دوشنبه

طبیعت بی‌جان

۱- خواب می‌بینم در درّه‌ی مانیومنت‌ولی، پشتِ تپّه‌یی در سایه نشسته‌ام. پاها را توی شکمم جمع کرده و سرم را روی‌شان گذاشته‌ام. صدای همهمه‌ی جمعیّت را می‌شنوم. قرار است در صحنه‌ای از فیلم «دلیجان» از مقابل دوربین بدوم. جزو سیاهی لشگر بودم امّا نقشم با تمامیِ سرخ‌پوست‌ها فرق می‌کرد. نقشم برجسته بود. چون تنهایی می‌دویدم و دوربین هفت هشت ثانیه‌یی مرا تعقیب می‌کرد. صدایی از بلندگو شنیدم: «وان، تو، تِری... اکشن» صدای چرخ دلیجان‌ها که از روی خاک و سنگ‌ها رد می‌شد، صدای سُمِ اسب‌ها و شیهه‌شان و هَوار عدّه‌یی را شنیدم. باز صدایی بلند از بلندگو آمد: «کات.» لحظه‌یی بعد صدای پای کسی را شنیدم که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. برگشتم و از کنار دیدم‌اش. جان فورد با همان هیبت همیشگی‌اش، با آن چشم‌بند مسخره‌اش بالای سرم ایستاده بود و با اخم گفت: «یو اوکی علی؟» 
- چیزی نیست. 
- وای سیت هِر؟ 
- هیچی حالم خوش نیست. 
مکثی کرد و گفت: «اوکی.» 
چند قدمی دور شد و با صدای بلند رو به سوی جمعیّت داد زد: «ایناف فور تودِی. ریسِت تومارو.» 
سرم را دوباره روی پایم گذاشتم. خورشید گوشه‌ی کادر غروب می‌کرد. 
۲- چنین اتّفاقی هر دَم پا نمی‌دهد. شاید در طول عمر یک‌بار یا دوبار. برای همین به اهمیّت آن واقفم. حتّا اگر اتّفاق خوبی نباشد. تلخ باشد. حالم را خراب کرده باشد. ماجرا چیست؟ می‌گویم. عصر ام‌روز رفته بودم کتاب‌فروشی پنجره. کتاب‌فروشی دوست‌داشتنی من است. کوچک و دنج و خلوت. مدّتی ست که کتاب‌های دستِ دوّم را می‌آوردند و دوباره می‌فروشند. آن بالا در طبقه‌ی دوّم میان کتاب‌های دستِ دوّم می‌چرخیدم و کتاب‌ها را بالا و پایین می‌کردم و ورق می‌زدم که چشمم به فیلم‌نامه‌ی «ماجرای نیم‌روز» افتاد. فیلم‌نامه‌ی فیلم محبوبم. کتاب را نداشتم. برش داشتم و گوشه‌ی جلد آن را گرفتم و کاغذهای آن را رها کردم. به سرعت ورق خوردند. مانند همیشه یک‌بار هم عکس این‌کار را کردم. عادت است دیگر. کاغذها ورق خوردند و ورق خوردند تا رسید به جلد. که آخرش بود و کاغذها ایستادند. صفحه‌ی اوّل کتاب، آن گوشه، بالا، سمتِ چپ، بالای عنوان کتاب، نوشته شده بود، با خطّی خوش در دو سطر آمده بود:‌ 
"برای تو 
پانزدهم اسفندماه سال یک‌هزار و سیصد و هشتاد پنج" 
ماتم برد. اسم و امضایم را پای آن دیدم. نمی‌دانم چه مدّت به همین دو سطر زُل زده بودم. کتاب هدیه شده، بعد از شش سال دوباره به خودم برگشته بود. بومرنگ. وصف حالم دشوار بود. ناراحت، عصبانی، غم‌گین یا شگفت‌زده؟ ملغمه‌یی از همه‌ی آن‌ها بود. ابتدا غصّه‌ام شد. برای خودم. بعد و هر چه زمان می‌گذشت دیگر برای خودم غصّه نمی‌خورم. ناراحتی‌ام برای این کتاب است. دوستی و عشق و عاشقی از دست‌رفته به کنار، کدام آدم عاقلی چنین کتابی را می‌دهد به کسی؟ می‌فروشد؟ هر جهنّم‌درّه‌یی که می‌خواهد آدم برود، امّا نباید چند کتاب را گلچین کند و همیشه با خودش ببرد؟ آن هم کتابی که همیشه دوست داشت. فیلمش را دوست داشت. فیلم را با هم دیده بودیم. فیلم‌نامه‌اش را با هم خوانده بودیم. نامرد. نامرد نه، الاغ. این‌جا را هم که نمی‌خوانی. کاش یکی پیدا می‌شد این‌ها را به‌ش می‌گفت. 
۳- بعضی روزها، روز آدم نیست. ام‌روز هم از آن روزها ست. رسیدم خانه. تعدادی از فیلم‌هایم، تعدای از کتاب‌هایم را از مدّت‌ها پیش، از بقیه جدا کرده‌ام. فیلم‌های محبوبم. کتاب‌هایی که باید دونفره با صدای بلند خواند و نمایش‌نامه‌های محبوب. همین باعث ناراحتی‌شان شده بود. خودم متوّجه شده بودم. گاهی چپ‌چپ مرا نگاه می‌کردند. غُر می‌زدند. امّا جلوی خودم، فکر می‌کنم خویشتن‌داری می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. امّا چندباری، به محض این‌که از خانه بیرون می‌رفتم و در را پشتِ سرم می‌بستم، به یک‌باره صدای برخی‌شان را می‌شنیدم که فحش می‌دادند. حق داشتند. تا ام‌روز. که یکی از نمایش‌نامه‌ها به نشانه‌ی اعتراض خود را به یک فنجان قهوه‌ی روی میز زد. قهوه ابتدا به تندی و بعد آرام‌آرام به رویش سرازیر شد. هول شدم. پریدم فنجان را از رویش برداشتم. بالای سرِ کتاب، چند ثانیه‌یی مکث کردم. صحنه‌ی رقّت‌انگیزی بود. کتاب، نمایش‌نامه‌ی «ماشین‌نویس‌ها»ی موریس شیسگال است که سال‌ها دیگر چاپ نمی‌شود. کتاب نایابی است. قهوه به آرامی به جان و تنش می‌رفت. به خود آمدم. دستمال نمناکی رویش کشیدم. سشوار را آوردم و خشکش کردم. خشک شد امّا لبه‌ی بیرونی تمام صفحات کتاب تیره‌تر شد. کتاب دو رنگه شده است، دو رگه؛ مثلِ بچّه‌های مهاجرین شمال افریقا به فرانسه. لبه‌ی کتاب و جلدش هم باد کرده است. آن صدای همیشگی از گوشه‌ی مغزم، آن یارِ جداناشدنی‌ام مانند این‌جور مواقع شروع به موعظه کرد: «دِ بکش بدبخت... حقّته... منتظر چی هستی تو... گُه... دیدی چه گندی زدی... (با دستش به کتاب اشاره کرد) گناهِ این چی بود؟» آن طرف توی کتاب‌خانه نیچه هم‌چنان که می‌گریست به من پوزخند می‌زد. داد زدم: «خفه شو... خفه شید. همه‌تون.» 
و واقعن خفه شد. صدایش دیگر درنیامد. قهر کرده بود. موقع خواب در تاریکی، صدایش کردم. جواب نداد. چندبار صدایش کردم. بالاخره گفت: «هووم؟» این هومش یعنی آشتی. خوابید. خوابیدم. خوابیدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر