پنجشنبه

[...]

جمعیت هلم می‌دهد. می‌افتم توی گودال. دستم را ستون می‌کنم. دستم روی پایین‌تنه‌اش می‌افتد. روی پاهایش. فرو می‌رود. انگار پایین‌تنه‌ای نیست. و نیست. دست و پاچه‌ام گلی می‌شود. دارد باران می‌آید. ساعت‌هاست. شاید هم روزهاست. سرم را بالا می‌آورم. جمعیتی سرهای‌شان پایین است و داخل گودال را نگاه می‌کنند. آن‌ها که عقب ایستاده‌اند سرک می‌کشند. من و دو دایی‌ام در گودال هستیم. دایی‌ام برمی‌گردد و نگاهم می‌کند: «دایی‌جان این‌جا چی‌کار می‌کنی؟» بلند می‌شوم. صورت مچاله‌ی دایی‌محسنم را می‌بینم. لب‌های کبود و سیاهش. جای دندان‌هایی که نیست. این‌ها را می‌گویم. هر دفعه که از خواب می‌پرم. می‌گویم این‌ها همراه من اند. شب‌ها. توی خواب. بعد از این‌که بهم می‌گوید تو نمی‌خوابی، می‌میری. بعد از این‌که بهم می‌گوید شب‌ها به پهلویم مشت می‌زنی. می‌گویم این‌ها هر چه هستند، به آن‌ها خو کردم. می‌روند. حالم و روزم بهتر می‌شود. بعد از مدتی دوباره برمی‌گردند.
در نامه‌ای که دارم برایش می‌نویسم، آورده‌ام ماه‌ها دنبال حقیقت می‌گشتم. پرس‌وجو می‌کردم. همه‌ی اتفاقات این سال‌ها را کنار هم می‌گذاشتم. با جزئیات کامل. هرچه از گفته‌ها و عکس‌العمل‌ها حتا میمیک چهره‌اش، به یاد می‌آوردم، توی دفترچه‌ای یادداشت می‌کردم. هر چه ربطی به ماجرا داشت، کنار آن‌ها می‌نوشتم. خط در خط. فلش در فلش. اگر از من بپرسی حقیقت را بالاخره پیدا کردی؟ جواب می‌دهم به این نتیجه رسیدم که حالم از خودم بهم می‌خورد. این‌جا قاتل و مقتول یکی است. از این حالم بهم می‌خورد. برایش می‌نویسم همه‌ی آن نوشته‌ها را زیر تشک تختم گذاشته‌ام. شب‌ها که می‌خوابم زور می‌زنم و به تشک فشار می‌آورم. به این امید که او هم روی آن‌ها فشار بیاورد. برایش می‌نویسم احساس می‌کنم روی یکی از این گوی‌های سنگی ایستاده‌ام. دست‌هایم را باز کرده‌ام و تلاش می‌کنم تعادلم را حفظ کنم. ام‌سال دایی‌ام از اربعینِ کربلا می‌گفت. از او شنیدم خاندانی در عراق هست به‌نام بنی‌اسد. در روز عاشورا وقتی می‌شنوند چه اتفاقی در کربلا افتاده، راهِ سی‌وپنج کیلومتری را تا کربلا می‌دوند. اما خب، دیر می‌رسند. هنوز که هنوز است خاندان بنی‌اسد در روز عاشورا و روز اربعین مسیر چند ده کیلومتری را تا کربلا می‌دوند. بعد از قرن‌ها؛ باز هم دیر می‌رسند و البته دیر خواهند رسید. برایش می‌نویسم فکر می‌کنم دیگر فرصتی باقی نمانده. فکر می‌کنم دیگر دست‌وپازدن‌هایم فایده‌ای ندارد. چند هفته پیش بعد از مدت‌ها از تهران بیرون زدم. رفتم فریدون‌کنار. سال‌هاست می‌خواهم آن‌جا بروم. سال‌هاست می‌خواهم از تهران بیرون بروم. با اتوبوس ساعت ۲، از ترمینال شرق راه افتادم. چهارساعت بعد کنار دریا ایستاده بودم. باد شدیدی می‌آمد. از روی ساحل صدف برمی‌داشتم و سمت دریا می‌انداختم. صدف‌ها سبک بودند. باد مسیر صدف‌ها را تغییر می‌داد. باد باعث می‌شد صدف‌ها آن‌جا که دوست داشتم توی دریا نیفتند. برایش می‌نویسم این اواخر حدیثی از امام علی خوانده‌ام که گفته «إضاعَةُ الفُرصَةِ غُصَّةٌ»؛ از دست دادن فرصت، غصّه می‌آورد. خیلی قشنگ است، نه؟

کاک‌سُلی، نازل شو

می‌گفتند صد سالی دارد. او با عرب‌ها و با آن‌ها، کردها، زندگی می‌کرد. کردها به او بیگانه می‌گفتند و عرب‌ها مجهول صدایش می‌زدند. اما او نه عرب بود و نه کرد. یعنی می‌شود گفت بود. این مطلبی است که می‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم.

