شنبه

پدر محمد را سال‌ها پیش دیده بودم. رفته بودم تا محمد را ببینم. محمد بهم گفته بود «بیا سرکارم.» سرکارش؛ گاراژی در تیردوقلوی میدان خراسان بود. آن‌جا بود که پدرش را دیدم. من و محمد گوشه‌ای از گاراژ روی دو صندلی فلزی نشسته بودیم. محمد داشت درباره‌ی رابطه‌اش با فرناز، دوست‌دخترش حرف می‌زد. فرناز یک ترم بعد از ما، یعنی من و محمد به دانشکده آمده بود. فرناز به محمد گفته بود می‌خواهد از ایران برود. به محمد گفته بود تکلیفش را روشن کند. محمد هم تکلیفش را روشن نکرده بود. آن‌چیزی که به من می‌گفت را به فرناز گفته بود. این‌که احتیاج به زمان دارد و وضعش هم خوب نیست. آن‌طرف‌تر پدر محمد کنار در یک بی‌ام‌و چمباتمه نشسته بود. داشت با چکش به آرامی به سطح در می‌زد. تق، تق، تق. با هر نفسش یک‌ضربه می‌زد. بعد از چند ضربه، آرام انگشتان باریک و بلندش را روی فلز می‌کشید. پدر محمد صافکار بود. مردی لاغر، با صورتی استخوانی. موهایی روشن و بور. پوستی سفید. ترک بودند. بلند شد و سمت ما آمد. به ترکی چیزی به محمد گفت. رفت پشت دیواری که او را نمی‌دیدم. بعد صدای دادش بلند شد. داشت به یکی از بچه‌های گاراژ فحش می‌داد. محمد بهم گفته بود پدرش یک‌کم بدزبان است. بعد از چند دقیقه دوباره او را دیدم که از پشت دیوار بیرون آمد. آستین‌هایش را بالا زده بود. تا آرنج‌هایش خیس بود. زبانش را پشت لبش می‌چرخاند. رفت گوشه‌ای، ‌پارچه‌ای انداخت و شروع کرد به نمازخواندن. محمد دستش را روی زانویش مالید و چند جمله پشت‌سرهم گفت و بعد ساکت شد. حواسم به پدرش بود. گفت «ببین من نمی‌خوام اذیتش کنم. اگه فکر می‌کنه باید بره، بره، اما بهش می‌گم صبر کنه.» محمد هم‌دانشکده‌ای‌ام بود. از ترم دوم به بعد، واحدهاش را یک‌جوری می‌گرفت که تنها دو روز در هفته از صبح تا شب به دانشکده می‌آمد. آن دو روز با هم بودیم. باقی روزها توی گاراژ بود. محمد مکانیک بود. هنوز اوسّا نشده بود. می‌ایستاد وردست، کنارِ یکی، توی چاله‌ی مکانیکی. محمد عاشق ماشین‌ها بود. توی خیابان وقتی راه می‌رفتیم، یا سوار ماشینش بودیم، او دوروبرش را نگاه می‌کرد و درباره‌ی ماشین‌هایی که از کنارمان می‌گذشتند یا پارک‌شده بودند توضیح می‌داد. مشخصات کاملی از آن‌ها می‌داد. این فلان ماشین است، مدلش این است، فلان سال ساخته شده، مدل قبلی‌اش این است و کلی اطلاعات دیگر. بارها بهش گفته بودم به‌ترین شغل برای کسی که علوم سیاسی می‌خواند مکانیکی است.
