‌زننده از همه کمتر حق چنین درخواستی را دارد. شاید دیگرانی افراد را تشویق کنند که ببخشند، اما در اکثر موارد افراد اخلاقاً مکلف نیستند که کسی را که به آن‌ها صدمه زده است ببخشند، و اگر انتخاب و تصمیم خودشان بر بخشودن باشد، در حقیقت عطیه و هبه‌ای است به فرد معترض. نکته‌ی بعدی این است که قربانیانی که حاضر نمی‌شوند متجاوزان را ببخشند ممکن است به‌جای آن‌که در فکر گرفتن انتقام باشند سخت درگیر فکر عدالت باشند، وعلت انزجارشان این باشد که اصرار می‌ورزند ما نباید احساس مسئولیت اخلاقی‌مان و بزهکاری آن‌هایی را که دست به تجاوزها و ستم‌های فاحش زده‌اند به فراموشی بسپاریم. این امر خصوصاً در سطح اجتماعی بسیار مهم است: «پس از کشمکش‌های اجتماعی دهشتبار، با فجایعی که به بار آورده است، حفظ احساس انزجار در میان قربانیان شاید همان‌چیز ضروری است که می‌تواند ما را از آن فراموشکاری سهل و آسان، که می‌تواند منجر به تکرار همان وحشت‌ها در آینده شود، در امان نگه دارد. آن‌چه جامعه‌ای آشفته و زخم‌خورده لازم دارد شاید عدالت باشد و نه بخشودن.» (صفحۀ۷۲) و در نهایت بخشودن، به معنای فراموش کردن نیست. بی‌احساسی و بی‌تفاوتی را نیز نباید به حساب بخشودن گذاشت. چرا که «بخشودن کاری مثبت‌تر و ایجابی‌تر است: علاوه بر بدخواهی، بخشاینده نوعی خیرخواهی هم نسبت به فرد صدمه‌زننده دارد.» (صفحۀ۵۹) بخشودن مستلزم غلبه بر احساسات منفی است که شامل بدخواهی می‌شوند، خصوصاً احساس کینه و نفرت و عداوت. در نهایت این‌که هیچ دلیلی نمی‌تواند بخشودن را به حدِ یک وظیفه یا تکلیف برساند. بخشودن در همه‌حال هبه‌ای غیراجباری است و در ضمن قربانیان بعضی اوقات دلایلی به همان قوت دلایل مثبت و ایجابیِ بخشودن بر پابرجا ماندن بر خشم و بیزاری خود از کسانی که به آنان صدمه رسانده‌اند، دارند. اما نویسندگان کتاب بر این باورند که «اگرچه ممکن است دلایلِ نبخشودن و پابرجا ماندن بر خشم و بیزاری به همان قوت دلایل بخشودن باشند، اما بخشودن ستودنی‌تر است چون از حدِ تکلیف و وظیفه فراتر می‌رود، چون بخشودن کاری دشوار است، چون بخشودن کاری سخاوتمندانه و بلندنظرانه است، و بالاخره چون در نهایت عشق و محبت بهتر و برتر از نفرت است.» (صفحۀ۲۳۲) پس از این جمله اما باز می‌توان «اما»ی دیگری نیز افزود؛ این‌که اما باز حفظ خشم و بیزاری، آن‌جا که این خشم و بیزاری به برقراری عدالت مدد می‌رساند، می‌تواند کاری ستودنی باشد. کتاب پُر است از این «اما»ها. آن‌جا که چند جمله در ستایش بخشودن می‌آید ولی به یک‌باره همه‌ی آن‌ها با ادله‌ای قوی فرو می‌ریزد و خواننده می‌بیند تمام اشکال بخشودن هم اخلاقی نیست و گاهی امری غیراخلاقی می‌شود. 

۴- کتاب «بخشودن» کتابی به‌دردبخور برای جامعه‌ی کنونی ماست. این کتاب می‌تواند راهنمای خوبی باشد برای‌مان، این‌که چه زمانی واقعاً بخشیده‌ایم و چه زمانی ادای یک بخشاینده را درآورده‌ایم. برای جامعه‌ای که یک سبقت از اتومبیل، یک ناسزای کوچک، صاف نکردن یک بدهی اندک و... باعث فجیع‌ترین اتفاقات می‌شود، بحث بخشش و بخشودن، بحث مهمی است. همچنین با خواندن چنین کتاب‌هایی شاید بتوان به تغییر فضای سطحی و سانتیمانتال که درباره‌ی بخشیدن و حول و حوش آن شکل می‌گیرد، امید داشت. همین‌طور که نویسندگان کتاب آورده‌اند: «به‌دست‌دادن تصویری زیبا و رمانتیک از بخشودن که در آن همه‌ی تضادها با خیرخواهی همه حل می‌شود و همه با هم در هماهنگی کامل همگانی دورهم می‌نشینند و با توافق کامل از گذشته‌ها صرف نظر می‌کنند، کاری بسیار آسان است. اما موقعیت‌های واقعی در زندگی واقعی که در آن‌ها مسئله‌ی بخشودن پیش می‌آید هیچ شباهتی به چنین تصویر آرمانی ندارند.» 

بخشودن/ ایو گارارد، دیوید مک‌ناتون/ ترجمه‌ی خشایار دیهیمی/ نشر گمان/ چاپ اول: ۱۳۹۳/ ۲۴۰صفحه/ ۱۱هزار تومان.

