توی آن ماشین، حرفم میگیرد. روزها، هفتهها، ماهها شده که روی هم رفته، ده جملهی کامل، با فاعل، با مفعول و با فعل صحیح، با مخاطب مشخص، نمیگویم. اما توی آن ماشین، حرفم میگیرد. دیروز هم حرفم گرفته بود. وقتی که وراد تونل نیایش میشویم، همان ورودیاش، شروع میکنم به حرف زدن. وقتی که داریم از تاریکی به روشنی میرویم. سرعت را کم میکنیم. میآییم سمت راست، آخرین لاین؛ لاین پیرزن و پیرمردها، لاین ترسوها. شیشه را پایین میدهم. دو سیگار از پاکت بیرون میکشم. میگذارم روی لبم. جفتش را با هم روشن میکنم. «بگیر.» بعد سرم را نزدیک پنجره میبرم. بیرون را نگاه میکنم؛ به تلفنهای عمومی که به فاصلهی صدمتر، صدوپنجاه متر از هم کار گذاشتهاند. در حاشیهی تونل. همیشه یاد آن شب میافتم. که پیاده شدم و رفتم گوشی یکی از آنها را برداشتم. زنگ زدم. گفتم سلام. گفت سلام. گفتم خوبی؟ گفت کجایی؟ گفتم توی تونلم. گفت نمیآی. گفتم توی تونلم. گفت کِی برمیگردی. گفتم هروقت که از تونل بیرون بیام. هر وقت تونستم خارج شم. قطع کردم.
پیچها، غمها، دستاندازها، دردها، دوربرگردانها، رنجها، ورودیها، اشتباهات، خروجیها، حقیقت. برمیگردم بهش میگویم من دوست ندارم حقیقت را بشنوم. یعنی اینجور حقیقتها را. بعدش اگر هم روزی قرار شد حقیقتی را بشنوم، دوست ندارم اینجوری بشنوم. میگوید چهجوری؟ میگویم اینجوری؛ پوستکنده؛ لخت.
هواکشهای غولپیکر روی سقف تونلها. از دیدنشان لذت میبرم. از چرخیدن پرّههایشان. بهش میگویم حتماً روزهایی بوده که دانیال نبی، مثلِ هر آدمی، از دست شیرها فرار کند. اینجوری نبوده که همیشه شیرهای گرسنه را در آغوش بگیرد. همهشان در چنین شرایطی قرار میگرفتند. مثلاً موسی. کی میداند موسی هم روزهایی داشته که گوشهی زیرزمین خانهاش، ساعتها به چوبدستیاش خیره میمانده. دریغ از یک تکان کوچک عصا. غصه میخورده. ماشین را به سمت راست میکشاند. میرویم روی برجستگیهای ممتد کنار تونل. تکان میخوریم. میلرزیم. صدای خوبی درمیآید.
سرم را میگذارم روی تنهی درخت. چشمهایم را میبندم. نجوا میکنم. آن روایت که مردمان روزگار قدیم رازهایشان را در حفرهی تنهی درختان نجوا میکردند و بعد حفرهها را با گل میبستند. سرم را بالا میآورم. تنهی درخت بالا رفته و سقف را شکافته. سرم را بالا نگه میدارم. قطرههای باران از آن بالا، توی چشمم میافتند. روی گاوصندوقی که گوشهی آن اطاق نمور گذاشتهاند، نشستهام. به هزاران تکهپارچهای که روی شاخه و تنهی درخت گره زده شده نگاه میکنم. بهش نمیگویم، با خودم حرف میزنم که دو کام حبس از این حال خوب اینجا را ببرم و بگذارم روی لبهایش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر