جمعه

...

گفتم: «بیا این‌جا.»
گریس گفت:  «چشم، قربان.»
هر دومان زدیم زیرِ خنده.
گریس خیلی آرام به سمتم آمد و در آغوشم جای گرفت. تنش انگار قالبِ دست‌هام بود.
آهسته زمزمه کرد: «چی می‌خوای؟»
به سختی صداش را می‌شنیدم.
گفتم: «تو چرا این‌قدر قشنگی؟»
گریس نخودی خندید.
... و از آن به بعد به خوبی‌وخوشی در کنارِ هم زندگی کردند.

[نامه‌یی عاشقانه از تیمارستانِ ایالتی (مجموعه داستان)، ریچارد براتیگان، ترجمه‌ی مهدی نوید، نشرِ چشمه، چاپِ اوّل، ۱۳۸۹]

پنجشنبه

از شب هنوز مانده دو دانگی

هم‌چون مورچه‌یی که دانه‌یی را به دندان می‌گیرد، به دندان گرفتمش. گرفتم و کشیدم. آرام‌آرام. به آهستگی. به همان اندازه در سکوت. چشم باز کردم یک‌سال شد. یک‌سال گذشته است. یک‌سال من دانه‌یی را به دندان کشیدم. کشیدم و کشیدم و پُشتِ هیچ کوهی نرسیدم. می‌گویند «چون دَری بسته شد، راهی گشوده ماند؛ و چون دَری گشوده شد، راهی بسته ماند.» امّا نه دَری گشوده شد و نه راهی باز. و نه نشانه‌یی از صبح. می‌گویند؛ قرن‌ها ست که می‌گویند از نشانه‌های حکمت پروردگارِ، باز کردن دَرِ دیگر است. امّا غافل از این‌که دَر دیگری وجود ندارد. یک دَر بوده و هست و خواهد بود. 
ام‌شب باز کردم این آیه آمد: 
"وَإِذَا مَسَّكُمُ الْضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَن تَدْعُونَ إِلاَّ إِيَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَكَانَ الإِنْسَانُ كَفُورًا."
و چون در دریا به‌شما صدمه‌یی برسد، هرکه را جز او می‌خوانید ناپدید [فراموش] می‌شود و چون [خدا] شما را به سوی خشکی رهانید، روی‌گردان می‌شوید و انسان همواره ناسپاس است. (سوره‌ی «اسرا»، آیه‌ی ۶۷) 
و البته حضرتِ سعدی هم داستان و روایت خودش را دارد. که دو بیتش از غزلش من را بس: 
گفتم به گوشه‌یی بنشینم چو عاقلان 
دیوانه‌ام کند چو پری‌وار بگذرد 
گفتم دری زِ خلق ببندم به روی خویش 
دردی ست در دلم که زِ دیوار بگذرد

یکشنبه

...


- عکس: بازار تهران، ورودیِ سبزه‌میدان، شامِ غریبان، ساعت شش عصر.
ترکی می‌خواند. نمی‌فهمیدی چی می‌خوانَد امّا خوب می‌خواند. روضه، پدرِ آدم را درمی‌آورد. ترکی‌اش خب بیش‌تر. می‌روی یک گوشه، خودت را توی خودت جمع می‌کنی و بعدش خودت می‌دانی حرفِ حسابت چیه. خلاصه، خوش گذشت.

شنبه

...

هامون (وا می‌رود، با صدای گرفته): مهشید، واقعن این‌جوریه؟ یعنی همه‌ی اون زمزمه‌ها، زندگیا، عشقا، همه، دروغ بود؟

هامون (فیلمنامه)، داریوش مهرجویی، انتشاراتِ زمانه، چاپ اوّل، بَهار ۱۳۷۱

چهارشنبه

...

هر یک به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خُرسند. بعضی روحی بودند، به روحِ خود مشغول بودند، بعضی به عقلِ خود، بعضی به نفسِ خود. تو را بی‌کَس یافتیم. همه‌ی یاران رفتند به سویِ مطلوبانِ خود و تنهات رها کردند. من یارِ بی‌یارانم.

مقالات شمس، شمس‌الدّین محمّد تبریزی، ویرایشِ متن جعفر مدّرس صادقی، نشرِ مرکز، چاپ اوّل، ۱۳۷۳

دوشنبه

طبیعت بی‌جان

۱- خواب می‌بینم در درّه‌ی مانیومنت‌ولی، پشتِ تپّه‌یی در سایه نشسته‌ام. پاها را توی شکمم جمع کرده و سرم را روی‌شان گذاشته‌ام. صدای همهمه‌ی جمعیّت را می‌شنوم. قرار است در صحنه‌ای از فیلم «دلیجان» از مقابل دوربین بدوم. جزو سیاهی لشگر بودم امّا نقشم با تمامیِ سرخ‌پوست‌ها فرق می‌کرد. نقشم برجسته بود. چون تنهایی می‌دویدم و دوربین هفت هشت ثانیه‌یی مرا تعقیب می‌کرد. صدایی از بلندگو شنیدم: «وان، تو، تِری... اکشن» صدای چرخ دلیجان‌ها که از روی خاک و سنگ‌ها رد می‌شد، صدای سُمِ اسب‌ها و شیهه‌شان و هَوار عدّه‌یی را شنیدم. باز صدایی بلند از بلندگو آمد: «کات.» لحظه‌یی بعد صدای پای کسی را شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. برگشتم و از کنار دیدم‌اش. جان فورد با همان هیبت همیشگی‌اش، با آن چشم‌بند مسخره‌اش بالای سرم ایستاده بود و با اخم گفت: «یو اوکی علی؟» 
- چیزی نیست. 
- وای سیت هِر؟ 
- هیچی حالم خوش نیست. 
مکثی کرد و گفت: «اوکی.» 
چند قدمی دور شد و با صدای بلند رو به سوی جمعیّت داد زد: «ایناف فور تودِی. ریسِت تومارو.» 
سرم را دوباره روی پایم گذاشتم. خورشید گوشه‌ی کادر غروب می‌کرد. 
۲- چنین اتّفاقی هر دَم پا نمی‌دهد. شاید در طول عمر یک‌بار یا دوبار. برای همین به اهمیّت آن واقفم. حتّا اگر اتّفاق خوبی نباشد. تلخ باشد. حالم را خراب کرده باشد. ماجرا چیست؟ می‌گویم. عصر ام‌روز رفته بودم کتاب‌فروشی پنجره. کتاب‌فروشی دوست‌داشتنی من است. کوچک و دنج و خلوت. مدّتی ست که کتاب‌های دستِ دوّم را می‌آوردند و دوباره می‌فروشند. آن بالا در طبقه‌ی دوّم میان کتاب‌های دستِ دوّم می‌چرخیدم و کتاب‌ها را بالا و پایین می‌کردم و ورق می‌زدم که چشمم به فیلم‌نامه‌ی «ماجرای نیم‌روز» افتاد. فیلم‌نامه‌ی فیلم محبوبم. کتاب را نداشتم. برش داشتم و گوشه‌ی جلد آن را گرفتم و کاغذهای آن را رها کردم. به سرعت ورق خوردند. مانند همیشه یک‌بار هم عکس این‌کار را کردم. عادت است دیگر. کاغذها ورق خوردند و ورق خوردند تا رسید به جلد. که آخرش بود و کاغذها ایستادند. صفحه‌ی اوّل کتاب، آن گوشه، بالا، سمتِ چپ، بالای عنوان کتاب، نوشته شده بود، با خطّی خوش در دو سطر آمده بود:‌ 
"برای تو 
پانزدهم اسفندماه سال یک‌هزار و سیصد و هشتاد پنج" 