جمعه

سربالایی شمس‌آباد

بیماری‌ام برگشته بود. برای چندین‌بار در سه سال گذشته. به حسین زنگ زدم و گفتم: «مریضیم.» همین. چیز دیگری نگفتم. گفت: «چه‌طور؟» بهش گفتم دیروز صبح طبق معمول، ساعت ۴، از خواب بیدار شدم. قبل از شروع کارم، پای اینترنت نشستم. بعد مکث کردم. به حسین گفتم خودم می‌دانم فقط چند عکس است. اما باعث نشد صفحات را ببندم. کلیک کردم. عکس‌های جدیدش را دیدم. به حسین گفتم وقتی به خودم آمدم که دیدم در حال دویدنم. مانند روزهای اوج بیماری‌ام. مثل همان روزهایی که تنها می‌خواستم آدم بشوم. می‌دویدم. هر روز صبح، ساعت‌ها، بی‌وقفه می‌دویدم. از دستش داده بودم. فکر می‌کردم با دویدن می‌توانم فراموشش کنم. هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌زدم و سربالایی تپه‌ی شمس‌آباد را رد می‌کردم، بعد به میدان هروی می‌رسیدم. دور می‌زدم و از بلوار پناهی‌نیا عبور می‌کردم و به خانه‌ام برمی‌گشتم. با پیراهنی غرق در عرق. به حسین گفتم دیروز صبح هم وقتی تماشای عکس‌ها تمام شد، از روی صندلی بلند شدم. تا کمر توی کمد رفتم تا گرمکنم را پیدا کنم. تی‌شرت سفیدرنگم را. و سوئی‌شرت سرمه‌ای‌‌رنگم را. جوراب پوشیدم. کتونی‌هایم توی انباری بود. رفتم آن‌ها را آوردم. پوشیدم‌شان و بیرون زدم. از تپه‌ی شمس‌آباد گذشتم. میدان هروی. بعد دیدم دوست دارم بیش‌تر بدوم. سمت بلوار نرفتم و مسیر را مستقیم ادامه دادم. خیابان پاسداران. مستقیم‌تر، بالاتر، سربالایی را گرفتم و دویدم. چهارراه پاسداران. داخل خیابان دولت پیچیدم. می‌دویدم. آخرش روی نیمکت پارک کوچکی در نیمه‌های خیابان دولت خودم را پیدا کردم. تا عصر آن روز و عصر فردایش حالم خوب نشد. در محل کار، ساعت‌ها پشت میز می‌نشستم و بدون این‌که کاری انجام دهم، به زیرپایم، به نقطه‌ای خیره می‌شدم. شب‌ها به سقف بالای تخت‌خوابم نگاه می‌کردم. قبل از این‌که ساعت روی میز کنار تخت زنگ بزند، بیدار می‌شوم. لباس می‌پوشم و از خانه بیرون می‌زنم. می‌دوم. تپه‌ی شمس‌آباد، میدان هروی، خیابان پاسداران، مستقیم، میدان نوبنیاد. روی نیم‌کت کنار ایستگاهِ تاکسی‌ها، آن‌جا نشسته‌ام. بطری آب‌معدنی را سر می‌کشم. برمی‌گردم.
بعدازظهر آن روز شماره‌ی بهزاد را گرفتم. بهزاد؛ روانکاوم. او را با نام کوچکش صدا می‌زنم. نه به خاطر توصیه‌ی او برای ایجاد صمیمت بیش‌تر با بیمارش، با من. بهزاد هم‌دانشگاهی‌ام است. به خاطر همین او را با نام کوچکش صدا می‌زنم. به بهزاد گفتم مریضی‌ام برگشته. بهزاد گفت چه‌طور؟ برای بهزاد هم ماجرای عکس‌ها و دویدنم را گفتم. بهم وقت داد. او سه ترم از من بالاتر بود. برای برخی از نشست‌ها و سخنرانی‌ها به دانشگاه‌شان می‌رفتم. سخنرانی‌ها را در دانشکده‌ی آن‌ها برگزار می‌کردند. دانشکده‌شان آمفی‌تئاتر بزرگ‌تری داشت. آن‌جا می‌رفتیم و دست و هورا می‌زدیم و می‌کشیدیم. سر یکی از همین سخنرانی‌ها با هم آشنا شدیم. وقتی روی صندلی روبه‌روی میز کارش می‌نشینم، دقایقی خاطرات‌مان را مرور می‌کنیم. بهزاد پنج سال از من بزرگ‌تر است. پس از فارغ‌التحصیلی در مقطع فوق‌لیسانس به فرانسه رفت و دکترایش را گرفت. به ایران برگشت. حالا او یکی از معروف‌ترین‌ها در حرفه‌ی خودش بود.
به بهزاد می‌گویم می‌دانم چرخ جهان این‌جوری می‌گردد؛ از دست دادن‌ها، به‌دست آوردن‌ها، فقدان‌ها، خشم، اعتراض، جان کندن، یک قدم به پیش رفتن، سه قدم برگشتن، دوباره پیش رفتن، دوباره برگشتن، دور زدن، میان‌بُر زدن، دروغ گفتن، پنهان کردن، و عذاب وجدان. به بهزاد می‌گویم قبول، این برای وضعیت من یک‌کم شاعرانه به‌نظر می‌رسد اما به او می‌گویم که خودم می‌فهمم چمم است. احساسش می‌کنم. احساسش می‌کنم وقتی دارد سمتم هجوم می‌آورد. می‌بینمش.
بار دومی که مریضی‌ام آغاز شد، بعد از ساعات کاری به مطب بهزاد می‌رفتم. در را باز می‌کردم. منشی‌اش داشت وسایلش را جمع می‌کرد. از بهزاد خداحافظی می‌کرد و سری به من تکان می‌داد و در را پشت سرش می‌بست و می‌رفت. ساعت‌ها با بهزاد حرف می‌زدم. درباره‌ی دوران کودکی‌ام، درباره‌ی پدر و مادرم، درباره‌ی محله‌ای که در آن بزرگ شدم. درباره‌ی دوران دبستان و دبیرستان. درباره‌ی معلمانم. اقوامم. دوستانم. کسانی که دوست‌شان داشتم، و دارم. و تنهایی‌هایم. درباره‌ی این‌ها و هزاران چیز دیگر. بهزاد در زمانی که حرف می‌زدم، گه‌گاه سؤال می‌پرسید، یا وقتی از موضوع اصلی دور می‌شدم، پرانتز باز می‌کردم، من را سر قضیه‌ی اصلی برمی‌گرداند: «گفتی بالای سر جنازه ایستاده بودی و جمعیت فشار می‌آوردن و نزدیک بوده داخل قبر بیفتی؟ می‌گی خواب این قضیه را هنوز می‌بینی؟» و من برایش ماجرا را شرح می‌دادم. بهزاد از من می‌خواست ماجراها را با جزئیات تمام برایش تعریف کنم. من تا آن‌جا که به ذهنم می‌رسید برایش می‌گفتم. بهزاد در تمام مدت از حرف‌هایم یادداشت برمی‌داشت. یک دستگاه ضبط صدا هم داشت که همیشه در حضورم روشن بود. پیش می‌آمد که گاهی ریز ماجرایی را به یاد نمی‌آوردم. شب، وقتی توی رخت‌خوابم دراز کشیده بودم و سقف را نگاه می‌کردم، یادم می‌آمد. به بهزاد زنگ می‌زدم. بهزاد به من گفته بود که هر ساعت از شبانه‌روز می‌توانی زنگ بزنی. چند بوق می‌خورد و موبایلش روی منشی می‌رفت. و من ماجرا را با جزئیات شرح می‌دادم؛ بدون حضور بهزاد.
«فکر می‌کنی برای تماشای اون عکس‌هاست؟ به یاد آوردن او؟» بهزاد پرسید. ابرو بالا انداختم. دستم را روی زانویم گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم. «شاید، شاید. نمی‌دونم بهزاد.» در همان شب‌های طولانی به بهزاد گفته بودم که تمام این رنج‌هایم را به‌خاطر دیدن بعضی چیزها می‌دانم که نباید می‌دیدم. بعضی کارهایی که نباید می‌کردم و انجام‌شان داده‌ام. حتا فکر می‌کنم به‌خاطر زدن بعضی از حرف‌هاست. به او گفتم بعضی از شب‌ها نشانه‌های کسی را در خودم می‌بینم که مرد یا زنی را در تاریکی با ماشین زیر گرفته و فرار کرده. مدام می‌خواهم فرار کنم. مدام می‌خواهم بدوم. دور شوم. نایستم.
«زمانی که فرانسه بودم؛ لیون، بشین، این رو برات تعریف نکردم.» پشتم را به میز و بهزاد کرده بودم. داشتم روی تخته وایت‌بردش را می‌خواندم. یک‌سری نوشته‌های شخصی و کاری رویش نوشته بود. با یک‌سری نمودار. در همان حالت به او گفتم: «دارم گوش می‌دهم، بگو، لیون بودی، خب.» بهزاد گفت در دانشکده‌شان هر هفته برای دانشجویان فیلم پخش می‌کردند. فیلم‌های کلاسیک، فیلم‌های مستند، فیلم‌هایی مرتبط با رشته‌شان. یک‌بار فیلم «یک شب اتفاق افتاد» فرانک کاپرا را برای‌شان نمایش می‌دهند. بهزاد اهل فیلم است. فیلم زیاد می‌بیند. از همان دوران به فیلم دیدن عادت کرده است. گفت، فیلم داستان یک زن و مردی است که همدیگر را نمی‌شناسند و ناچار می‌شوند یک شب زیر یک سقف با هم بمانند؛ در یک مسافرخانه. داستان پیتر و الی. یک پتو را روی طنابی بینِ خود‌شان می‌اندازند. یک تخت این‌طرف پتو، یک تخت آن‌طرف پتو. شب می‌خوابند و صبح بیدار می‌شوند. باورشان نمی‌شود که شب گذشته حادثه‌ای بین‌شان رخ نداده. بهزاد گفت پیتر زور می‌زند که در تمام آن شب چشم‌پاک باشد. زور می‌زند تا میل درونی‌اش را پنهان کند. بعد گفت اما برایش عجیب بوده که چرا نقشش را کلارک گیبل بازی کرده. «آخه گیبل و چشم‌پاکی؟» بعد هم آخر داستان را برایم گفت که بعد از آن همه سختی که آن دو در آن شب کشیدند، در شب دیگری الی و پیتر به همان مسافرخانه برمی‌گردند. توی یک نمای بسته از داخل اطاق، پتویی را می‌بینیم که روی زمین می‌افتد. بهزاد گفت استادشان پس از فیلم از هیچکاک نقل می‌کند که گفته: «از هر ده نفر آدم، نه نفر، اگر ببینند که زنی در پنجره‌ی روبه‌رو دارد لباس‌هایش را درمی‌آورد که به بستر برود، پشت پنجره می‌مانند و تماشا می‌کنند.»
آن شب باز زودتر از ساعت روی میزی‌ام بیدار شدم. لباس‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. از سربالایی تپه‌ی شمس‌آباد گذشتم. بعد میدان هروی، بعد خیابان پاسداران، بعد نوبنیاد. می‌دویدم. و در آخر در پارک نیاوران کنار حوض بزرگش نشسته بودم. باران قطع شده بود. باد، قطره‌هایی را از فواره‌ها می‌آورد و روی صورت آدم‌های اطراف حوض می‌ریخت. چند زن و مرد میان‌سال، گروهی، با هم نرمش می‌کردند. زن جوانی، هدفون در گوش، از دور می‌دوید و پیش می‌آمد و در نهایت با سرعت از کنارم رد شد. آن طرف حوض، مادری با دخترش بدمینتون بازی می‌کرد. دختر روی ویلچر نشسته بود. تنها می‌توانستند دو ضربه، توپ را روی هوا نگه دارند. ضربه‌ی سوم، توپ یا از بالا و کنارشان می‌گذشت و روی زمین می‌افتاد یا به میله‌ی راکت‌شان می‌خورد. دختر نشسته روی ویلچر، به سختی می‌توانست خودش را تکان دهد. تمام سعی‌اش را می‌کرد که به توپ ضربه بزند. نمی‌توانست. نمی‌شد. با این‌حال با هر بار افتادن توپ، مادر و دختر از خنده ریسه می‌رفتند. دختر می‌گفت «مامان درست بزن دیگه.» بعد اَهِ کشیده‌ای می‌گفت و می‌خندید. تا تمام شدن بازی آن‌ها، همان‌جا روی نیم‌کت نشستم. بازی‌شان که تمام شد، رفتند. من هم بلند شدم و برگشتم خانه. جمعه بود.