دوسال پیش، محمد را دیدم. بعد از مدت‌ها او را می‌دیدم. بعد از تمام شدن درس‌مان کم‌تر پیش می‌آمد هم‌دیگر را ببینیم. از ظهر رفته بودیم سینما قلهک تا «ارباب حلقه‌ها» را ببینیم. اون‌جا بهم گفت که پدرش سرطان خون دارد. همان‌جا هم بهم گفت فرناز از ایران رفته. دوشنبه عصر محمد بهم زنگ زد و گفت پدرش هفته‌ی پیش مرده. بهم نگفته بود. گفت به هیچ‌کس نگفته. امروز صبح زنگ زد و گفت می‌خواهد من را ببیند. آمد خانه‌ام. گفت سه‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته پدرش را خاک کرده. محمد گفت صبح آن روز بنز استیشن از بهشت‌زهرا می‌آید و جنازه را داخلش می‌گذارند. او هم سوار ماشینش می‌شود و پشت بنز راه می‌افتد. پدرش را به غسال‌خانه می‌برند. محمد توی مبل فرو رفته بود. به او گفتم من هم چندباری به غسال‌خانه رفته‌ام. برایش از غسل عمویم گفتم. رفته بودم جنازه‌ی عمویم را تحویل بگیرم. کسی نبود آن را تحویل بگیرد. برادرانش همه وا رفته بودند. توان نداشتند. رفتم و از پشت شیشه‌ها عمویم را دیدم که لخت روی سنگ مرمر سیاه‌وسفیدی خوابیده بود. روی عورتش کف گذاشته بودند. آب را روی صورتش ریختند و موهایش عقب رفت. غسال‌ها را می‌دیدم که تند و سریع جنازه‌ها را می‌شستند. جلوی دهان‌شان را ماسک زده بودند. همه‌جا را بخار آب گرفته بود. مثل چیزی که توی کارواش‌ها دیده بودم. جنازه‌ی عمویم را دست به دست کردند و گذاشتند روی یک برانکارد و مردی از آن‌طرف، که پشت دریچه‌ی بزرگی نشسته بود، که صورتش را نمی‌دیدم اسم و فامیل عمویم را صدا زد. من جمعیت را کنار زدم که به دریچه برسم. داد زدم «این‌جام... برای منه.»
محمد دستش را روی زانویش می‌مالید. گفت «داغونم.» غ را از آن نوع ترکیش گفت. بلند شدم و برایش چایی ریختم. گفتم «فقط سرطان و عشق این توانایی رو دارن که آدم رو داغون کنن.» محمد گفت پدرش را از غسال‌خانه به گاراژ برده‌اند. آن‌جا تشییعش کرده‌اند. او گفت دور تا دور گاراژ جنازه‌ی پدرش را چرخانده‌اند. بعد دوباره او را سوار بنز استیشن می‌کنند و می‌برند بهشت‌زهرا. محمد بهم گفت موقع دفن پدرش، پریده توی چاله. سر جنازه را گرفته و گذاشته روی خاک و تمام مدتی که داشتند تلقین را می‌خواندند توی چاله مانده. بعد سر پدرش رو بوسیده و آمده بیرون. او گفت فردای ختم پدرش، یعنی از اول هفته رفته سرکار. نمی‌توانسته خانه بماند. کارگرهای گاراژ تعجب می‌کنند. محمد گفت سال‌ها وقتی از پله‌های چاله‌ی مکانیکی بالا می‌آمده، چشمش به پدرش می‌افتاده که آن‌طرف کنار ماشینی نشسته و کار می‌کرده. او گفت آن روز وقتی از نردبان بالا می‌آید، یک لحظه پدرش را می‌بیند. و بعد نمی‌بیند. محمد دوباره برمی‌گردد توی چاله و ساعت‌ها آن‌جا می‌نشیند.
بلند می‌شوم و توی فلش، برایش «هابیت‌ها» را می‌ریزم. می‌گویم «دیدیشون؟» گفت «نه.»
محمد موقع خداحافظی برگشت بهم گفت «راستی فرناز برگشته ایران. سر خاک دیدمش.»