[۱]
داشتیم گردنه‌ی کبیرکوه را رد می‌کردیم. برف می‌آمد. من و پدرم بودیم. پدرم با دو دستش فرمان را چسبیده بود. کمی به جلو خم شده بود. به جاده خیره بود. به آرامی پیچ‌ها را رد می‌کردیم. برف‌پاکن با جنب‌وجوش زیاد به وظیفه‌اش عمل می‌کرد. هنوز آن رنوی سفیدرنگ را داشتیم. پدرم داشت چیزهایی زیرلب می‌گفت. چشم‌هایش را ریز کرده بود. نیم‌رخش را می‌دیدم. اطراف چشم‌هایش چین افتاده بود. بهش گفتم «چرا این‌قد دقت می‌کنی؟» گفت «پانزده سال پیش پایین این گردنه، دم ایست بازرسی او را دیدم.» پانزده سال پیش پدرم سوار بر یک وانت کرم‌رنگ، در چنین هوایی، طوفانی و برفی از این گردنه، از این کوه عبور می‌کرده. کارش همین بوده. پشت وانتش پُر بوده از اعلامیه و نوشته. کاغذهایی که از لب مرز از یک رابط، که از نجف می‌آمده، می‌گرفته، در کارتن‌هایی، پشت وانتش می‌گذاشته و سمت تهران راه می‌افتاده. پانزده سال پیش وقتی پدرم به پایین گردنه می‌رسد، در ایستگاه بازرسی او را متوقف می‌کنند. برفی که روی آن‌ها، کارتن‌ها، پشت وانت نشسته بود، خیال پدرم را راحت کرده بود. اما گروه‌بان ایست بازرسی به دو سربازاش دستور می‌دهد که پشت وانت را برف‌روبی کنند. پدرم اعتراض می‌کند. او را از ماشین پیاده می‌کنند. او را به پشت آن طرف‌تر روی زمین می‌خوابانند و به دست‌هایش دستبند می‌زنند. پس از مدتی سربازی که پشت وانت ایستاده بود، کارتنی از زیر برزنت بیرون می‌آورد. درش را باز می‌کند و دسته‌ای کاغذ بیرون می‌کشد. پدرم از پشت شانه‌هایش سرباز را می‌بیند که دستش را بالا آورده و دسته‌ای از کاغذ را نشان گروهبان می‌دهد. گروهبان آن‌ها را می‌گیرد و شروع به خواندن می‌کند. همین‌جا بود که او نازل می‌شود. پدرم از کلمه‌ی نازل استفاده کرد. از آن بالا روی سطح شیب‌دار کوه، می‌بینند چند بهمن نسبتاً بزرگ به سمت‌شان می‌آید. سربازی که پشت وانت بود، داد می‌زند و پایین می‌پرد. سربازی که بالای سر پدرم هم بود،‌ فریاد می‌زد و نوک اسلحه‌اش را از پشت پدرم برمی‌دارد. گروه‌بان تا می‌آید دستوری صادر کند، بهمن روی آن‌ها، روی ایست‌بازرسی آوار می‌شود. پدرم او را آن‌جا دید. وقتی داشته چند سیلی به او می‌زده. مردی را دیده قوی‌هیکل. به غایت بزرگ. با ریمنی که به چشم داشته. پدرم را کول می‌کند و پشت وانت می‌اندازد. پدرم می‌گفت از پشت وانت، از لای چشمان نیمه‌جانش منطقه‌ای را دیده که از برف پوشیده بود: «انگار هیچ‌وقت ایست‌بازرسی آن‌جا نبوده. نه خبری از ایستگاه بود و نه آن دو سرباز و نه آن گروه‌بان.»