سه‌شنبه

محمدرضا اصلانی کوشکیِ اصل

چهارم سپتامبر بود. مانند چهارم هر ماه میلادی، پول را واریز کردم. پول را به شماره‌حسابی که در سایت شرکت درج شده بود، واریز کردم. طبق دستورالعمل. طبق دستورالعملی که در سایت شرکت سی.سی آمده بود. من چهارهزارصدوسی‌وسه بودم. حدس می‌زنم افراد دیگری هم قبل از من و بعد از من باشند. به‌طور مثال افرادی با نام‌های چهارهزارصدوسی‌ودو، چهارهزارصدوسی‌ویک و چهارهزارصدوسی‌وچهار، چهارهزارصدوسی‌وپنج و... . مانند چهارم هر ماه میلادی، از هفت ماه پیش، پول را واریز کردم. روی دکمه‌ی چاپ کلیک کردم و چاپگر خانگی‌ام شروع به کار کرد و فیش واریز را به آرامی بیرون داد. کاغذ را از روی چاپگر برداشتم. پوشه‌ی مخصوص فیش واریزهای اینترنتی‌ام را از کشو برداشتم و آخرین فیش را روی فیش‌های دیگر گذاشتم. بعد یک اس‌ام‌اس به شماره‌ی موردنظر ارسال کردم. طبق دستورالعمل سایت: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه)».
منتظر پاسخ شدم. چهارم هر ماه میلادی، از هفت‌ماه پیش تا آن زمان، منتظر پاسخ می‌شدم. پیامی از آن‌طرف می‌آمد که «شارژ شد». پس از ده دقیقه پاسخی نیامد. عادی بود. معمولاً نیم تا یک‌ساعت طول می‌کشید تا پاسخ را دریافت می‌کردم. مشغول کارهای روزمره‌ام شدم. دوش گرفتم. از حمّام بیرون آمدم. حوله تنم بود. در آشپزخانه، قهوه‌ای برای خودم ساختم. قهوه را خوردم. پشت میز کارم نشستم. باید تا فردای آن روز نقد کتابی را به ایمیل سردبیر مجله می‌رساندم. شروع به نوشتن کردم. کلیّات و تا حدودی جزئیات نوشته‌ام را در ذهن داشتم. تنها کافی بود شروع به نوشتن می‌کردم. یک‌ساعتی گذشت و تا نیمه‌های یادداشت پیش رفته بودم. موبایلم را برداشتم. هنوز اس‌ام‌اسی برایم نیامده بود. دوباره همان اس‌ام‌اس اولیه را به همان شماره ارسال کردم. برگشتم سر نوشتن یادداشتم. نیم‌ساعت دیگر هم گذشت و پاسخی نیامد. دوساعت از اولین اس‌ام‌اسی که فرستاده بودم گذشته بود. روی ساعت و تاریخ ویندوز، گوشه‌ی دسکتاپ، کلیک کردم. لپ‌تاپ چهارم سپتامبر را نشان می‌داد. برای اطمینان تقویم کوچک جیبی‌ام را هم چک کردم. آن‌جا هم چهارم سپتامبر بود. اس‌ام‌اس جدیدی برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه). دوساعت پیش واریز کردم (نقطه) پاسخی نیامد (نقطه)»
یادداشتم را تمام کرده بودم. داشتم به تیتر آن فکر می‌کردم. هنوز پاسخی از طرف بهم نرسیده بود. به سایت شرکت رفتم. روی لینک پاسخ به سؤالات کلیک کردم. آن‌جا تعداد زیادی پرسش دیدم که مشتریان از شرکت پرسیده بودند. خط به خطِ پرسش‌ها را خواندم تا ببینم آیا مشکل من را مشتری دیگری هم داشته؟ نداشت. دوباره دستورالعمل چگونگی ثبت‌نام و استفاده از خدمات شرکت را از اول تا انتها خواندم. سرم را بیش‌تر از معمول به مانیتور نزدیک کرده بودم. امّا آن‌جا هم چیزی درباره‌ی عدم دریافت اس‌ام‌اس پاسخ و این‌که اگر آن اس‌ام‌اس را دریافت نکنی، باید چه اقدامی انجام دهی، درج نشده بود. دوباره برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) واریز شد (نقطه). دوساعت پیش واریز کردم (نقطه) پاسخی نیامد (نقطه) نگران‌تان هستم (نقطه)»
روی زانوهایم، روی تخت نشسته بودم و به اتومبیلی که سر کوچه پارک کرده بود زل زده بودم. دو نفر روی صندلی‌های جلوی یک پژوی پرشیای مشکی‌رنگ نشسته بودند. چراغ‌های ماشین خاموش بودند. با سرعت از تخت پایین پریدم. از اطاق بیرون آمدم. برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) اتفاقی افتاده (نقطه) تو دردسر افتادم (نقطه)» ارسال کردم. دوباره خودم را پشت پنجره رساندم. موبایلم دستم بود. از لای پنجره، بیرون، سر کوچه و آن اتومبیل و سرنشینان آن را نگاه کردم. برای طرف نوشتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم (نقطه) بحران داریم (نقطه).» ارسال کردم. با عجله شلوار جینم را از چوب‌لباسی برداشتم. شلوار جین از ران‌هایم بالاتر نمی‌آمد. داشتم آن را روی شلوارکی که پایم بود می‌پوشیدم. با دست پاچه‌های شلوارک را نگه داشتم و با دست دیگرم شلوار را بالا کشیدم. زیپ شلوار را بالا کشیدم. دکمه‌ی شلوار را بستم. ران‌ها و باسنم چاق‌تر از همیشه شده بود. پایین‌تنه‌ام باد کرده بود. سوئی‌شرتم را روی پیراهن خانگی‌ام پوشیدم. کیف و دسته‌کلید را برداشتم و با سرعت از خانه بیرون زدم. پژوپرشیا سرکوچه، سمتِ درِ شمالی ساختمان ایستاده بود. از راهرو رد شدم و از درِ حیاط، به کوچه‌ی پشتی رسیدم. به‌سمتِ تهِ کوچه راه افتادم. روبه‌روی مسجد، یک باجه‌تلفن بود. کارت تلفن را از کیف پولم درآوردم. کارت را درون دستگاه تلفن گذاشتم. از روی موبایل شماره‌ی طرف را زیرلب خواندم و شماره‌اش را گرفتم. بعد از خوردن سه بوق، زنی آن‌طرف خط گفت: «بله؟» مکث کردم. یاد فیش‌های واریز افتادم. گوشی را سرجایش گذاشتم.