ماتم برد. اسم و امضایم را پای آن دیدم. نمی‌دانم چه مدّت به همین دو سطر زُل زده بودم. کتاب هدیه شده، بعد از شش سال دوباره به خودم برگشته بود. بومرنگ. وصف حالم دشوار بود. ناراحت، عصبانی، غم‌گین یا شگفت‌زده؟ ملغمه‌یی از همه‌ی آن‌ها بود. ابتدا غصّه‌ام شد. برای خودم. بعد و هر چه زمان می‌گذشت دیگر برای خودم غصّه نمی‌خورم. ناراحتی‌ام برای این کتاب است. دوستی و عشق و عاشقی از دست‌رفته به کنار، کدام آدم عاقلی چنین کتابی را می‌دهد به کسی؟ می‌فروشد؟ هر جهنّم‌درّه‌یی که می‌خواهد آدم برود، امّا نباید چند کتاب را گلچین کند و همیشه با خودش ببرد؟ آن هم کتابی که همیشه دوست داشت. فیلمش را دوست داشت. فیلم را با هم دیده بودیم. فیلم‌نامه‌اش را با هم خوانده بودیم. نامرد. نامرد نه، الاغ. این‌جا را هم که نمی‌خوانی. کاش یکی پیدا می‌شد این‌ها را به‌ش می‌گفت. 
۳- بعضی روزها، روز آدم نیست. ام‌روز هم از آن روزها ست. رسیدم خانه. تعدادی از فیلم‌هایم، تعدای از کتاب‌هایم را از مدّت‌ها پیش، از بقیه جدا کرده‌ام. فیلم‌های محبوبم. کتاب‌هایی که باید دونفره با صدای بلند خواند و نمایش‌نامه‌های محبوب. همین باعث ناراحتی‌شان شده بود. خودم متوّجه شده بودم. گاهی چپ‌چپ مرا نگاه می‌کردند. غُر می‌زدند. امّا جلوی خودم، فکر می‌کنم خویشتن‌داری می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. امّا چندباری، به محض این‌که از خانه بیرون می‌رفتم و در را پشتِ سرم می‌بستم، به یک‌باره صدای برخی‌شان را می‌شنیدم که فحش می‌دادند. حق داشتند. تا ام‌روز. که یکی از نمایش‌نامه‌ها به نشانه‌ی اعتراض خود را به یک فنجان قهوه‌ی روی میز زد. قهوه ابتدا به تندی و بعد آرام‌آرام به رویش سرازیر شد. هول شدم. پریدم فنجان را از رویش برداشتم. بالای سرِ کتاب، چند ثانیه‌یی مکث کردم. صحنه‌ی رقّت‌انگیزی بود. کتاب، نمایش‌نامه‌ی «ماشین‌نویس‌ها»ی موریس شیسگال است که سال‌ها دیگر چاپ نمی‌شود. کتاب نایابی است. قهوه به آرامی به جان و تنش می‌رفت. به خود آمدم. دستمال نمناکی رویش کشیدم. سشوار را آوردم و خشکش کردم. خشک شد امّا لبه‌ی بیرونی تمام صفحات کتاب تیره‌تر شد. کتاب دو رنگه شده است، دو رگه؛ مثلِ بچّه‌های مهاجرین شمال افریقا به فرانسه. لبه‌ی کتاب و جلدش هم باد کرده است. آن صدای همیشگی از گوشه‌ی مغزم، آن یارِ جداناشدنی‌ام مانند این‌جور مواقع شروع به موعظه کرد: «دِ بکش بدبخت... حقّته... منتظر چی هستی تو... گُه... دیدی چه گندی زدی... (با دستش به کتاب اشاره کرد) گناهِ این چی بود؟» آن طرف توی کتاب‌خانه نیچه هم‌چنان که می‌گریست به من پوزخند می‌زد. داد زدم: «خفه شو... خفه شید. همه‌تون.» 
و واقعن خفه شد. صدایش دیگر درنیامد. قهر کرده بود. موقع خواب در تاریکی، صدایش کردم. جواب نداد. چندبار صدایش کردم. بالاخره گفت: «هووم؟» این هومش یعنی آشتی. خوابید. خوابیدم. خوابیدیم.