[۲]
دم در دکان کاک‌سلیمان، یا همان‌طور که آن‌روزها بقیه صدایش می‌کردند، کاک‌سُلی، ایستاده بودم. جایی که او کمد، تخت، میز، کالاسکه‌ی بچه، زین اسب و یا هر وسیله‌ی چوبی دیگر، می‌ساخت. چشمش به من که افتاد، از کار دست کشید. چپقش را چاق کرد و شروع کرد به کشیدن. "بیا تو پسرِ کاک‌ممد." مثل کردها حرف می‌زد. عیناً کلمات‌شان را به کار نمی‌برد ولی لحن صدایش مانند حرف‌زدن آن‌ها بود. همین‌طور موهایش. پرپشت و چسبیده به سر. اما رنگ پوستش از کردها که رنگ‌شان تیره نیست، تیره‌تر بود. مثل عرب‌های منطقه بود. اما دهان، بینی و چانه‌اش هم به عرب‌ها نمی‌خورد. ظریف‌تر بود. چارشانه بود. راست‌قامت بدون ذره‌ای خمیدگی. چندین‌بار دیگر هم او را دیدم. همین‌جا، در مغازه‌اش. چهره‌اش همیشه آرام بود. حتا وقت کار یا وقتی که دیگران با او حرف می‌زدند. همیشه همین‌طور آرام بود، به‌خصوص وقتی که داشت با چک روی میخ‌ها می‌زد و پایه‌ای، سطحی از چوبی را به تکه چوبی دیگر وصل می‌کرد. گاهی به خودش استراحتی می‌داد و کار نیمه‌تمامش را رها می‌کرد، می‌نشست گوشه‌ای و چپق می‌کشید. گفت: «این کردها کاک‌سلیمان صدام می‌کنن، اما عرب‌ها هنوز مجهول.»
پرسیدم: «مگه اسم واقعی‌تون همین نیس؟»
«نه. یعنی اون قدیما بود. دومین پدرم این اسم رو رویم گذاشت. منظورم این اسم سلیمانه.»
گفتم: «دومین پدر؟»
«آره. پدری که من رو قبول کرد. بزرگم کرد. مادرم می‌گفت پدر اولت رو یادت نمی‌آد. اما من اون رو یادم می‌آد. خیلی هم خوب یادم می‌آد. باهاش سر این موضوع بحث نمی‌کردم. وقتی پدر دومم من رو دید گفت دوست داری پیش‌مون بمونی؟ گفتم آره. اون‌موقع اسمم لینو ونتورا بود.» 