تا خانه‌ام دویدم. پوشه‌ی فیش‌های واریز را از کشوی میزم برداشتم. بازش کردم و به سرعت فیش‌های واریز خدمات سی‌.سی را از سایر فیش‌ها جدا کردم. پوشه را بستم و توی کشو گذاشتم. چمباتمه سر کاسه‌ی توالت فرنگی نشسته بودم و فیش‌های واریز خدمات سی‌.سی را ریزریز می‌کردم و داخل کاسه می‌ریختم. از دست‌شویی بیرون رفتم و با فندک برگشتم. فندک را روشن کردم و چند تکه کاغذ را آتش زدم. آهسته، به شکلی که آتش روشن بماند آن‌ها را روی کاغذهای دیگر توی کاسه توالت انداختم. تمام تکه‌کاغذهای رویی آتش گرفتند. دست‌شویی پر از دود شد. هواکش را روشن کردم. سیفون را کشیدم. کاغذهای سوخته، صدایی دادند. خاموش شدند و با سرعت به سمتِ چاه، همراه آب کشیده شدند. هواکش را خاموش کردم. از دست‌شویی بیرون آمدم. دسته‌کلیدم را برداشتم و از راهرو و بعد در حیاط را باز کردم و خودم را به باجه‌تلفن انتهای کوچه‌ی پشتی، روبه‌روی مسجد رساندم. کارت را داخل دستگاه تلفن گذاشتم. شماره‌ی طرف را از روی موبایل دیدم و شماره‌گیری کردم. سه بوق خورد و آن طرف خط، زنی گفت: «بله؟» گفتم: «علـ» تا آمدم اسم و فامیلم را بگویم یادم آمد. گفتم: «شرکت سی.سی؟ من چهارهزارصدوسی‌وسه هستم.» گفت: «کی؟» گفتم: «چهارهزارصدوسی‌وسه؛ از مشتریان سی.سی.» زن مکث کرد. گفت: «آها.» صدایی نیامد. گفتم: «الو؟» از آن طرف خط صدای مرد میان‌سالی آمد: «بله؟» گفتم: «من چهارهزارصدوسی‌وسه؛ از مشتریان سی.سی.» گفت: «امرتان؟» گفتم: «شما همان رابط هستید دیگه؟» بعد پشت‌بندش گفتم: «من مشکلی برایم پیش آمده.» گفت: «چه مشکلی؟» برگشته بودم و به دستگاه تلفن تکیه داده بودم. سیم گوشی تلفن از زیر بغلم و زیرچانه‌ام رد شده بود. اطرافم را نگاه می‌کردم. گفتم: «من از سر شب دارم به شما اس‌ام‌اس می‌دهم.» صدایم را بلندتر کردم: «من در خطر افتادم. همه در خطر افتادیم. شما هم که جواب اس‌ام‌اس نمی‌دید.» مرد گفت: «چی شده؟ خطر چیه آقا؟» از خون‌سردی طرف عصبانی‌تر شده بودم. آرام امّا با تحکم گفتم: «از سر شب چندنفر خانه‌ام را دارن می‌پان. توی یک ماشین نشسته‌اند؛ سرکوچه‌م.» جواب داد: «نه بابا؟» بعد گفت: «مطمئنی؟» بعد هم گفت: «اصلاً چه ربطی به شرکت داره؟» وقتی صدایی از من نشنید گفت: «اصلاً چه ربطی به من دارد آقا.» محکم پاسخ دادم: «مطمئن نیستم امّا» روی «امّا» مکث کردم. گفتم: «من سر شب پول را برای‌تان واریز کردم. چرا جواب نمی‌دادید؟» گفت: «من گوشی‌ام را به مادرم داده‌ام.» گفتم: «یعنی مادرتان هم؟» گفت: «بله آقا؟» گفتم: «منظورم اینه که مادرتان هم توی کار هستن؟» گفت: «نخیر آقا. باید بهم خبر می‌داد اس‌ام‌اس شما به‌دستش رسیده که نداده. الآن برای‌تان شارژ می‌کنم.» احساس کردم که دارد تلفن را قطع می‌کند. گفتم: «آقای اصلانی یک لحظه؟» جا خورد. گفت: «فامیلی من رو از کجا می‌دانید؟» گفتم: «توی سایت زیر دستورالعمل، اون پایین زدن.» پرسید: «چی زدن؟» گفتم: «نوشته پول به حساب محمدرضا اصلانی کوشکی‌ِ اصل واریز شود.» فریاد زد: «کوشکیِ اصل هم زدن؟» گفتم: «بله. زدن.» انگار که با خودش حرف بزند، گفت: «هزاربار بهشون گفتم که اصلانیِ خالی خوبه. اون کوشکیِ اصل را نمی‌خواد بزنن. مامان، مامان...» صدای بوق آزاد آمد. قطع کرده بود.
دم در حیاط رسیدم. داشتم کلید را توی قفل می‌انداختم. کلید را درآوردم و از کنار پارک، به‌سمت درِ شمالیِ ساختمان رفتم. پژوپرشیا سر کوچه نبود. رفته بود. در ساختمان را باز کردم. بعد در خانه‌ام را. به اطاق خواب رفتم. روی تختم رفتم و پنجره را باز کردم و دوباره سر کوچه را دیدم. اتومبیلی نبود. اصلاً عابری هم نبود. توی هال برگشتم. شلوار جین‌ام به سختی از پایم پایین آمد. ران و باسنم عرق کرده بود. سوئی‌شرتم را درآوردم. روی صندلی روبه‌روی لپ‌تاپم نشستم. موس را تکان دادم. تصویر دسکتاپ نمایان شدم. بلند شدم و دست‌شویی رفتم. هنوز بوی سوختگی می‌آمد. روی کاسه‌ی توالت نشستم. به ماجرا و این چند ساعت خوب فکر کردم. سیفون را کشیدم. آب داخل کاسه جمع شد و کمی چرخید و بعد متوقف شد. راکد شد. آب پایین نرفت. فکرش را می‌کردم. کاغذهای سوخته چاه را پُر کرده بودند.
از دست‌‌شویی بیرون آمدم. دنبال دفترچه تبلیغاتی بودم که دیروز از دم در ساختمان برداشته بودم. از روی میز برش داشتم و پشت صندلی، روبه‌روی لپ‌تاپم نشستم. دنبال شماره‌ی چاه‌بازکنی گشتم. سرم را بالا آوردم. آن گوشه‌ی دسکتاپ، کنار ساعت و تاریخ، آیکون نرم‌افزار وی‌پی‌اِن را دیدم که آبی شد. خاکستری بود. خاکستری یعنی قطع. آبی یعنی وصل. برایم اس‌ام‌اس رسید. از همان شماره‌ی تلفنِ طرف. از آقای اصلانی؛ از آقای محمدرضا اصلانی کوشکیِ اصل. برایم زده بود: «شارژ شد».