پنجشنبه

زمین می‌چرخد و از چرخیدن بازنمی‌ایستد

«از صبح تا غروب برف می‌بارید و من هم از پهلوی وزیر همایون جُم نخوردم.» ظهیرالدوله روز یک‌شنبه ۲۸ذیقعده‌ی سال ۱۳۲۴ هجری قمری، همین یک جمله را در دفترچه‌ی خاطراتش نوشته است. از صبح تا غروب برف باریده و ظهیرالدوله از پهلوی وزیر همایون که در آن تاریخ برای اقامتی کوتاه به همدان رفته و مهمان ظهیرالدوله بوده، جُم نخورده. ظهیرالدوله با نگارش همین یک جمله آن یک‌شنبه را از محو شدن، از گم‌شدن در تاریخ نجات داده. ظهیرالدوله با همین یک جمله یاد و خاطره‌ی آن روز برفی را برای آیندگان زنده نگه داشته. من هم باید با همین انگیزه‌ی ظهیرالدوله، امسال کاری را آغاز کنم که سال‌ها قصد آن را دارم؛ نوشتن خاطرات و وقایع روزمره. اواخر هرسال با خودم عهد می‌بندم که از اولین روز سال آینده، هر شب، شده دو- سه خط درباره‌ی روز رفته بنویسم. اما اولین روز سال جدید می‌آید و می‌بینم ننوشته‌ام. و روزهای بعدش هم می‌آیند و روزهای بعد. ماه‌ها و سال‌های بعد. امروز، در این غروب پنج‌شنبه، در کتاب‌خانه‌ام دفترچه یادداشتی پیدا کرده‌ام که در اولین صفحه‌اش نوشته بودم «وقایع روزانه». خط بعدی: «سال ۱۳۸۵» دیگر صفحات؟ سفید.
وقایع تقدم و تأخرشان را از دست داده‌اند و جای ثابتی در ذهنم ندارند. مثلاً یادم نمی‌آید دعوایم با آقابشیر سر نشتی لوله‌ی آبی که از کف آشپزخانه‌شان رد می‌شود و به سقف اطاق‌خواب من گند زده، قبل از نپرداختن سهم شارژم بوده یا بعدش. آن‌ها، یعنی آقابشیر و زنش، مهری‌خانم، مدعی اند قبلش بوده. امروز از صبح نشسته‌ام به نوشتن وقایع امسال. هر چه به یاد آوردم نوشتم. مثلاً به یاد آوردم در سال ۹۳ همچنان شریعتمداری پافشاری کرد که میرحسین موسوی و زهرا رهنورد و مهدی کروبی، عامل موصاد هستند. به یاد آوردم این سه‌تن هنوز در حصر اند. بیش از هزار روز است در حصر اند. به یاد آوردم که میرحسین موسوی در پیامی از فساد گسترده گفت. او گفت «بنده آماده‌ام تا حقایق مربوط به سرچشمه‌های فساد عظیمی که کشور و انقلاب را در خود غرق کرده است، بیان کنم.» بعد نوشتم، چندماه گذشت رحیمی، معاون رئیس‌جمهور در دولت دهم به اتهام فساد محاکمه و جرمش ثابت شد و به زندان رفت. نوشتم عده‌ای به علی مطهری حمله کرده‌اند. حمله‌کنندگان به او «حروم‌زاده» گفته‌اند. یک ماه پس از برگزاری جشن‌های سی‌وشش‌‌سالگی نظام. حروم‌زاده در این‌جا برایم معنای عجیبی داشت. حمله‌کنندگان معتقد بودند علی، از دل یک خیانت متولد شده. خیانت مرتضی مطهری از بنیان‌گذاران فکری نظام به همسرش یا خیانت زنش به او.
سال گذشته چه اتفاق‌های دیگری برایم افتاد؟ به یاد آوردم چهارشنبه‌هایی که در پارک کنار خانه‌ام زنی را می‌دیدم که روی نیمکت می‌نشست. یک ربع، بیست‌دقیقه بعد، مردی به همراه پسربچه‌ای می‌آمدند. زن از روی نیمکت بلند می‌شد. مرد دورتر می‌ایستاد و پسربچه را می‌بوسید. پسربچه به طرف زن می‌رفت. زن پسربچه را می‌بوسید و همراه خودش می‌برد. هر چهارشنبه.
در یکی از سطرها تنها نوشتم داعش؛ سال‌ها پس از این‌که یک شب فیلمی را دیدم که روی آن نوشته بود جنایات صرب‌ها. یازده‌سال از دیدن آن گذشته. اما من بیش‌تر صحنه‌های آن فیلم را به یاد دارم. چگونه سربازان صرب شکم زنان حامله را می‌بُریدند و جنین را بیرون می‌آوردند. در خاطرم مانده آن ردیف سربازان بوسنیایی را که روی زانو روی زمین نشسته بودند و افسر صرب تک‌تک، بالای سرشان می‌آمد و دو تیر به سرشان می‌زد. نوبت به نوبت. امسال عکسی دیدم که داعش سر یکی را بریده و جایش بطری آب‌معدنی بزرگ گذاشته بودند. بدن را به دیوار پشتی تکیه داده بودند. فکر نمی‌کنم این عکس هم هیچ‌وقت از یادم برود. این عکس و نیز آن عکس مردی که در ساحل، در غزه، بعد از بمباران