[۳]
توی ارمو همه او را می‌شناختند. او همه‌کار می‌کرد. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد که الاغ‌ها توی گردنه‌ی سرخ گیر می‌کردند. آدم‌ها منتظرمی‌شدند که لینو سر برسد. او راه‌بلد بود. یا مریضی داشته باشند. او با داروهایی که از گیاه‌ها درست می‌کرد، حال مریض‌ها را خوب می‌کرد. یک‌بار ثانی ام‌ثانی یکی از سی‌ودو عرب ارمو، یُبس شد. پانزده روز شکمش کار نکرد. پیش لینو رفتند. او معجونی درست کرد و ام‌ثانی خورد. شانزده روز ام‌ثانی سر چاهک نشسته بود. تا زمانی که مطمئن شد دیگر توی شکمش چیزی برای تخلیه‌شدن ندارد. بقیه را صدا کرد تا بیایند او را بلند کنند. چون خودش نمی‌توانست بلند شود. پاهایش از فرط چمپاتمه نشستن زخم شده بود. یک‌ماه توی بستر استراحت کرد تا دوباره شروع به راه رفتن کرد. او از روستا و اهالی‌اش محافظت می‌کرد. همیشه همراه لینو، روی دوشش، یک حسن‌موسا بود. او روی کوه‌ها و صخره‌های مشرف به ارمو سنگر می‌گرفت و از شهر محافظت می‌کرد. همین‌طور هم بود که عاشق شد. در یک‌روز معمولی، پشت صخره‌ای می‌نشیند و از دوربین حسن‌موسایش اطراف را می‌بیند. توی همین دیدزدن‌ها، چشمش به زنی می‌افتد که پشت پنجره‌ی خانه‌ای ایستاده. چنددقیقه‌ای او را از توی دوربین نگاه می‌کند. نفسش حبس می‌شود. بعد بلند می‌شود و پیش پدر دومش می‌رود و می‌گوید این دختر را می‌خواهد. پدر دوم هم سرش را بلند می‌کند و توی چشمان لینو نگاه می‌کند. یک ماه بعد روژبین به عقد لینو درمی‌آید. به پدر دوم می‌گویند اسم لینو ونتورا خوب نیست. باید اسم او را عوض کنیم. پدر دوم هم به لینو می‌گوید. لینو می‌گوید چه اسمی بگذاریم؟ پدر دوم می‌گوید: سلیمان. لینو می‌پرسد سلیمان یعنی چی؟ پدر دوم می‌گوید کردی لینو ونتورا می‌شود سلیمان. کاک‌سلیمان بهم گفت این‌جوری شد که شدم کاک‌سلیمان. بعد گفت روژبین. سکوت کرد. آه کشید و باز سکوت کرد. چپقش را روی میز گذاشت و رفت روی تکه‌چوبی سوهان کشید. گفت «روژبین خیلی سفید بود. هنوز هم فکر می‌کنم او را از برف کوه‌ها درست کرده و پشت پنجره گذاشته بودند.»

[۴]
در خانه‌ی کاک‌سُلی، روژبین برای پدرم چایی می‌آورد و او می‌خورد و سرحال می‌شود. کاک‌سُلی به پدرم می‌گوید راهی بلد است که او را سریع‌تر به لب مرز می‌رساند. و بعد راهی بلد است که چگونه محتویات آن کارتن‌ها، مخفی بماند و کسی هم نفهمد. امّا یک‌شرط دارد. کاک‌سلی به پدرم می‌گوید هرماه که به ارمو می‌آید برای او عکس‌ها و پوسترهایی از گوگوش از تهران بیاورد. چون او را دوست دارد. پدرم به کاک‌سُلی می‌گوید نوارش را هم می‌تواند براش بیاورد. کاک‌سُلی می‌گوید نوار چیست؟ پدرم بهم گفت کاک‌سُلی تنها از قیافه‌ی گوگوش خوشش می‌آمده. از آن‌موقع به بعد پدرم همراه کاک‌سُلی به لب مرز می‌روند و از رابط کارتن‌هایی پر از بیانیه و نوشته را می‌گیرد. کاک‌سُلی بیانیه‌ها را داخل دَبّه‌های عسل می‌کند. آن‌ها را پشت وانت می‌گذارند و پدرم از آن‌جا راهی تهران می‌شود. پدرم هنگام خداحافظی یک سؤال دیگر هم از کاک‌سُلی می‌پرسد. از او می‌پرسد که دوست ندارد بداند این نوشته‌ها درباره‌ی چی هست؟ برای کی هست؟ کاک‌سُلی جواب می‌دهد نه، دوست ندارد. کاک‌سُلی فقط یک‌بار تهران را از نزدیک دیده. بیست‌وچهار سال قبل از این‌که پدرم را برای اولین‌بار ببیند. این را وقتی پدرم از او می‌خواهد که همراهش به تهران برود، می‌گوید. پدرم برام تعریف کرد که چطور وقتی لینو شصت سال داشته به تهران می‌رود. توی ایستگاه اتوبوس‌ها در ملک‌شاهی می‌ایستد. آدم‌هایی را می‌بیند که سرشان را از پنجره‌ی اتوبوس بیرون آورده و داد می‌زدند تهران. سوار می‌شود. به پدرم گفته وقتی در میدان گمرک تهران از اتوبوس پیاده می‌شود، آدم‌هایی را چماق به‌دست می‌بیند که پشت وانت و ماشین‌هایی ایستاده‌اند و داد می‌زنند و عکس‌های یکی را پاره می‌کنند و فحش می‌دهند. کمی می‌ایستد و اطراف را نگاه می‌کند. بعد سوار اتوبوسی می‌شود که کسی از داخل آن داد می‌زده «منصورآباد». همان مهران. سال ۳۲ بوده. پدرم لحظه‌ای چشمش را از جاده برداشت و من را نگاه کرد. بهم گفت «او هم‌چو موجودی بود.» بعد دوباره سرش را برگرداند و محکم‌تر فرمان ماشین را چسبید.