پنجشنبه

اینرسی

نادر حرف‌هایش را قطع کرد و گفت «این‌جا خوبه.» ماشین را به حاشیه‌ی جاده هدایت کرد. ماشین چند تکان آرام خورد و متوقف شد. بارش برف قطع شده بود. کلاهِ مشکی‌رنگم را از جیب کاپشنم درآوردم و روی سرم کشیدم؛ تا بالای گوش‌هایم؛ مثل همیشه. پیاده شدیم. دو درِ پشتی را باز کردم. دو درِ پشتی ماشین‌های شاستی‌بلند را دوست دارم. چشم‌اندازی از ماشین را می‌بینی که در دیگر ماشین‌ها نمی‌بینی. فلاکس چای و لیوان‌ها را برداشتم؛ نادر هم پیت‌حلبی و چند تکه چوب و بطری آب‌معدنی که تویش بنزین بود. از تپه‌ی حاشیه‌ی جاده بالا رفتیم. سی‌صد- چهارصدمتری روی برف‌ها، راه رفتیم. بالای تپه، نادر چوب‌ها را داخل پیت انداخت، رویش بنزین ریخت. کبریت را روشن کرد و داخل پیت انداخت. داخل پیت چوب‌ها گر گرفتند و آتش روشن شد. روی دو طرف یک تکه سنگ بزرگ، کنار آتش نشستیم. تقریباً پشت به هم. برای دیدن همدیگر باید کمی سرمان را می‌چرخاندیم. دست‌های‌مان را با فاصله کنار آتش گرفته بودیم. نادر ادامه‌ی حرف‌هایش را پی گرفت. نادر اواخر شهریورماه آن سال، از تز دکترایش دفاع کرده بود. او فارغ‌التحصیل رشته‌ی فیزیک بود. داشت درباره‌ی اینرسی حرف می‌زد. می‌گفت، از قول نیوتن می‌گفت که اگر برآیند نیروهای وارد بر یک جسم صفر باشد، اگر جسم در حالت سکون باشد تا ابد ساکن می‌ماند، و اگر جسم در حال حرکت باشد تا ابد با همان سرعت و در همان جهت به حرکتش ادامه می‌دهد. حرف‌هایش پیچیده و پیچیده‌تر می‌شد. چیزهای کمی از حرف‌هایش را می‌فهمیدم امّا آن‌لحظه دوست داشتم به حرف‌های کسی گوش بدهم.
داشتیم چشم‌انداز روبه‌رویی‌مان را می‌دیدیم. جاده‌ای پیچ در پیچ در دل تپه‌ها. اتومبیل‌ها کوچکِ کوچک بودند، تا این‌که جلو و جلوتر می‌آمدند و شکل واقعی‌شان را پیدا می‌کردند. به ترتیب آن‌ها را می‌دیدی: می‌دیدی‌شان، بعد غیب می‌شدند و دوباره از پشت تپه‌ای، پیچ را رد می‌کردند و دوباره می‌دیدی‌شان. می‌آمدند تا به ما می‌رسیدند و از کنار ماشین نادر، آن پایین رد می‌شدند. تپه‌ها پر از برف بود، لبه‌ی جاده، برف‌های کثیف و سیاه‌رنگ. نادر داشت می‌گفت این اواخر با نسیم همسرش کمی به مشکل خورده است. یکی- دو ماهی بعد از آخرین مشاجره‌شان که شدید هم بوده، می‌گذشت. آن‌ها تصمیم می‌گیرند برای مدتی از هم جدا زندگی کنند. نسیم به نادر خرده گرفته بود که چرا به خانواده‌اش نمی‌رسد. نادر سال‌ها تنها کاری که کرده بود، خواندن و خواندن بود. تنها کاری که بلد بود. در آن خبره بود. یک‌بار پس از چندهفته بی‌خبری از نادر، به موبایلش زنگ زدم. گوشی را نسیم برداشت و گفت نادر جواب نمی‌دهد. نسیم گفت نادر یک هفته‌ای می‌شود که پایش را خانه بیرون نگذاشته و در کتاب‌خانه مشغول کار است. کار؛ همان مطالعه و جمع و تفریق و بالا و پایین کردن کاغذهایش.
نادر دو لیوان چای را روی برف‌ها گذاشت. لیوان‌ها تا نیمه توی برف فرو رفتند. بعد فلاکس را برداشت و آن‌ها را پر کرد. نادر یکی دو سال از من بزرگ‌تر بود. اما ده‌سالی می‌شد که ازدواج کرده بوده. قدکوتاه و لاغراندام بود. توی کاپشن بادی سیاه‌رنگش فرو رفته بود. انگار درون آن پنهان شده بود. عینک فلزی ظریفی به چشم زده بود و دائم با انگشتش آن را به عقب هل می‌داد. نادر بهم گفت مدت‌ها است نخ زندگی‌اش از دستش دررفته. او از چیزی به نام مدیریت خانه و خانواده حرف زد. بعد سکوت کرد. با هم سیگاری روشن کردیم. دود سیگار و بخار دهان‌مان با هم قاطی می‌شد. سیگار می‌چسبید. به نادر گفتم «اون ماشین رو می‌بینی؟ اولین ماشین از اون دسته که داره می‌آد. بیا شرط ببندیم چه ماشینیه؟» قند گوشه‌ی لپش بود. با سر اوکی داد و بعد از مکثی گفت: «دِوو سی‌ال‌اوئه.» من گفتم: «یک پراید صندوق‌داره.» در سکوت، جفت‌مان ماشین را با چشم تعقیب کردیم. اتومبیل پیچ‌ها رو یکی‌یکی رد می‌کرد و نزدیک‌تر می‌آمد. از پشت آخرین تپه و پیچ که ظاهر شد، جفت‌مان بهم نگاه کردیم. یک تویوتا کمری خاکستری‌رنگ بود. بلند شدم و سوئیچ ماشین را از نادر گرفتم. رفتم تا کنسروهای لوبیا و نان را بیاورم. فراموش‌شان کرده بودیم.
از تپه پایین رفتم. از راه رفتن روی برف احساس خوبی داشتم. صدای خوبی می‌داد. برمی‌گشتم و رد پاهایم را می‌دیدم. نادر از این پایین تنها یک کاپشن سیاه‌رنگ، روی تکه‌سنگی بود. درِ شاگرد پاترول را باز کردم و لوبیاها را از صندلی عقب و دربازکن را از داشبورد برداشتم. این پاترول را نادر سال‌ها پیش خرید. هر موقع نادر را می‌دیدم می‌گفت می‌خواهد این را تبدیل به احسن کند. اما تا آن زمان تبدیل به احسن نشده بود. شش هفت‌ماه پیش می‌خواست این اتفاق بیفتد که مریضی سولماز پیش آمد؛ دخترش. نادر همه‌ی پولی که بابت خریدن ماشین جدید جمع کرده بود، خرج دوا و درمان سولماز کرده بود. سولماز جوش‌های بزرگی همه‌جای بدنش می‌زند. نسیم سولماز را به نادر نشان می‌دهد و می‌گوید دکتر ببریمش. نادر -که می‌توانم تصورش کنم- سرش را از برگه‌های روبه‌رویش بلند می‌کند و می‌گوید این چیزی نیست، آبله‌مرغان است. خوب می‌شود. از جایش تکان نمی‌خورد. فردا و پس‌فردایش حال سولماز بد و بدتر می‌شود تا یک‌شب نسیم دست دخترش را می‌گیرد و به بیمارستان می‌برد. نادر متوجه نمی‌شود. تمام آن شب مانند روزها و شب‌های قبلش نادر داخل اطاقش می‌ماند. دم‌دمای صبح نسیم و سولماز به خانه برمی‌گردند. نادر از اطاقش بیرون می‌آید. نسیم سولماز را توی اطاقش می‌برد و روی تخت می‌خواباند. به هال برمی‌گردد. وقتی نادر از او می‌پرسد که کجا بوده‌اند نسیم می‌گوید برای تو چه فرقی می‌کنه؟ تو از جات مگه تکون هم می‌خوری؟ به نادر می‌گوید تو هر کاری که دوست داشته باشی می‌کنی.
اتومبیل‌ها از کنار من و پاترول رد می‌شدند. از ردشدن آن‌ها روی آسفالتِ خیس، صدای دل‌نشینی بلند می‌شد. صدایی که دوست داشتم. در پاترول را بستم و مسیر را برگشتم. دقت می‌کردم درست کنار ردّپاهای آمدنم، قدم بردارم. به کمپ رسیدم. کنسروها را داخل پیت گذاشتم. به‌جوش که آمدند با دو تکه چوب آن‌ها را گرفتم و از پیت بیرون کشیدم. این کار را قبلاً هم انجام داده بودم. در کنسورها را باز کردم. من و نادر شروع به خوردن کردیم. نادر از گوشه‌ی نان‌بربری، که گوشتِ نان بود، می‌کَند، با دقت دوطرف آن را از هم باز می‌کرد و داخل کنسرو می‌زد و لقمه که نزدیک دهانش می‌بُرد، سرش را بالا می‌گرفت و لقمه را می‌خورد. نادر گفت «کاش چیز داشتیم الآن می‌رفتیم بالا. حال می‌داد.» چیزی نگفتم. تا تمام‌شدن کنسروها چیزی بهم نگفتیم. سیگار روشن کردیم و کشیدیم.
دست‌هایم را پر از برف می‌کردم و آن‌ها را توی پیت می‌ریختم. دو- سه باری این کار را تکرار کردم تا آتش خاموش شد. از تپه پایین آمدیم. سوار پاترول شدیم و دور زدیم و پشت دسته‌ای از ماشین‌ها، راه افتادیم. کلاهم را از سربرداشتم و تا کردم و توی جیب کاپشنم گذاشتم. برف به‌شدت شروع به باریدن کرده بود. پاترول هنوز گرم نشده بود. پاترول بخاری نداشت. نادر زمستان‌ها دریچه‌های زیرپا را برمی‌داشت تا حرارت موتور، ماشین را گرم کند.
دو- سه‌تا پیچ را رد کردیم که نادر کنترل ماشین را از دست داد. لاستیک‌های پاترول روی آسفالت لیز خوردند. نادر فرمان را به‌سمت حاشیه‌ی جاده گرفت. ماشین با سرعت به تپه‌ی حاشیه‌ی جاده خورد. دو چرخ جلو کمی از تپه بالا رفت و بعد همان مسیر را برگشت و محکم روی چند تکه سنگ خورد. پاترول خاموش شده بود. من و نادر تکان نمی‌خوردیم. سرم به شیشه چسبیده بود. در همان حالت گردنم را چرخاندم و نادر را دیدم که که سرش را روی فرمان گذاشته بود. دوست نداشتم تکان بخورم. زیرم تازه گرم شده بود. حالت نشستم را روی صندلی دوست داشتم. احساس خوبی داشتم. دستم را دراز کردم و به بازوی نادر دست زدم. تکان خورد. به دانه‌های برف خیره شده بودم. می‌آمدند و خودشان را به لبه‌ی میله‌ی برف‌پاکن می‌زدند. اولین دانه آب می‌شد. بعد دومی می‌آمد و روی اولی می‌افتاد، سومی روی دومی، چهارمی روی سومی، پنجمی روی چهارمی و... جاده خلوت بود. نه ماشینی از روبه‌رو می‌آمد و نه ماشینی از ما پیشی می‌گرفت و جلو می‌رفت. چشم راستم شروع به سوختن کرد. دست زدم و دیدم از بالای ابروام خون می‌آید. کمی به جلو خم شدم و از روی داشبورد دستمال کاغذی برداشتم و روی زخم گذاشتم. سعی می‌کردم بدنم را زیاد تکان ندهم تا حالتش حفظ شود. از جیب کاپشنم پاکت سیگار را درآوردم و دونخ روشن کردم. یکی از سیگارهای روشن را نزدیک نادر بردم. نادر سرش را بلند کرد و سیگار را دید. از من گرفت و به صندلی‌اش تکیه داد و شروع به کشیدن کرد. شیشه‌ی سمتش را کمی پایین داد و گفت «فکر کنم دیگه باید این رو عوض کنم.» من هم شیشه‌ی سمتم را پایین کشیدم. داخل ماشین سرد شده بود. بهش گفتم «هر جور راحتی.»
ساعت‌ها آن‌جا ماندیم و تکان نخوردیم.

جمعه

آی عشق

نمی‌خواستم به آن مهمانی بروم. سال‌ها از آخرین مهمانی که رفته بودم می‌گذشت. از مهمانی‌ها چیزهای وحشتناکی شنیده بودم. مثلاً؟ مثلاً شنیده بودم بطری‌بازی می‌کنند. یک بطری خالی ــ شاید هم پُرــ وسط می‌گذارند و دورش می‌نشینند. بطری را می‌چرخانند. سر بطری به هر کسی افتاد او باید از بین حقیقت گفتن یا کاری که دیگران می‌گویند یکی را انتخاب کند. دو کاری که از انجام آن نفرت دارم. دکمه‌های لباسم را می‌بستم. به او می‌گفتم که نمی‌دانم چرا برای گفتن حقیقت به بطری مراجعه می‌شود؟
نمی‌خواستم به آن مهمانی بروم.

سرژیک آرشاویان داشت حرف می‌زد. سرژیک آرشاویان معلم فلسفه‌ی دبیرستان است و گاهی همین به او این حق را می‌دهد که زیاد حرف بزند.
چهار نفری دور میز توی حال خانه‌اش نشسته بودیم. من بودم و سرژیک و دوست‌دخترش مریم و زن من، مینا. ظرف یخ روی میز بود. کنارش چند بطری. ظرف ماست. پاکت چیپس. کالباس. زیتون. و یک شیشه آب‌پرتغال. بطری‌ها را مدام بین خودشان دست به دست می‌دادند. می‌دانستند ــ یعنی فکر می‌کنم می‌دانستند که من نمی‌خورم. هفت ماه و چهار روز بود که لب نزده بودم. نمی‌دانم چطور شد حرف عشق و عاشقی پیش آمد. به نظر سرژیک عشق واقعی یک عشق روحانی است. گفت که معتقد است عشق حقیقی عشق به خدا است. البته عشق به موجود زمینی را نیز قبول دارد.
مریم گفت پسری که قبل از زندگی با سرژیک با او بوده آن‌قدر عاشقش بوده که سعی کرده به او آسیب بزند. بعد مریم گفت: «زمان دانشکده، تقریباً سر هر کلاسی که با هم داشتیم، می‌آمد کنارم می‌نشست و کاغذی به‌م می‌داد. توی آن کاغذها نوشته بود "دوستت دارم. دوستت دارم. عزیزم دوستت دارم." پشت سر هم بهم کاغذ می‌رساند. آخر وقت کلاس‌ها هم متن‌ها به فحش تبدیل می‌شد "دیوث دوستت دارم. دوستت دارم پتیاره." زمانی که از دانشکده بیرون می‌زدم، می‌آمد کنارم راه می‌رفت. دستم را می‌گرفت و فشار می‌داد. آن‌قدر که دست‌هایم قرمز می‌شد.» مریم به همه دور میز نگاه کرد. مریم زنی بود گوشتالو. صورتی پر با چشمانی تیره و موی قهوه‌ای که روی یک طرف صورتش می‌ریخت. لباس جلوباز پوشیده بود. 
سرژیک گفت: «این‌که عشق نیست. خودت هم می‌دانی. اسمش را هر چی می‌شود گذاشت به‌غیر از عشق.»
مریم گفت: «اما من اسمش را عشق می‌گذارم. من قبول دارم بعضی موقع‌ها کارهای عجیبی می‌کرد اما عاشقم بود. به روش خودش عاشقم بود. موقعی که با او دوست بودم، به من خوش می‌گذشت. البته اواخرش نه. اما همان اواخرش هم فکر می‌کنم دوستم داشت.»
سرژیک نفسش را بیرون داد. لیوانش را دردست گرفت و به‌طرف من و مینا چرخید. سرژیک گفت: «طرف دیوانه بود.» لیوانش را تا ته سر کشید و دست دراز کرد تا بطری را بردارد. مریم دستش را دراز کرد و گونه‌ی سرژیک را با انگشتانش نوازش کرد.
مینا گفت: «اما مریم راست می‌گوید، حمید عاشقش بود.»
سرژیک گفت: «من اسم رفتار حمید را عشق نمی‌گذارم. همه‌ی حرفم همین است.» سرژیک به من گفت:‌ «شما چی؟ به‌نظرت عشق بوده؟»
گفتم: «من صلاحیت جواب دادن به این سؤال را ندارم. من طرف را نمی‌شناسم. فقط اسمش را شنیده‌ام. از کجا بدانم.»
مینا گفت: «حمید عاشق مریم بود. سر کلاس، توی حیاط دانشکده، هرجا، یک‌جور می‌نشست، یک‌جور می‌ایستاد که رویش به مریم باشد. مریم را نگاه کند. مریم برای سرژیک تعریف کردی آن روزی که حمید توی مراسم شعرخوانی توی دانشکده، برایت شعر خواند و گریه کرد؟»
مریم قیافه‌اش توی هم رفت. دستش را پشت گردنش گذاشته بود و می‌مالید. مریم گفت: «آن‌که چیزی نبود. آن‌زمان همه برای هم‌دیگر شعر می‌خواندند. بچه‌ها برای هم، برای استادها، برای مسئول آموزش.»
مینا گفت: «نه، نه. اشتباه نکن. آن فرق می‌کرد. کسی در شعرش اسم خاصّی را نمی‌برد. فقط نشانی می‌دادند. بعضی موقع‌ها آن‌قدر نشانی‌ها گنگ بود که در یک شعر، سه -چهار نفر به خودشان می‌گرفتند. امّا حمید آن روز اسم تو را آورد. چی بود شعرش؟» لیوانش را بلند کرد و نوشید.
سرژیک گفت: «من الآن این ماجرا را شنیدم.»
مریم گفت: «چیز عجیبی نبود سرژ.» سرژ صدایش می‌کرد.
مینا گفت: «اصلاً چطوری حرف این قضیه پیش آمد؟»
سرژیک گفت: «هنوز هم پای حرفم هستم. من از عشقی حرف می‌زنم که آدم سعی نمی‌کند به طرف مقابلش آسیب برساند.»
سرژیک سی‌وهشت سال داشت. قدبلند بود. تنومند. با موهای فرفری. ته‌ریش گذاشته بود. در کلام مسلط بود. حساب‌شده حرف می‌زد. انگار همیشه سر کلاس است. 
به بطری‌های روی میز نگاه می‌کردم. دست را دراز کردم. مکث کردم. شیشه‌ی آب‌پرتغال را برداشتم. مینا سعی می‌کرد سیگارش را روشن کند. پشت سر هم کبریت روشن می‌کرد اما قبل از این‌که به سر سیگارش برسد، خاموش می‌شدند. فندکم را از جیبم درآوردم و به او دادم. یک کم مِن‌مِن کردم و بی‌مقدمه گفتم: «سرِ سه‌راهِ طالقانی- شریعتی، روی سکوی ورودی بانک سپه، یک بنده‌خدایی می‌نشست و خط می‌نوشت. اسمش مهرداد بود. روی کاغذهای ابروباد، شعر به خط نستعلیق می‌نوشت و آن‌ها را می‌فروخت. شعرهایی از حافظ، سعدی، مولانا. شعرهایی از نیما، فروغ، اخوان و شاملو و سهراب. بعضی موقع‌ها هم مشتری می‌آمد سفارش می‌داد که فلان شعر را برایش بنویسد. مهرداد هم می‌نوشت. سال‌ها پیش من برای مجله‌ای گزارش‌هایی می‌نوشتم از کسایی که چنین شغل‌هایی دارند. اسم ستونم را هم گذاشته بودم "مشاغل پنهان". از آن‌جا رد می‌شدم که مهرداد را دیدم. نشستیم و با هم گپ زدیم. مهرداد استاد خطاطی بود. درجه‌ی ممتاز را گرفته بود. مهرداد قبل از این‌که بیاید روی سکوی ورودی بانک سپه بنشیند کارگر کارخانه‌ی زمزم بود. توی خیابان آزادی. خودش می‌گفت. می‌گفت سال ۷۳، به جرم قتل نامزدش به زندان می‌افتد. سه سال توی زندان بوده تا بالاخره رضایت خانواده‌ی نامزدش را می‌گیرد. از کار بیکار می‌شود و تنها کاری که می‌توانسته بکند، همین نشستن و نوشتن بوده. مهرداد می‌گفت زنش را بسیار دوست داشته. بسیار. وقتی گفت نامزدش را دوست داشته، بغض کرده بود. بعد از جیب ساکش، کاغذ روزنامه‌ای را درآورد. تایش را باز کرد و نشانم داد. روزنامه‌ی ابرار بود. صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ی ابرار. آن پایین صفحه، یک کادر خبر بود. در آن کادر خبر، عکس خودش را بهم نشان داد. با لباس زندان. روی چشم‌هایش یک نوار مشکی کشیده بودند. بلند تیتر مطلب را برایم خواند "خانواده‌ی مقتول قاتل دخترشان را بخشیدند." روزها می‌گذشت و من کاری می‌کردم که مسیرم از سه‌راه طالقانی بگذرد. یک ساعتی پیش مهرداد می‌نشستم و نگاهش می‌کرد. دستش روی کاغذهای ابروباد می‌لغزید و پیش می‌رفت. یک روز گفت ببینم تو دوست نداری چیزی برایت بنویسم. من مکثی کردم و گفتم چرا، بدم نمی‌آید یادگاری ازت داشته باشم. گفت چی بنویسم؟ گفت یالّا بگو. من هم برایش تکه‌ای از مقاله‌ای از شیخ ابوالحسن نوری را برایش خواندم. با این مضمون که به چند نفر می‌گویند پیغام‌تان به یار چه خواهد بود، همه می‌گویند به او می‌گوییم تو بمان. به شیخ می‌رسد. او می‌گوید تو مرو. گفتم و تمام شد. مهرداد سرش را بالا آورد و من را نگاه کرد و دوباره به کاغذ ابروباد روی پایش نگاه کرد. قلم توی دستانش بود. چندباری آن را داخل دوات زد. امّا ننوشت. دوباره سرش را بالا آورد و من را دید. بهم گفت همه‌ی آن‌هایی که گفتند بمان در فکر حال بودند امّا شیخ به فکر آینده بوده. گفت شیخ به فکر بلایی که قرار است سرش بیاید بوده. لبخندی زد. آهی کشید و شروع به نوشتن کرد. بعدها فهمیدم مهرداد خودش را از بین برده. خودش را کشته. با قرص. مهرداد عاشق نامزدش بوده. امّا خب.» من‌من کردم. لیوان آب‌پرتغال دستم بود و روی لبه‌ی لیوان دست می‌کشیدم. سرم را بالا آوردم. همه داشتند نگاهم می‌کردند. سرژیک دستش را پشت سرش قلاب کرده بود. مریم صندلی‌اش را به عقب هل داده بود، روی دو پایه‌ی عقب صندلی تکان می‌خورد. مینا دستش را روی دستم گذاشته بود. گرم بود.
سرژیک بلند شده بود. بدنش را به عقب کشید. در همان وضعیت گفت: «آی عشق. چی بگم.» قدم‌زنان به سمت توالت رفت.
مریم هم بلند شده بود. داشت بطری‌ها و ظرف‌ها را از روی میز برمی‌داشت. گفت: «من خیلی گرسنه هستم. به نظرم شام را بیاورم.» به من و مینا نگاه کرد. «گرسنه‌تان نیست؟» بلند شدم و رفتم سمت تراس خانه‌شان. از موقعی که آمده بودم، دنبال بهانه بودم پایم را به آن‌جا برسانم. تراس‌های چنین برج‌هایی را دوست دارم. خانه‌شان طبقه‌ی بیستم بود. پرده را کنار زدم و در را باز کردم. باد خنکی به صورتم خورد. رفتم لبه‌ی تراس. دستم را به نرده زدم. پایین را نگاه کردم. و بعد کلّ اطراف را. چراغ‌های خانه‌ها. چراغ‌های خیابان‌ها. چراغ‌های اتوبان‌ها. چراغ‌های ماشین‌ها. صدا به این بالا نمی‌رسید. و بعد «می‌توانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم. صدای قلب همه را می‌توانستم بشنوم. می‌توانستم صدای انسانی‌ای را بشنوم که از ما بلند می‌شد که آن‌جا نشسته بودیم، که هیچ‌کداممان حرکت نمی‌کردیم، حتا وقتی که اتاق تاریک شد.»