اسرائیل، بالای سر دو جنازه‌ی کودک رفته. و در فریم‌های بعدی عکاس، مرد را می‌بینیم که آن دو بچه را بغل می‌کند و زار می‌زند. یاد شعری از پره‌ور می‌افتم. می‌نویسم: «در جهان گودال‌های بزرگی از خون وجود دارد/ به کجا می‌روند همه‌ی این خون‌های ریخته‌شده/ این زمین است که آن را می‌نوشد و سرمست می‌شود/ پس چه شگفت حکایتی است این‌چنین باده‌گساری/ این همه عاقلانه... این همه یکنواخت/ نه، زمین مست نمی‌شود/ زمین کج نمی‌چرخد/ گردونه‌ی کوچکش را منظم به پیش می‌راند، چهار فصلش را/ زمین می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد/ با جوی‌های بزرگ خونش.»
دیگه چی؟ آه، آن فینال مرگ‌زای در ماراکانا.
امسال، سال دریاچه‌ی ژنو هم بود. جایی در تسخیرشدگانِ داستایوفسکی، پراسکوویا به واروارا می‌گوید «نمی‌دونی تو ساحال دریاچه چقدر کسل می‌شدم و دندون‌درد هم گرفتم. از اون‌موقع فهمیدم که دریاچه‌ی ژنو آدم‌ها رو گرفتار دندون‌درد می‌کنه و این هم یکی از خصوصیاتشه.» حرف‌زدن و سپس خیل عظیمی از آدمیان، فرسنگ‌ها آن طرف‌تر از ساحل دریاچه منتظر نشستن هم یکی دیگر از ویژگی‌های این دریاچه است.
امسال هم چندبار غصه خوردم. مطمئنم سال دیگر هم خواهم خورد. چندباری دروغ گفتم. چندتایی کار نیک هم کردم. چند کار نیکم هم نگرفت. در میانه‌ی مهرماه، پیرزنی را دیدم پشت چراغ عباس‌آباد و سهروردی ایستاده بود. دستش را گرفتم و بردمش آن طرف خیابان. به آن طرف که رسیدیم گفت «بچه‌م! من نمی‌خواستم بیام این‌طرف.» دوباره مسیر آمده را برگشتیم و بردمش همان‌جایی که ایستاده بود.
امسال هم مانند سال‌های گذشته داشتم چهره‌های سال را انتخاب می‌کردم. ابوبکر البغدادی و سیپراس نخست‌وزیر چپ‌گرای یونان را در سطر اول نوشتم. همین که داشتم به آن‌ها فکر می‌کردم، یاد اسفند چندسال پیش افتادم. داشتیم چهره‌های هنری سال ایران را انتخاب می‌کردیم. من نظرم ترانه علیدوستی بود. دبیرسرویس، روی نیکی کریمی نظر داشت. از من اصرار از او هم اصرار. کار به دعوا کشید. با مشت به صورتم کوبید. آژانس گرفتم و طول مسیر تا خانه، سرم را بالا گرفته بودم تا خون بیش از آن نیاید. امسال برای دست‌شویی خانه‌ام، توالت فرنگی گذاشتم. چیزی که مدت‌ها منتظرش بودم. با دیدنش دلم قرص شد. از بودنش راضی‌ام. چیزهای کوچک خوش‌بختی. میل به توالت فرنگی، اما معنای دیگری هم برایم داشت. آن هم زانودرد بود. این‌که سن آرام‌آرام بالا می‌رود. می‌خزد و بالا می‌رود. زانوها اصولاً واقعیت را به آدم می‌گویند.
امسال هم در این‌جا نوشتم. شاید سال آینده هم این کار را ادامه بدهم. خرس ازم خواسته بود، یعنی ازم دعوتم کرده بود در بازی وبلاگی که راه افتاده شرکت کنم. این‌که چرا وبلاگ می‌نویسم. خیلی فکر کردم، چه بنویسم. چیز زیادی برای نوشتن یادم نیامد. فقط تیترش را پیشم داشتم. دوست داشتم اگر چنین پستی نوشتم، برایش تیتر بزنم «غزلی در بلاگ نوشتن». فکر کنم این‌جا را مانند یک سنگر حفظ کنم. چون این‌جا بوده که خودم بوده‌ام. گاهی خودم نبوده‌ام. پشت‌اش پنهان می‌شوم. خودم را آشکار می‌کنم. واقعیت را می‌نویسم. دروغ می‌نویسم. چندسال پیش، اواخر سال، تصمیم گرفتم برای مدتی فقط لم بدهم و فیلم ببینم و کتاب بخوانم و هرچه دلم خواست بخورم و هروقت دلم خواست بخوابم و هروقت دلم خواست بیدار بشوم و هر کار دیگری دلم خواست بکنم و مجبور نشوم به هیچ‌کس، به خودم هم هیچ توضیحی بدهم و خوش بگذرانم. اما یک‌جایی در دلم، یک نوای درونی را می‌شنیدم که می‌گفت این‌ها زر مفت است. روزهای بعدش آمدند تا بفهمم همین‌طور بوده. لم دادم، نه که نداده باشم اما نه حوصله‌ی فیلم دیدن داشتم و نه کتاب خواندن. نه چیزی بود بخورم و نه خوابم می‌آمد. هیچ‌کاری هم برای انجام دادن نداشتم. پس شروع به وبلاگ نوشتن کردم.