چنبره زده می‌مانم

سوّمین روز دشوارترین روز است، سوّمین روز. 
شوریده، هیچ کجایی برای رفتن، 
می‌گردم در این هشت گوشه، این جزیره‌ی سنگ و نئون. 
نه زمانی برای نفرین، 
نه زمانی برای فریاد. 

تنهایم 

می‌چرخد جزیره چون چرخ و فلکی عظیم. 
تاکسی‌ها، ترامواها -راه بیفت به سوی شادی، سوار شو! 
نمای مغازه‌ها می‌چرخد به هر سو همچون ستارگان مست. 
شمشیر -زنبق‌ها روسپیان این پارک سرگرمی اند. 

عقلم را از دست می‌دهم. 

سوّمین روز دشوارترین روز است، سوّمین روز. 
نه زمانی برای نفرین، 
نه زمانی برای فریاد. 

کسی مرا یاری کند 

چه کسی مرا به جا می‌آورد که در این سرما ایستاده‌ام؟ 
چه کسی پیشکش گل‌هایم را خواهد پذیرفت؟ 
دوستانم کیانند؟ به کجا رفته‌اند؟ 
صدایم فریادی است در خواب. 
می‌گردم در باران 
به جست‌وجوی تو. 
کجا می‌روم؟ 
چه سرودی می‌خوانم؟ 

سوّمین روز دشوارترین روز است، سوّمین روز. 
نه زمانی برای نفرین، 
نه زمانی برای گریه. 

چه می‌خواهم؟ 
اصلن چه می‌خواستم؟ 

چون سربازی بی‌حسّ از گلوله‌ها 
خود را به درون قلبت فرو می‌روم. 
چنبره زده می‌مانم 
چون پرسشی، چون جنینی، 
در جنگلِ خروشان خونت. 
مژگانم در تاریکی تنت 
سحر را می‌جوید. 
ژرفای فضا و اقیانوس منی. 

تنهایم. 

تو با منی. 

تنهایم. 

سرِ خیس از بارانم را خم می‌کنم. 

سوّمین روز دشوارترین روز است، سوّمین روز. 
نه زمانی برای نفرین، 
نه زمانی برای گریه. 

روی به دوزخ دارم در زندگی، چون اسفنجی، سر به سوی خانه می‌نهم. 

+ این تکّه‌هایی از شعر «روز خرافه» سروده‌ی فرانک یوهاش شاعر مجاری ست. محمد مختاری (خدا رحمتش کند) ترجمه‌اش کرده و در مجموعه‌ی «زاده‌ی اضطرابِ جهان» در بهار سال ۱۳۷۱ توسّط نشر سمر منتشر شده است.

