پدر محمد را سالها پیش دیده بودم. رفته بودم تا محمد را ببینم. محمد بهم گفته بود «بیا سرکارم.» سرکارش؛ گاراژی در تیردوقلوی میدان خراسان بود. آنجا بود که پدرش را دیدم. من و محمد گوشهای از گاراژ روی دو صندلی فلزی نشسته بودیم. محمد داشت دربارهی رابطهاش با فرناز، دوستدخترش حرف میزد. فرناز یک ترم بعد از ما، یعنی من و محمد به دانشکده آمده بود. فرناز به محمد گفته بود میخواهد از ایران برود. به محمد گفته بود تکلیفش را روشن کند. محمد هم تکلیفش را روشن نکرده بود. آنچیزی که به من میگفت را به فرناز گفته بود. اینکه احتیاج به زمان دارد و وضعش هم خوب نیست. آنطرفتر پدر محمد کنار در یک بیامو چمباتمه نشسته بود. داشت با چکش به آرامی به سطح در میزد. تق، تق، تق. با هر نفسش یکضربه میزد. بعد از چند ضربه، آرام انگشتان باریک و بلندش را روی فلز میکشید. پدر محمد صافکار بود. مردی لاغر، با صورتی استخوانی. موهایی روشن و بور. پوستی سفید. ترک بودند. بلند شد و سمت ما آمد. به ترکی چیزی به محمد گفت. رفت پشت دیواری که او را نمیدیدم. بعد صدای دادش بلند شد. داشت به یکی از بچههای گاراژ فحش میداد. محمد بهم گفته بود پدرش یککم بدزبان است. بعد از چند دقیقه دوباره او را دیدم که از پشت دیوار بیرون آمد. آستینهایش را بالا زده بود. تا آرنجهایش خیس بود. زبانش را پشت لبش میچرخاند. رفت گوشهای، پارچهای انداخت و شروع کرد به نمازخواندن. محمد دستش را روی زانویش مالید و چند جمله پشتسرهم گفت و بعد ساکت شد. حواسم به پدرش بود. گفت «ببین من نمیخوام اذیتش کنم. اگه فکر میکنه باید بره، بره، اما بهش میگم صبر کنه.» محمد همدانشکدهایام بود. از ترم دوم به بعد، واحدهاش را یکجوری میگرفت که تنها دو روز در هفته از صبح تا شب به دانشکده میآمد. آن دو روز با هم بودیم. باقی روزها توی گاراژ بود. محمد مکانیک بود. هنوز اوسّا نشده بود. میایستاد وردست، کنارِ یکی، توی چالهی مکانیکی. محمد عاشق ماشینها بود. توی خیابان وقتی راه میرفتیم، یا سوار ماشینش بودیم، او دوروبرش را نگاه میکرد و دربارهی ماشینهایی که از کنارمان میگذشتند یا پارکشده بودند توضیح میداد. مشخصات کاملی از آنها میداد. این فلان ماشین است، مدلش این است، فلان سال ساخته شده، مدل قبلیاش این است و کلی اطلاعات دیگر. بارها بهش گفته بودم بهترین شغل برای کسی که علوم سیاسی میخواند مکانیکی است.
دوسال پیش، محمد را دیدم. بعد از مدتها او را میدیدم. بعد از تمام شدن درسمان کمتر پیش میآمد همدیگر را ببینیم. از ظهر رفته بودیم سینما قلهک تا «ارباب حلقهها» را ببینیم. اونجا بهم گفت که پدرش سرطان خون دارد. همانجا هم بهم گفت فرناز از ایران رفته. دوشنبه عصر محمد بهم زنگ زد و گفت پدرش هفتهی پیش مرده. بهم نگفته بود. گفت به هیچکس نگفته. امروز صبح زنگ زد و گفت میخواهد من را ببیند. آمد خانهام. گفت سهشنبهی هفتهی گذشته پدرش را خاک کرده. محمد گفت صبح آن روز بنز استیشن از بهشتزهرا میآید و جنازه را داخلش میگذارند. او هم سوار ماشینش میشود و پشت بنز راه میافتد. پدرش را به غسالخانه میبرند. محمد توی مبل فرو رفته بود. به او گفتم من هم چندباری به غسالخانه رفتهام. برایش از غسل عمویم گفتم. رفته بودم جنازهی عمویم را تحویل بگیرم. کسی نبود آن را تحویل بگیرد. برادرانش همه وا رفته بودند. توان نداشتند. رفتم و از پشت شیشهها عمویم را دیدم که لخت روی سنگ مرمر سیاهوسفیدی خوابیده بود. روی عورتش کف گذاشته بودند. آب را روی صورتش ریختند و موهایش عقب رفت. غسالها را میدیدم که تند و سریع جنازهها را میشستند. جلوی دهانشان را ماسک زده بودند. همهجا را بخار آب گرفته بود. مثل چیزی که توی کارواشها دیده بودم. جنازهی عمویم را دست به دست کردند و گذاشتند روی یک برانکارد و مردی از آنطرف، که پشت دریچهی بزرگی نشسته بود، که صورتش را نمیدیدم اسم و فامیل عمویم را صدا زد. من جمعیت را کنار زدم که به دریچه برسم. داد زدم «اینجام... برای منه.»
محمد دستش را روی زانویش میمالید. گفت «داغونم.» غ را از آن نوع ترکیش گفت. بلند شدم و برایش چایی ریختم. گفتم «فقط سرطان و عشق این توانایی رو دارن که آدم رو داغون کنن.» محمد گفت پدرش را از غسالخانه به گاراژ بردهاند. آنجا تشییعش کردهاند. او گفت دور تا دور گاراژ جنازهی پدرش را چرخاندهاند. بعد دوباره او را سوار بنز استیشن میکنند و میبرند بهشتزهرا. محمد بهم گفت موقع دفن پدرش، پریده توی چاله. سر جنازه را گرفته و گذاشته روی خاک و تمام مدتی که داشتند تلقین را میخواندند توی چاله مانده. بعد سر پدرش رو بوسیده و آمده بیرون. او گفت فردای ختم پدرش، یعنی از اول هفته رفته سرکار. نمیتوانسته خانه بماند. کارگرهای گاراژ تعجب میکنند. محمد گفت سالها وقتی از پلههای چالهی مکانیکی بالا میآمده، چشمش به پدرش میافتاده که آنطرف کنار ماشینی نشسته و کار میکرده. او گفت آن روز وقتی از نردبان بالا میآید، یک لحظه پدرش را میبیند. و بعد نمیبیند. محمد دوباره برمیگردد توی چاله و ساعتها آنجا مینشیند.
بلند میشوم و توی فلش، برایش «هابیتها» را میریزم. میگویم «دیدیشون؟» گفت «نه.»
محمد موقع خداحافظی برگشت بهم گفت «راستی فرناز برگشته ایران. سر خاک دیدمش.»
یک داستان خوب با زبان مخصوص خودش...
پاسخحذف