[۵]ُ
کاک‌سُلی میزی را برعکس کرده بود و داشت با چکش روی میخ‌های بیرون‌زده‌اش می‌زد. «پدرت گفته چطور جونش رو نجات دادم؟» گفتم «بله آقا، تعریف کرده.» پدرم صدایم زد. بعد صدای نزدیک‌شدن قدم‌هایش را شنیدم. کاک‌سُلی سرش را بالا آورد و پدرم را دید که زیر چهارچوب در ایستاده بود. چکشش را زمین گذاشت. وقتی بلند شد کفِ دو دستش را با جلوی پیش‌بندش پاک کرد. آن دو آغوش‌شان را برای هم باز کردند. خورشید از روی ارمو رد شده بود. کاک‌سُلی به پدرم گفت شب را آن‌جا بمانیم. جاده تاریک است. پدرم گفت راه را بلد است. دوست داشتم بمانم. پدرم صدایم کرد. پدرم به کاک‌سُلی گفت «تا بعد.» کاک‌سُلی هم همین را به پدرم گفت «تا بعد.» وقتی سوار رنو شدیم و پدرم داشت استارت می‌زد پرسید: «تو و لینو درباره‌ی چی حرف می‌زدین؟» در فضای غریب و رنگ‌باخته‌ی غروب، که هوا در ارمو بین تاریکی و روشنی معلق مانده بود، ماشین راه افتاد. کاک‌سلیمان آمده بود دم مغازه‌اش ایستاده بود. هیکلش تمام چهارچوب را پوشانده بود. سایه‌اش جلوی مغازه، دراز روی سطح گلی و روی برف‌های کثیف و سیاه افتاده بود. نوزده سال پیش بود. دوازده سالم بود که برای اولین‌بار ارمو را می‌دیدم. کاک‌سلیمان را. باید مدت‌ها صبر می‌کردم و از پیچ‌های جاده و گردنه‌ی کبیرکوه عبور می‌کردم تا درباره‌ی کاک‌سلیمان بنویسم. مطمئن بودم دیگر تا آن‌موقع کاک‌سلیمان یا لینو وینتورا هم مُرده است. به پدرم جواب دادم: «هیچی، فقط یه‌کم گپ می‌زدیم.»