چهارشنبه

فارست گامپ

۱- شیرِ دست‌شویی چکّه می‌کرد. سال‌ها ست چکّه می‌کرد. چون واشرِ شیرِ دست‌شویی شکسته بود. سال‌ها شکسته بود. واشرِ شکسته‌ی شیرِ دست‌شویی را با یک واشرِ نو عوض کردم. شیرِ دست‌شویی دیگر چکّه نکرد. شب شد. خوابم نمی‌برد. چیزی کم بود. واشرِ نو را باز کردم و واشر شکسته را گذاشتم سرِ جایش. دوباره شیرِ دست‌شویی چکّه کرد. خوابم برد. 
۲- یک آگهی هم می‌خواهم بدهم در روزنامه‌های کثیرالانتشار. اگر آن‌جا نشد همین‌جا بدهم. که بنویسم، بزرگ با فونت تیتر با سایز ۶۰ بنویسم: «دیگر نگران تنهایی حیوانات خود نباشید.» زیرتیتر هم این را بنویسم: «روزهای پنج‌شنبه و جمعه با آغوش باز میزبان حیواناتِ خانگی‌تان هستیم.» رابطه‌ی بسیار گرمی با حیوانات دارم. با آنها حرف می‌زنم، آن‌ها هم با من حرف می‌زنم. من می‌توانم ساعت‌ها با آن‌ها دردِ دل کنم، آن‌ها نیز. تا کنون سگی پاچّه‌ی مرا نگرفته است؛ من نیز. با انواع پرندگان نیز توانایی دوست شدن دارم. به سرعت با آن‌ها اُخت می‌شوم؛ آن‌ها نیز. مثلن هر روز صبح، دسته‌یی از پرندگان، از کبوتر گرفته تا کلاغ در حیاطِ خانه‌ام مشغول هستند. تا من پنجره را باز می‌کنم، آن‌ها پَر می‌زنند و می‌روند. این عمل و عکس‌العمل بین من و این پرندگان سال‌ها برقرار است. به درکِ مشترک با یکدیگر رسیده‌ایم. پس پنج‌شنبه و جمعه‌ها اگر نمی‌توانید از حیوانات خود مراقبت کنید، جایی و کسی هست که این کار را برای‌تان انجام دهد. 
۳- احمد قابل درگذشت. زندگی پرفراز و نشیبی داشت. او همیشه دوست داشت، سفری به کربلا برود. پاسپورتش را امّا پس از سفر به تاجیکستان ضبط و پس نداند. یک ساعت پس از مرگ مغزی‌اش به خانواده‌اش زنگ می‌زنند که حالا پاسپورت احمد قابل آزاد شده است. بیایید و بگیرید. تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل. 
۴- نشستم چند ساعتی با یک غریبه حرف زدم. غریبه‌ی غریبه. اسمش را هم نمی‌دانستم. هر چه داشتم گفتم البته که او نیز گفت. حرف زدن با یک غریبه که هیچ ازش نمی‌دانی و ازت هیچ نمی‌داند، لذّت‌بخش است. بی‌مقدّمه، راحت. به نظرم بعضی‌ها هم می‌توانند همان‌جایی باشند که رازهای‌مان را در آن‌جا می‌گوییم. مانند آن تک‌درختِ «در حال و هوای عشق». که مرد می‌رفت و درِ گوش درخت چیزهایی می‌گفت. دوربین نزدیک نمی‌شود. در لانگ‌شات مردی دیده می‌شود که سرش را روی شانه‌ی درخت گذاشته و نجوا می‌کند. غریبه، سن زیادی نداشت، بزرگ‌تر بود امّا جوان بود. جوان بود امّا کهنه‌مرد بود. حرف‌های‌مان که تمام شد بدون خداحافظی از هم جدا شدیم. مانند اوّل دیدار که بی‌سلام شروع کرده بودیم. این‌ها را گفتم که بگویم کهنه‌مرد در آخر گفت: «تو حدیث خودت را بخوان. بگو.» 
۵- دونده‌ها را دیده‌ای؟ دونده‌های رشته‌های بالای ۱۰۰ متر. دونده‌های سرعت عجول هستند. از آن‌ها خوشم نمی‌آید. زود شروع می‌کنند، سریع می‌دوند و به آن چیزی که می‌خواهند به سرعت می‌رسند و از خطّ پایان عبور می‌کنند. نمی‌دانم چه لذّتی می‌برند؟ آخر این‌همه سرعت؟ گاهی دوربین‌ها هم از آن‌ها جا می‌مانند. من امّا دونده‌های استقامت را دوست دارم. آرام شروع می‌کنند. می‌دوند. خسته می‌شوند. در مارتن‌ها، دونده‌ها حتّا در مسیر می‌ایستند. آبی می‌نوشند و دوباره دویدن‌شان را، ماجرای‌شان را از سَر می‌گیرند. و هنگامی که از خطّ پایان عبور می‌کنند، وقتی به هدف‌شان می‌رسند، از حال می‌روند. غش می‌کنند. پاهای‌شان تحمّل این‌همه رنج را ندارند. لذّت می‌برند. گریه می‌کنند. آن‌ها بدنی معمولی دارند مانند من. عضلاتی ندارند مانند من. امّا می‌دوند و می‌دوند و می‌دوند. آن‌ها خسته می‌شوند مانند من. در طول مسیر می‌ایستند مانند من. و وقتی پیروز می‌شوند، به خط پایان می‌رسند، از شادی غش می‌کنند، مانند من. باید با مسیر، با ماجرای خودت، با داستانِ خودت، در «او» حل شوی. حل شدن. دهخدا مقابل آن نوشته است: «آب شدن». باید در داستانت، در «او» آب شوی. و بعد نوشته: «مرتفع شدن آن». وقتی مرتفع شود، رفع شود، دیگر هر اتّفاقی در طول مسیر بیفتد تو می‌دوی. به سمتِ خطّ پایان می‌دوی. 
۶- «ترسو، ترسو، احمق، احمق، جرأتش رو نداری... مگه دیگه چی مونده؟ بزن برو.» -هامون (فیلم‌نامه)، داریوش مهرجویی، نشرِ زمانه، چاپ اوّل، بهار ۱۳۷۱ 