سه‌شنبه

خم‌شدگی

جز مُرده هیچ‌کس
تسلیم محض نیست
نیما
از اوایل بهمن‌ماه تا اواخر اسفند آن سال توی خانه ماندم. روی کارت‌های سه در پنج نوشته بودم: «باید خم شوم و الا می‌شکنم». در برگه‌ی دیگری نوشته بودم: «برخیز». روی برگه‌ی دیگری هم نوشته بودم: «تغییر». از کارور یاد گرفته بودم. جایی از او خوانده بودم که از این برگه‌ها درودیوار خانه‌اش می‌زده. خانه‌ام شده بود کثافت. نه چیزی شسته می‌شد و نه چیزی برداشته می‌شد. هرچیزی بالفعل جاسیگاری شده بود. هر چیزی بالفعل چیزی شده بود که بتوانم با آن سر بکشم. زمانه، زمانه‌ی بالفعل‌ها شده بود.

یَهُوه ابراهیم را گفت: «سرزمین خویش و خویشان خود و خانه‌ی پدرت را ترک کن تا به سرزمینی رَوی که بر تو خواهم نمایاند.»
عهد عتیق/ پیدایش، باب دوازدهم، آیه‌ی ۱
خواب می‌بینم کنار کوپر نشسته‌ام. سرم به عقب برگشته. داریم با سرعت از جو رد می‌شویم. «در میان ستارگان» ایم. یک صدای هام هست فقط. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. ستارگان را به شکل خطوط نور می‌بینم. برمی‌گردم به کوپر می‌گویم «الآن می‌تونم؟» همان‌طور که جلوش رو نگاه می‌کند می‌گوید «نه صبر کن.» بعد از چند لحظه می‌گوید «حالا می‌تونی.» کمربندم را باز می‌کنم. آرام از صندلی جدا می‌شوم. روی هوا معلق می‌شوم. می‌روم کنار پنجره و بیرون را نگاه می‌کنم. ظلمت است. سیگار روشن می‌کنم. به خانه‌ام فکر می‌کنم. از خانه‌ام خیلی دور شده‌ام. توی دلم می‌گویم این‌جوری بهتر است.