شنبه

بهش می‌گویند رؤیا صادقه. رؤیای صادقه بود. ترو دریم. همین را در خواب دیده بودم. مدت‌ها پیش. در خواب همین‌جایی که الآن هستم، ایستاده بودم. درست زیر این تابلو. کنار این درخت. مثل الآن. دستم را بالای چشم‌هایم سایه‌بان کرده بودم. تا نور چشمانم را نزند. تا بتوانم آسیاب‌های بادی به آن بزرگی را ببینم. زیر تابلوی خیابان میرزای شیرازی، روبه‌روی نشر چشمه، زیر پل کریم‌خان ایستاده‌ام. مثل الآن. از سرازیری میرزای‌شیرازی، آن‌ها را دیدم. چندصدمتر نرسیده به پل، روی پل یک آسیاب‌بادی بزرگ قرمزرنگ سه‌پره‌ای دیدم که به آرامی می‌چرخد. به زیر پل که رسیدم، دیدم به فاصله‌ی پنجاه‌متر از آن یک آسیاب دیگر است. پنجاه‌متر بعد از آن یک آسیاب دیگر و پنجاه‌مترهایی آن‌طرف‌تر و آسیاب‌های بادی دیگر. از این‌طرف، تا هفت‌تیر رفته‌اند. روی‌شان به سمت هفت‌تیر است. آسیاب‌های بادی‌ای به‌ترتیب به‌رنگ‌های آبی، سبز، بنفش، صورتی، خاکستری، سیاه و سفید. از آن‌طرف تا ولیعصر. روی‌شان به سمت میدان. به‌ترتیب آبی، سبز، بنفش، صورتی، خاکستری، سیاه و سفید. قرینه‌ی هم. از این‌جایی که هستم هم می‌شود آن‌ها را دید. بعضی‌هاشان در جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخند. بعضی‌هاشان برخلاف عقربه‌های ساعت می‌چرخند. بعضی‌هاشان هم نمی‌چرخند. صدا می‌دهند. باد تولید می‌کنند. باد باعث شده لباس آدم‌هایی که از هر دو سمت می‌آیند به تن‌شان بچسبد. مانتوی زن‌ها از پشت به هوا رفته. یک‌دست‌شان را روی سرشان می‌گذارند تا شال‌شان نیفتد. آدم‌های زیر پل چشم‌های‌شان را تنگ کرده‌اند. ایستاده‌ام و آسیاب‌های بادی را نگاه می‌کنم. آن‌طرف‌تر مردی روی موتور پارک‌شده‌اش، کج نشسته. او هم دارد به آسیاب‌های بادی نگاه می‌کند. "قشنگها." شین‌اش سوت می‌کشد. صدایش شبیه مرحوم خسرو شکیبایی است. "از صبح نتونستم مسافر ببرم." همه‌ی صادها و سین‌هایش سوت می‌کشد. آقای مقدم کتاب‌فروشِ نشر رود هم آمده کنارم ایستاده و آسیاب‌های بادی را نگاه می‌کند. چشم‌هایش را ریز کرده. باد کرواتش را از روی سینه‌اش بلند کرده و روی شانه و چانه‌اش می‌اندازد. هِی با دست آن را سرجایش برمی‌گرداند. "همه‌چیش خوبه، فقط صداش بلنده." تمام این‌ها را من مدت‌ها پیش در خواب دیده بودم.

پنجشنبه

خانم نظری

وقتی شانزده سالش بود با محمدجواد حسن‌زاده ازدواج کرد. می‌خواست از خانه‌اش، از شهرش، از انزلی بیرون بزند. آقای حسن‌زاده تازه به استخدام شرکت شیلات درآمده بود و به تهران منتقل شده بود. بله را در همان اولین جلسه‌ی خواستگاری به آقای حسن‌زاده داده بود. پسر بیست‌سالش بود، آقای حسن‌زاده. به مامان گفته بود پسر خوبی بود اما کمی شیرین می‌زده. گفته بود زیاد هم بر و رویی نداشته. زیاد که نه، اصلاً نداشته. درواقع به مامان گفته بود آقای حسن‌زاده زشت بوده. مردی کوتاه‌قد، لاغر، با دست‌هایی دراز، و البته موهایی که ریزشش شروع شده بود. اما از آن‌ها بود که آدم می‌توانست به او بگوید چه می‌خواهد. آقای حسن‌زاده دوستش داشت. واقعاً هم او را می‌خواستش. در جاده‌ی چالوس، دختر از ذوق ترک خانه و شهرش، هر چند دقیقه یک‌بار از آقای حسن‌زاده می‌خواهد کنار جاده بایستد. آقای حسن‌زاده هم هربار مانند بار اول، می‌خندید و یک چشم می‌گفت. دختر پیاده می‌شد و چندتا جیغ و چند لبخند به همسرش تحویل می‌داده و دوباره سوار می‌شدند و به سمت تهران راه می‌افتادند.