سه‌شنبه

بگذارید هوا بهش برسد

به بالای سر محسن رسیده بود. محسن داشت صدای سگ درمی‌آورد. شنیده بود که ممکن است آدم صدای سگ دربیاورد، امّا تا آن زمان آدمی را ندیده بود که صدای سگ دربیاورد. تیر زیر گلوی محسن خورده بود. دقیقاً روی گودی زیر گلو. محسن داشت از درد صدای سگ درمی‌آورد. محسن طاقباز با چشم بسته روی زمین افتاده بود و با پاشنه‌ی پوتین‌هایش به زمین می‌زد. بچه‌ها داد زدند و او را صدا کردند. همین موقع بود که به بالای سر محسن رسیده بود. یکی دو تا از بچه‌ها کنار محسن روی زمین نشسته بودند. یکی‌شان انگشت‌هایش را کرده بود توی دهان محسن و سعی می‌کرد زبانش را بگیرد تا محسن آن را گاز نگیرد. او بچه‌ها را از بالای سر محسن کنار می‌زند: «همه‌تان بروید عقب». همه روی محسن خم شده بودند و فقط نگاهش می‌کردند. نمی‌توانستند چشم از او بردارند. «بگذارید هوا بهش برسد.» مچ دست‌های محسن را می‌گیرد و آن را از جای گلوله برمی‌دارد. «یکی بیاد دست‌هایش را بگیرد.» یک نفر بالای سر محسن می‌نشیند و دست‌هایش را می‌گیرد. دو نفر هم پاهایش را می‌گیرند. محسن تنها می‌توانسته سرش را تکان بدهد؛ به چپ و راست؛ با سرعت زیاد. دکمه‌های لباس محسن را باز می‌کند. با چاقو زیرپوش محسن را تا نیمه جر می‌دهد. سرش را به نزدیکی سوراخ گلوله می‌برد. می‌بیند تکه‌های خون با هر حرکت سر محسن، به بیرون می‌ریزد. می‌جوشد. «برش گردونید.» محسن را به شکم برمی‌گردانند. پشت لباس محسن تمیز است. تیر خارج نشده. «برش گردونید.» دوباره محسن را به کمر برمی‌گردانند. بچه‌ها نمی‌دانستند این‌که تیر از پشت محسن خارج نشده خوب است یا بد؟ «باید روی زخم را محکم ببندیم.» یکی دو تا از بچه‌ها دست دراز می‌کنند و شال و چفیه‌شان را به او می‌دهند. یکی را می‌گیرد و جوری چفیه را روی زخم می‌گذارد که درست وسط چفیه روی زخم باشد. «برش گردونید.» محسن را به شکم برمی‌گردانند. دو سر چفیه را محکم به هم گره می‌زند. گره‌ی دوّم را که روی گره‌ی اوّل می‌زند، از محسن صدای نعره‌ای بلند می‌شود. «تا شب باید صبر کنیم.» همه داشتند محسن را می‌دیدند. «بلندش کنید ببریدش توی سایه.» بچه‌هایی که دست‌وپای محسن را گرفته بودند او را بلند می‌کنند و توی سایه‌ی چند درخت نزدیکی آن‌جا می‌گذارند. محسن را به تنه‌ی درخت افتاده‌ای تکیه می‌دهند. محسن دیگر زوزه نمی‌کشید. بی‌صدا، توی سایه ولو شده بود. با این‌که چند دقیقه نگذشته بود، امّا آن‌جای چفیه که درست روی زخم قرار داشت، قرمز شده بود. «چیزی نیست محسن‌جان. خوب می‌شی. دارند می‌آیند و می‌برندت.» محسن از حال رفته بود. چشم‌هایش باز بود. به روبه‌رو نگاه می‌کرد. دست چپش را روی چفیه، وسط چفیه، جای زخم گذاشته بود.

برایم تعریف می‌کند که خیلی دلش می‌خواسته برود از محسن بپرسد قبل از آن‌که این اتفاق بیفته، نشانه‌ای، چیزی احساس کرده یا نه؟ می‌گوید دلم می‌خواست بدانم قبل از این‌که تیر به او بخورد نوری و فرشته‌ای، روبه‌رویش، پشت سرش، در آسمان‌ها دیده. نجوایی نشنیده؟ می‌گوید دلم می‌خواست بدانم که وقتی تیر به گودی زیر گلویش خورده، دقیقاً چه احساسی بهش دست داده؟ دردش چگونه بوده؟ احساس کرده ضربان قلبش یک درمیان شده یا این‌که تندتر شده. پلکش پریده؟

آن شب، کسی نمی‌آید. کسی محسن را جایی نمی‌برد. محسن آن‌قدر به آن تنه‌ی درخت تکیه می‌دهد تا تمام چفیه قرمز می‌شود. محسن طلوع خورشید فردای آن شب را هرگز نمی‌بیند. صبح فردا بقیه راهی می‌شوند. بقیه راهی بلندی‌های حاج عمران می‌شوند در حالی که بی‌سیم محسن صالحی را کس دیگری به پشتش بسته بود.

می‌گوید یک ساعت بعد از این‌که با قطار از اهواز به تهران برمی‌گردد، در اولین پارکی که می‌بیند، روی نیم‌کتی می‌نشیند. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت. او مادری را می‌بیند که بچه‌ی خردسالش را روی تاپ می‌گذارد و هلش می‌دهد و جفت‌شان می‌خندند. بچه‌هایی را می‌بیند که داشتند بستنی قیفی لیس می‌زنند. مردی را می‌بیند که قدم‌های تندی برمی‌داشته و از کنارش می‌گذرد. روی نیم‌کتی آن‌طرف‌تر مرد میان‌سالی را می‌بیند که «کیهان» می‌خوانده. کنار خیابان جوانی را می‌بیند که سطلی را از آب جوب پٌر می‌کند و آن را روی شیشه‌ی ماشینش می‌ریزد. او آرام پاهایش را بلند می‌کند و روی نیم‌کت می‌گذارد. ساکش را زیرسرش می‌گذارد و روی نیم‌کت می‌خوابد. بیدار که می‌شود خورشید غروب کرده. به سمت خانه‌اش راه می‌افتد.

از صورتش فهمیدم که حرف‌هایش تمام شده. حرف‌هایش که تمام می‌شود صورتش به حالت قبل از حرف زدنش برمی‌گردد. چین‌وچروک‌ها صاف می‌شود. چشم‌هایش کمی بازتر می‌شود. از لبه‌ی مبل، آن‌جایی که نشسته بود، خم شده بود و حرف می‌زد، عقب رفت و به پشت مبل تکیه داد. سیگار روشن کرده بود. گذاشت دود از دهانش بیرون بریزد تا بعدش بهم بگوید «حالا بلند شو برو خانه‌ات. بسه دیگه.» لب‌تاپش را جلوش باز کرد: «می‌خوام شطرنج بزنم.» سرم را برگرداندم و به تلویزیون زل زدم. شبکه‌ی مستند بود. داشت تصاویری از صحراهای آریزونا پخش می‌کرد. صدای تلویزیون خیلی کم بود. صدای نریشن به سختی شنیده می‌شد. نریتور داشت از چرخه‌ی زیستی صحرای آریزونا می‌گفت. این‌که چگونه جانواران در آن گرمای صحرا می‌توانند زنده بمانند و یا غذاهای‌شان را چگونه تأمین می‌کنند؛ از این حرف‌ها. چشم‌هایم را بسته بودم. با خودم گفتم کمی دیگر هم همین‌طور بسته نگه‌شان می‌دارم. با خودم گفتم این کاری است که الآن باید بکنم. فقط صدای خوردن انگشت اشاره‌ی پدرم روی ماوس را می‌شنیدم.