گرترود استاین در واپسین دم عمر، چنددقیقه‌ای به هوش می‌آید، چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌پرسد: «پاسخ چیست؟» و چون جوابی نمی‌شنود می‌گوید: «راستی سؤال چه بود؟» و برای همیشه چشم‌هایش را برهم می‌گذارد.
مجله‌ی زنده‌رود- شماره‌ی ۳۳ و ۳۴/ احمد اخوت، نامه‌ی پایانی
بیست‌وسه- چهارتا عکس هست این‌جا. هی آن‌ها را نگاه می‌کنم. درباره‌شان توضیح می‌دهم. این؛ این مشهده. صحن حرم آقاست. چرا همه‌مون چشمامون رو تنگ کردیم؟ چون نور داره به چشمامون می‌خوره. عکاس گفت اگه وایسید این‌طرف عکس خراب می‌شه. گفت ضد نور می‌شه. گفت نور چشماتون رو بزنه بهتره یا این‌که عکس خراب بشه؟. اِ... امین. بچه‌گی‌ها موهاش فِر بود. عجیبه. این؛ این ماه‌عسل آقام و مادرمه. رفتن شیراز. نگاش کن تو رو خدا. با لباس جنگ رفته ماه‌عسل. آخ... دایی‌امیر... دایی‌محسن. این خاله‌لیلاست. خونه‌ش قم بود. نزدیکی‌های حرم حضرت معصومه. حیوون جمع می‌کرد. حیوونا باهاش زندگی می‌کردند. دو- سه تا سگ داشت. دو سه‌تایی گربه. چندتا خرگوش داشت. موش داشت. کفتر داشت. خاله لیلا نود و خورده‌ای عمر کرد. هر روز خدا هم کار می‌کرد. بعد از زاییدن پسر آخرش، شوهرش فوت کرد. اما روپا بود. مریضی نینداخته‌ش. سال‌های آخر اما معلوم بود دیگه خسته شده. هر روز صبح، سرش رو می‌خارونده و می‌گفته «حالا چیکار کنیم؟» خاله‌لیلا یک‌روز می‌ره توی جاش می‌خوابه. پتو رو تا زیر چونه‌ش می‌کشه روش. به بچه‌هاش می‌گه: «حیوونا رو سپردم دست شما. خسته شدم دیگه.» بعد چشم‌هاش رو می‌بنده.

تراندویل خطاب به پسرش لگولاس: «به شمال برو.»
هابیت؛ نبرد پنج سپاه/ پیتر جکسون
کوچ به شمال. شمال‌ها جایی هستند برای گذر از مرحله‌ای و وارد مرحله‌ی دیگر شدن. تا رسیدن به شمال‌ها، سختی‌ها باید کشید. شمال‌ها مقصد نیستند. شمال‌ها، گذرگاه هستند. سفر به شمال‌ها طولانی است. از آن سفرهایی که وقتی در جاده‌ای می‌خوابی، بعد بیدار می‌شوی و باز در جاده‌ای و باز می‌خوابی، و دوباره در جاده‌ای. در جایی می‌خواندم خیلی از بلدرچین‌ها، وقتی از مدیترانه عبور می‌کنند، در راه بازگشت از مهاجرت به اروپا، در ماه سپتامبر، بی‌رمق سقوط می‌کنند. خسته می‌شوند.

همیشه چیزی در تعقیب آدم هست که هیچ‌وقت دلش به رحم نمی‌آید، خستگی هم نمی‌شناسد.
عامه‌پسند/ بوکوفسکی
تغییر؛ دویدن. چندروزی از سال نو گذشته بود. هوا تاریک بود. هیچ‌کس توی پارک نبود. وسط پارک دولا شده‌ بودم. نفسم بالا نمی‌آمد. خودم را روی یکی از نیمکت‌های پارک انداختم. باد سردی می‌وزید. هوا ابری بود. مطمئن بودم چند لحظه‌ی دیگر می‌میرم. دلیل مرگ: چنددقیقه دویدن. به زندگی‌ام فکر کردم. احساس می‌کردم همه‌ی کارهایم مانده. چه کارهای مهم و ناتمامی دارم؟ فکر می‌کردم ولی چیزی یادم نمی‌آمد. چه کارهایی بوده که باید انجام بدهم؟ باز هم چیزی یادم نیامد. تندتند نفس می‌کشیدم ولی فایده‌ای نداشت. یاد پدر و مادرم افتادم. یاد ماه‌هایی که گذرانده بودم، افتادم. یاد او افتادم. کسی می‌گوید: «فشار آوردید به خودتون.» همان‌طوری که خوابیدم سرم را می‌چرخانم. مرد میان‌سالی روی نیمکت مقابل نشسته. می‌گویم: «شاید.» می‌پرسد: «هر روز می‌دوید؟» می‌گویم: «نه.» مرد می‌گوید: «من هر روز می‌دوم. می‌دوم تا خسته شم. تا بعدش بتونم برم خونه.» می‌پرسم: «چرا می‌خواید خسته شید؟» مرد می‌گوید: «تا خوابم ببره. شبا نمی‌تونم بخوابم.» می‌پرسم: «چرا خوابتون نمی‌بره؟» مرد می‌گوید: «شبا معمولاً به مرگ فکر می‌کنم. خوابم نمی‌بره.» سکوت شد. مرد پرسید: «شما هم به مرگ فکر می‌کنید؟» گفتم: «بله.» مرد پرسید: «برای همین می‌دوید؟» گفتم «نه.» مرد پرسید:‌ «پس برای چی می‌دوید؟» گفتم: «برای این‌که فکر نکنم.» مرد گفت: «تو گریستی به خاطر شب، کنون شب فرا رسیده است، پس در تاریکی گریه کن.»