خانم نظری خانه‌ای را که خودش و آقای حسن‌زاده در آن زندگی می‌کردند، دوست داشت. آن‌ها خانه‌ای در زیرزمین ساختمانی اجاره کرده بودند. در خیابان نیروی هوایی. منظره‌ی پنجره‌اش هم رو به خیابان بود و هم نبود. درواقع پنجره‌ی خانه هم‌سطح خیابان بود. هرچند آن‌چه که او عصرها وقتی پشت پنجره می‌ایستاد می‌دید، پاهای عابران و تنه‌ی درختان پیاده‌رو و لاستیک ماشین‌های گذری بود، اما تمام تلاشش را می‌کرد تا آن‌جا را تمیز و مرتب نگه دارد. خانم نظری و آقای حسن‌زاده سال‌ها در آن خانه زندگی می‌کنند. حتا وقتی شرایط کاری آقای حسن‌زاده به‌تر می‌شود و پس‌اندازی جمع می‌کند، خانم نظری پیشنهاد او را برای اسباب‌کشی به خانه‌ی دیگر رد می‌کند.
خانم نظری به مامان گفته بود که پس از دو سه سال به یک‌باره عاشق آقای حسن‌زاده می‌شود. عاشق همه‌چی او. حتا عاشق لاغری او. گردن دراز او. خانم نظری به مامان گفته بود بعضی از شب‌ها وقتی آقای حسن‌زاده خسته به خواب می‌رفته، او مهره‌های ستون فقراتش را می‌شمرده. حتا چندباری صبح‌ها، در تنهایی، از فرط دوست‌داشتن آقای حسن‌زاده گریه کرده است. خانم نظری گفته بود هنوز گاهی وقت‌ها بوی آقای حسن‌زاده را احساس می‌کند.
خانم نظری در بیست‌سالگی برای اولین‌بار در آن خانه‌ی زیرزمینی‌شان، مدادرنگی‌اش را باز می‌کند. خانم نظری تا کلاس چهارم ابتدایی درس خوانده بود. پس از آن تنها کاری که دوست داشت با کاغذ انجام دهد نقاشی کشیدن بود. مدادرنگی‌اش هدیه‌ی تولد چهارده‌سالگی‌اش بود که برادرش حمید به او داده بود. آقای حسن‌زاده دوست داشت او را موقع نقاشی کشیدن تماشا کند. خانم نظری به مامان گفته بود آن‌ها، یعنی او و آقای حسن‌زاده در لحظه زندگی می‌کردند.
یک‌روز عصر که خانم نظری داشت آشپزخانه‌شان را تمیز می‌کرد و زانو زده بود، تلفن زنگ می‌خورد. بلند می‌شود و تلفن را جواب می‌دهد. آن طرف خط یکی از هم‌کارانان آقای حسن‌زاده، به او اطلاع می‌دهد که به بیمارستان فیروزگر برود. خانم نظری وقتی به بیمارستان می‌رسد، چند هم‌کار آقای حسن‌زاده را می‌بیند که آرام به سمتش می‌آیند. به او می‌گویند آقای حسن‌زاده وقتی پشت میزش نشسته و کاغذها را بالا و پایین می‌کرده و چایی‌اش را مزه‌مزه می‌کرده، از هوش می‌رود. به او می‌گویند آقای حسن‌زاده سکته‌ی قلبی کرده است. به او گفتند آقای حسن‌زاده مٌرده است. آن شب وقتی به خانه‌شان برمی‌گردد و پشت پنجره می‌ایستد، هنوز چشمانش خشک بودند. حتا موقعی که پدر و مادرش هم از انزلی به تهران رسیدند، صبر می‌کند و باز هم گریه نمی‌کند.
خانم نظری را برای اولین‌بار وقتی که روی مبل خانه‌مان نشسته بود و داشت نارنگی را از وسط باز می‌کرد، دیدم. زنی گوشتالو. با ران‌هایی چاق. با سینه‌هایی درشت. با موهایی مجعد کوتاه، که چندماهی می‌شد از رنگ‌کردن‌شان، می‌گذشت. چشمانی درشت با خط چشمی سیاه. سلام که دادم دو پر نارنگی گوشه‌ی لپش انداخته بود. دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشت و با صدایی گرفته و با لبخند جوابم را داد. از او به‌خاطر عطر تشکر کردم.
خانم نظری هر سه- چهارماه یک‌بار به آستارا می‌رود. این کار را سال‌ها انجام می‌دهد. به آستارا می‌رود و جنس می‌خرد و برمی‌گردد و آن‌ها را می‌فروشد. لباس، زنانه و مردانه، زیر و رو. لوازم آرایشی. شامپو. و عطر. گاهی هم از قبل سفارش می‌گیرد. تنها یک‌بار در حدود هفت- هشت ماه شد که به آستارا نرفت. در آن مدت بیش‌تر عصرها پیش مامان می‌رفت و با هم حرف می‌زدند. در یکی از همان روزها بود که برای اولین و فکر می‌کنم برای آخرین‌بار خانم نظری مرا بغل کرد. پاگرد طبقه‌ی دوّم را که رد کردم دیدم خانم نظری دم در آپارتمانش، ایستاده است. مامان هم دم در خانه‌مان. شش- هفت پله را که بالا آمدم، سلام دادم. داشتم کفشم را درمی‌آوردم که خانم نظری جلو آمد و من را به سمت خودش کشید و بغل کرد. گریه‌اش گرفته بود. سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود و می‌گفت بوی امیر را می‌دهی. به مامان نگاه کردم. او طوری من را نگاه کرد که یعنی این‌کار برایش خوب است. سه ماهی می‌شد که از مرگ امیر، برادرزاده‌اش، پسر حمید می‌گذشت. امیر ۲۸ سالش هم نشده بود. یک‌روز صبح سوار پژو۲۰۶ اش می‌شود. راه می‌افتد. در اتوبان نیایش پشت فرمان سکته می‌کند. ماشین کج می‌شود و می‌رود و به استوانه‌های پلاستیکی، اوّل خروجی مطهری می‌خورد و می‌ایستد. ده‌دقیقه‌ی بعد خانم فاطمه اسحاق‌تبار گوینده‌ی رادیو پیام از ترافیک شدید در اتوبان مدرس، شمال به جنوب خبر می‌دهد و از رانندگان می‌خواهد آرامش‌شان را حفظ کنند و بین خطوط رانندگی کنند. قبلاً خانم نظری به مامان گفته بود که برادرزاده‌اش، امیر، پسر شُلی است. یعنی بی‌خیال است. تن به کار نمی‌دهد. با هم خندیده بودند. 
پس از مرگ آقای حسن‌زاده، خانم نظری یک‌بار دیگر ازدواج می‌کند. با محسن جباری. از او بچه‌دار می‌شود. به مامان گفته بود این‌دفعه می‌خواستم با کسی ازدواج کنم که در کار دولتی نباشد. کارمند نباشد. به مامان گفته بود کارمندها پشت میزهای‌شان دق می‌کنند. وقتی مامان بهش گفته بود که ممکن است برای غیر کارمندها هم بلا بیاید، گفته بود برای آن‌ها خطر کم‌تر است. چون آزاد اند. آقای جباری کار آزاد داشت. با دوستش در طبقه‌ی دوم پاساژ علاالدین مغازه‌ای دارد. خرید و فروش و تعمیر موبایل.
دی‌شب مامان گفت خانم نظری عطرهای دیگر هم آورده. بیا این‌دفعه یک عطر دیگر بگیر. قبول نکردم. به عطر خودم عادت کرده‌ام. به بویش. به شیشه‌اش. شبیه قمقمه‌ی سربازان است. به مامان گفتم هر کسی باید بوی خودش را بدهد. سه سالی شده که این عطر را به خودم می‌زنم. عطرهایی که خانم نظری از آستارا می‌آورد. هر بار وقتی مامان دارد پول را به او می‌دهد می‌گوید الآن این‌ها توی تهران خیلی گران‌تر است. من هیچ‌چی رویش نمی‌کشم. البته این فقط مخصوص شماست. همین‌ها را هم وقتی مامان دارد جعبه‌ی عطر را به من می‌دهد می‌گوید. من هم هربار می‌گویم این‌دفعه، سر راهم به یکی از عطرفروشی‌های وزرا می‌روم و قیمت می‌گیرم.