چاه

من و سامان روی ایوان دفتر مجله نشسته‌ایم. سامان سه- چهار ماهی می‌شود که در تهران خانه گرفته. از مشهد به تهران آمده. دارد برایم تعریف می‌کند که چطور تصمیم گرفت به تهران بیاید. سامان در صندلیش، دست‌ها را روی پایش گذاشته است. من سیگار می‌کشم و خاکسترش را در یک جعبه‌ی فلزی که از قبل از جاسیگاری شدنش جعبه‌ی سوهان بوده، می‌ریزم. سعی می‌کنم که بریزم. باد می‌آید. به حرف‌های سامان گوش می‌کنم. ساعت یازده صبح است. صبح‌ها دفتر خلوت است. کسی نیست. سامان دارد می‌گوید که مرگ پدرش باعث شده به تهران بیاید. پدرش مردی تنومند بوده. در کار واردات ماشین‌های نساجی بوده. یک‌روز سکته‌ی مغزی می‌کند. پس از ماه‌ها به هوش می‌آید. نصف بدنش فلج می‌شود. روی ویلچر می‌نشیند. بدنش به فیزیوتراپی‌ها جواب مثبت می‌دهد و کم‌کم سرپا می‌شود. هر روز چند قدمی می‌توانسته راه برود. یک‌روز توی همان روزهای امیدواری، سکته‌ی قلبی می‌کند. سامان می‌گوید، به تهران آمده چون نیاز داشته از آن شهر، از آن فضا دور شود.
پاهایم را روی نرده‌ی ایوان زده‌ام. توی صندلی‌ام فرو رفته‌ام. سامان خم می‌شود و از پاکت سیگار روی میز، نخی برمی‌دارد. روی صندلی، به چپ کج می‌شوم و فندکم را از تهِ جیبم درمی‌آورم. سیگار به لب، سرش را نزدیکم می‌آورد و برایش روشن می‌کنم. پکی می‌زند و می‌گوید دو هفته‌ای می‌شود که فهمیده آرزو، دوست دخترش، سرطان دارد؛ سرطان سینه. پیش‌رفت هم کرده. خود آرزو به او گفته. می‌گوید اولش باور نکرده. فکر کرده آرزو به او دروغ گفته. از این دروغ‌هایی که بعضاً آدم‌ها برای جلب توجه می‌گویند. آرزو به سامان گفته که نمی‌خواهد با این شرایط او کنارش بماند.
سامان ساکت می‌شود. شانه‌هایش را خم می‌کند. اتومبیلی را تماشا می‌کند که از پارکینگ ساختمان روبه‌رویی بیرون می‌آید. با چانه‌اش ور می‌رود. بعد من را نگاه می‌کند.
نمی‌دانستم چه حرفی را باید به او بزنم یا نزنم. می‌گویم آن دوتا، که روی سینه‌ی زن‌هاست، آن‌ها خاطره‌ساز هستند. حتمأ با آن‌ها به آدم بیش‌تر خوش می‌گذرد. مکث کردم. سامان به جای نامعلومی خیره می‌شود. به مغزم فشار می‌آورم که جمله‌ی امیدبخشی به او بگویم. می‌گویم توی این قضیه تنها خودت باید تصمیم بگیری. نباید با کسی مشورت کنی. کسی کمکت نخواهد کرد. معمولاْ کاری از دست آدم‌ها برنمی‌آید. نفس عمیقی می‌کشد. می‌گوید شب‌های متوالی است که خواب می‌بیند توی چاهی افتاده. توی آن چاه نعره می‌زند و کمک می‌خواهد. انتظار می‌کشد و باز نعره می‌زند. آن‌قدر نعره می‌زند که صدایش می‌گیرد. می‌گوید یک‌بار دم‌دمای صبح که از همین خواب پریده بود، می‌بیند که روتختی شکل یک طناب شده که آن را بغل کرده.
می‌گویم چندین سال پیش به یکی خیلی دل‌بسته بودم. عاشقش بودم. او هم فکر می‌کنم عاشق و دل‌بسته‌ام بود. فکر می‌کردم دارم مسیر درستی را می‌روم. سه سالی می‌شد که با هم بودیم. به یک‌باره، در عرض چند هفته همه‌چی تغییر کرد. در نهایت او سفری رفت که دیگر برنگشت. به جای خیلی دوری رفت. همان زمان بیکار شده بودم. بعد از دو سه هفته خانه‌نشینی، مصرف الکلم بالا رفت؛ کم‌کم؛ روز به روز. کاری برای انجام دادن نداشتم. یکی- دو ماه آبجو، و فقط آبجو می‌خوردم. می‌توانستم بیست‌وچهار ساعته آبجو بخورم. شب‌ها تا صبح فیلم می‌دیدم و آبجو می‌خوردم. بعد زمانی رسید که خودم هم نمی‌دانم چرا، آبجو را کنار گذاشتم و سراغ چیز قوی‌تر رفتم؛ عرق. هرجور عرقی. فرقی نمی‌کرد. جلوی تلویزیون، موقع کتاب خواندن. همیشه یک لیوان دستم بود. واقعأ مزه‌اش را دوست داشتم. این‌قدر کنارش مزه می‌خوردم که دیگر جایی برای غذا نداشتم. چند کیلویی لاغر شده بودم. هنوز باورم نمی‌شود که روزی بوده که صبح‌ها را با یک لیوان عرق شروع می‌کردم. قبل از آن‌که دندان‌هایم را مسواک بزنم یک قلپی بالا می‌رفتم. بعضی روزها پدرم به خانه‌ام می‌آمد. تنها صدای چرخیدن کلید توی قفل را می‌شنیدم. آن‌قدر بی‌جان بودم که نمی‌توانستم از تخت بیرون بیایم و خانه را کمی مرتب کنم. زور می‌زدم تا چشمانم را کمی باز کنم. پدرم را می‌دیدم که گوشه‌ای ایستاده یا روی کاناپه نشسته و دارد به من نگاه می‌کند. بعد شروع می‌کرد ماجراهایی را از گذشته تعریف کردن. دقیقأ یادم نیست آن‌ها چه ماجراهایی بودند. ریز ماجراها را یادم نیست. تنها به یاد می‌آورم او درباره‌ی این‌که اولین کارش چی بوده یا چطور با مادرم آشنا شده؛ ماجراهایی از انقلاب و جنگ و... این‌ها را برایم تعریف می‌کرد. بعد از همان مسیری که آمده بود، بیرون می‌رفت. هفت- هشت ماه گذشت. در این مدت چند کار به من پیشنهاد شد. اما نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم. به سامان می‌گویم احساسش را نسبت به آن چاه درک می‌کنم. من خودم را درون یک چاه می‌دیدم. که نشسته‌ام و بالا را نگاه می‌کنم؛ منتظر. و بعد، یک روز از خانه بیرون زدم. یک‌راست رفتم پیش کسی، که زیاد هم به او نزدیک نبودم و گفتم می‌خواهم از فردا این‌جا کار کنم. از فردایش کاری را شروع کردم که چندین سال پیش از همان‌جا کارم را آغاز کرده بودم؛ نقطه‌ی صفر. نقطه‌ی صفر بود امّا برای من یک شروع جدید بود. از این‌که می‌دیدم دوباره کوله‌ام را روی دوشم می‌اندازم و صبح‌ها بیرون می‌روم احساس بهتری داشتم. اگرچه در طول روز هیچ‌گاه زیپ کوله‌ام را باز هم نمی‌کردم. درواقع به آن احتیاجی پیدا نمی‌کردم. تقریبأ خالی هم بود. امّا من احتیاج به اجرای آن مناسک داشتم. انگار باد خنکی به صورتم می‌خورد.
سامان به من زل می‌زند. سیگاری روشن می‌کند و برایم می‌گوید که پس‌فردا قرار است آرزو شیمی‌درمانی‌اش را آغاز کند. می‌گوید هنوز نمی‌داند همراهش برود یا نه. فقط یک اس ام اس از آرزو دریافت کرده که «نیا». از روی صندلی بلند می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. دو چایی لیوانی می‌ریزم و برمی‌گردم. با دست روبه‌رو را نشان می‌دهم و می‌گویم کریم‌خان را دوست دارم. فکر می‌کنم کامل‌ترین خیابان تهران است. همه‌چی دارد. مسجد دارد. کلیسا دارد. مدرسه دارد. کتاب‌فروشی دارد. بانک و ساندویچی و لباس و کفش‌فروشی دارد. و از همه مهم‌تر خیابان ویلا دارد. به او می‌گویم من با همان کسی که عاشقش بودم سر همین خیابان، روی اولین خط عابر، دست دادم و سلام کردم و شبش همان‌جا خداحافظی کردم. کم‌کم از شب‌های بعد به داخل این خیابان کشانده شدم. هر شب تکه‌ای از ویلا را فتح می‌کردم. تا رسیدم دم در خانه‌ی او. می‌گویم سال‌ها از آن اتفاق می‌گذرد. دل‌بستگی به آن فرد ندارم. او محو شده. اما هر روز که از کریم‌خان رد می‌شوم، سر ویلا می‌ایستم و داخل این خیابان را نگاه می‌کنم. بعد از روی خط عابر رد می‌شوم و می‌روم.
چایی‌مان را می‌خوریم. ظهر شده. گرسنه‌‌مان شده است. سامان داخل می‌رود. صندلی‌ام را به دیوار می‌چسبانم و سرم را به آن تکیه می‌دهم. شاید امروز بعدازظهر به مینا زنگ زدم. سعی می‌کنم به یاد بیاورم که پدرم دقیقأ چه ماجراهایی را برایم تعریف می‌کرد. یادم نمی‌آید. موبایلم را از جیبم درمی‌آورم. شماره‌اش را می‌گیرم. خدا کند قطار به ایستگاهی رسیده و توقف کرده باشد. صدای قطار آزارم می‌دهد. شاید وقتی گوشی را برداشت بگویم «سلام. کجایی؟ نرسیدی؟».