عدالت بدون قضاوت به دست نمی‌آید.
عدالت؛ کار درست کدام است؟/ مایکل سندل
نمی‌توان به گذشته برگشت اما می‌توان تاوان آن‌چه را که در گذشته رخ داده پس داد. باید خیلی زود و سریع تاوان را پس داد. نباید گذاشت اشتباهات، خطاها، حواس‌پرتی‌ها، نتوانستن‌ها جمع شود. جمع شود، سخت می‌شود. یک معادله است. باید خوب فکر کرد. مکث کرد و گفت همین است. همین‌جاست. این‌جا. دقیقاً این‌جا بود که این‌جور شد. این کار را کردم. این کار را نکردم. این تصمیم غلط. این بی‌عملی. پس اکنون باید تاوانش را داد؛ عدالت.

ابراهیم پدر کوچ است.
خودم
به یاد سپردن بیش‌تر به کار می‌آید یا از یاد بردن؟ در مستند زندگی شیرمحمد اسپندار ساخته‌ی بهمن معتمدیان، گورستان بمپور نشان داده می‌شود که در آن سنگ قبری نیست. فیلم‌ساز از یک مرد بلوچی که از آشنایان شیرمحمد است علت را می‌پرسد. مرد بلوچ جواب می‌دهد که ما برای مردگان‌مان سنگ قبر نمی‌گذاریم تا باد زودتر روی قبرشان را بگیرد و قبر گم شود. فیلم‌ساز علتش را می‌پرسد. مرد بلوچ جواب می‌دهد «بهتر است مُرده‌ها زودتر از یاد بروند. باید مُرده‌ها را فراموش کرد و به فکر زنده‌ها بود.»

نشسته بودند و به صدای باران گوش می‌دادند و فکر می‌کردند که چه بر سر زندگی‌شان آمد.
عامه‌پسند/ بوکفسکی
دویدن را کنار گذاشتم. دوباره برگشتم به خانه‌نشینی. تا آخر اسفند خوب فکر کردم. و باز فکر کردم. به این فکر کردم که ممکن بود اوضاع تا حدی عوض شود، اما واقعاً قرار نبود بهتر شود. به این رسیده بودم. اما رسیدن به این چه فایده داشت؟ که چی؟ به چه درد می‌خورد؟ به من کمکی نمی‌کرد. به او کمکی نمی‌کرد. بعد به این فکر کردم سال‌ها من و او به این اعتقاد چسبیده بودیم که اگر سعی کنیم وضع درست خواهد شد. سعی کنیم یک چیزی را بسازیم. یک مقصدی داشته باشیم. هدف، وفاداری و سخت کارکردن. گمان می‌کردیم این‌ها فضیلت اند. گمان می‌کردیم روزی پاداش می‌گیریم. کنارش جایی هم برای خیال گذاشتیم. و آن را باقتیم. اما یک‌روز سرانجام فهمیدیم که سخت‌کوشی و رؤیا کافی نیست. جایی، در اواسط دی‌ماه یا کمی بعد از آن بود. بُمممممبب؛ رؤیاهای‌مان ترکید. زمانی رسید که همه‌ی آن چیزها که برای من و او مقدس بودند، همه‌ی آن چیزهایی که گمان می‌کردیم ارزش دارند، معنوی اند، محترم اند، همه‌ی آن‌ها فروریخت. حالا به یک چیز دیگر رسیده بودم. این‌که دارد اتفاق وحشتناکی می‌افتد. می‌دیدم، درست جلوی چشمانم می‌دیدم دارد یک اتفاقی رخ می‌دهد، اما نمی‌فهمیدم‌اش. و بعد دوران فرسایش آغاز شد. نتوانستم جلویش را بگیرم. نشد. نتوانستم. کارور لعنتی این را هم گفته بود که «می‌شود در عین حال، هم خم شد و هم شکست.»