* تیتر: نام فیلمی ساخته‌ی رابرت زِمکیس. داستان مردی به نام فارست گامپ (با بازی تام هنکس) که از کودکی فلج است. اسکلت به پایش می‌بندد. گوشه‌گیر است و منزوی. تنها. در حادثه‌یی اسکلت فلزیِ پایش می‌شکند و او شروع به دویدن می‌کند. می‌دود و می‌دود. عاشق می‌شود، می‌دود. به جنگ می‌رود، می‌دود. پیر می‌شود، می‌دود. می‌میرد، می‌دود. الآن هم خبر رسیده که او هم‌چنان در حال دویدن است.

دوشنبه

دم‌اسبی را با پنجه‌اش گرفت و به گرمی به سبیل خیسش فشرد.

"میرنا رنو را با مهارت در میان ماشین‌ها راند و ویراژ داد تا این‌که از آخرین چراغِ چشمک‌زنِ حومه‌ی شهر هم گذشت. بعد تاریکی بود و نمک‌زارها. ایگنشس به تابلوِ بزرگ‌راه که نور چراغ ماشین بر آن افتاده بود نگاه کرد. یو. اس. ۱۱. تابلو از کنارش گذشت. شیشه‌ی پنجره‌ی را چند سانت پایین کشید و هوای شوری را که از خلیج می‌وزید و در مسیرش از روی نمک‌زارها می‌گذشت، فرو داد.
هوا مثل ملین دریچه‌اش را باز کرد. دوباره نفس کشید، این‌بار عمیق‌تر. سردرد مزمنش داشت به‌تر می‌شد.
با حق‌شناسی به پشتِ سر میرنا نگاه کرد، دُم‌اسبی معصومانه بالای زانویش تاب می‌خورد. با حق‌شناسی. ایگنیشس با خودش فکر کرد چه‌قدر مضحک. دم‌اسبی را با پنجه‌اش گرفت و به گرمی به سبیل خیسش فشرد." 
این سطرهای پایانی رمان «اتحادّیه‌ی ابلهان» است. باید کامل خوانده شود تا فهمید حومه‌ی شهر کجاست. سفر چیست. یا دریچه کجاست. باید خواندش تا فهمید این ایگنیشس با نام کامل اینگنیشس جی. رایلی کیست، یا میرنا مینکوف. یا وقتی از سبیل صحبت می‌کنیم از چه صحبت می‌کنیم. شرح حماقت‌ها و بی‌شعوری‌های پیرامون و خودمان، بی‌عدالتی‌ها و دورویی‌ها است. و نیز شرح تنهایی‌ها ست. 
آدم با خودش تعارف ندارد. وقتی که شب‌ها سَر به بالین می‌گذارد، خودش است و خودش. پس هیچ چشمی او را نمی‌پاید. آن‌جا، آن لحظه، معمولن نقطه‌ی شناخت‌ها و کشف‌ها و تصمیم‌گیری‌ها ست. دی‌شب وقتی رمان را تمام کردم، به یک کشف رسیدم. این‌که انسان «بد»ی هستم. بد بودن تعریف ندارد. کلمه خودش را تعریف می‌کند. دو حرف است و یک سیلاب، دیگر تعریف ندارد. انسان‌های بد هستند که جایی گیر می‌کنند. جواب نمی‌گیرند. بالا و پایین می‌پرند و وول می‌خورند امّا دریغ از یک حرکت. صبح وقتی که بیدار شدم، ابتدا فکر کردم روحم تغییر کرده است. گویی انسان دیگری شده بودم. امّا ظهر نشده، فهمیدم همان هستم که بوده‌ام. هم‌چنان تلخ، هم‌چنان گرفتار. داستان‌های نصفه‌ونیمه. این است که جان آدمی را می‌گیرد. همین تکّه‌های پراکنده. یک‌بار می‌خواهم تا تهِ یک داستان بروم. صفحه‌ی آخرش را بخوانم و ببندمش. و بعد دستانم را پشت سرم بگذارم و تکیه بدهم به دیوار. 
بعد از آن کشف، رفیقی سطری نوشت شعرگون: « بزرگیان، اسب کوچکش را سوار شد، و رفت.» رفتنی می‌خواهم مانند رفتن ایگنیشس. که قبل از این‌که با میرنا برود تنها یک‌بار رفته بود. رفتن اوّل برایش کابوس بود. دوّم امّا رهایی شد. چون داستانش را به پایان رساند. من هم دست می‌کشم به موهایش [به هر مویی نمی‌توان مو گفت. در نگاه اوّل مو، مو است. در نگاه‌های بعدی مو دیگر مو نیست. موی مورد نظر یعنی دیگر مو نیست. حبل‌المتین می‌شود. این موها بو دارند. طعم دارند و خیلی چیزهای دیگر در آن می‌بینی. پیچیده است کلن.] چی می‌گفتم؟ آها... دست می‌کشم به موهایش. دست می‌کشم و می‌روم. می‌رویم.

...

رؤیا: سکوت کردن. در انزوا به سر بردن و دوباره سکوت کردن.

پرسه در مِه، بهرام توکّلی، ۱۳۸۸

جمعه

...

۱- اوّل افسانه بود. می‌گفتند هیچ‌کسی نمی‌تواند پنج دقیقه توی چشمانش زُل بزند. سال‌ها گذشت. سرانجام یکی پیدا شد توی چشمانش زُل بزند. نه تنها زُل بزند بل که چیزی هم هم‌زمان بگوید. افسانه تبدیل به واقعیّت شد.
۲- کیلومترشمارم را صفر می‌کنم. دوباره از اوّل. مانند روز اوّل.
۳- «دلِ دیوانه» [Crazy Heartرا اگر کسی ندیده ببیند. کسی هم دیده، دوباره بنشیند ببیند.
۴- اتحادیه‌ی ابلهان، جان کندی تول، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر به‌نگار. از باقی‌مانده‌های نشر چشمه که حالا توسط نشر دیگری منتشر شده. طرح روی جلد کتاب مانند طرح‌های یکی دوساله‌ی رمان‌های خارجی نشر چشمه است. نشانیِ خوبی می‌دهد. یک‌نفس، خوانده می‌شود.
۵- سری فیلم‌های «هری پاتر» را به غیر از بیست سی دقیقه‌ی فیلم نخست، ندیدم. امّا باید اعتراف کنم رمانش خواندنی ست. پنجاه شصت صفحه‌ی اوّل را که رد کنی، درون چاله‌اش می‌افتی. 

...

مسخره است که چه‌طور غصّه‌دارترین آدم‌ها، می‌توانند شادترین مست‌ها باشند.

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت، شرمن الکسی، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشرِ افق، چاپ اوّل، ۱۳۹۱