پنجشنبه

وقتی این‌جوری شد، محروم مانده‌ای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، می‌شوی بدبخت

بدبخت. در نگاه اوّل معنای این کلمه، بار منفی بسیاری دارد. امّا به‌ترین کار رجوع به لغت‌نامه‌ی دهخدا ست. در مقابل کلمه‌ی «بدبخت» علی‌اکبر دهخدا بیست‌ویک کلمه برای تعریف آن آورده است. در میان آن‌ها، به کلمه‌ی «بی‌نصیب» برمی‌خوریم. بی‌نصیب: محروم، بی‌بهره. بارِ منفی ندارد. کَسی که از چیزی، کَسی محروم شده است. حالِ کَسی که چیزی یا کَسی به او مَحرَم نشده است. از یک‌جایی به بعد، تو از کَسی یا چیزی محروم می‌شوی. کَسی یا چیزی به تو مَحرَم نیستند. وقتی این‌جوری شد، محروم مانده‌ای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، می‌شوی بدبخت. زمانی در این فکر بودی، توانِ نوشتن همه‌چیزی را داری. پیش از این امتحان کردی. نوشته‌یی. کارت به نوعی با نوشتن گره خورده است، پس نوشتن برایت کار زیاد سختی نیست. پس این‌جا هم چیزی را خواهی نوشت که به آن فکر می‌کنی. امّا از یک‌جایی به بعد، دقیقن همان‌جایی که باید از آن‌چیزی که به آن فکر می‌کنی بنویسی، نوشتن یادت می‌رود. کلمات یاری‌ات نمی‌کنند. بعد غبطه می‌خوری به کَسی که چه راحت از آن‌چیزی که به آن فکر می‌کند، می‌نویسد. و تو؟ از برخی کلمات محروم شده‌یی. برخی از کلمات و جمله‌ها مَحرَم تو نیستند. وقتی این‌جوری شد، محروم مانده‌ای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، می‌شوی بدبخت. در کنار آن "از یک‌جایی به بعدها"، یک‌جایی هم به بعد هم نیست، چون تنها یک‌جاست، برای دقایقی ست، که در وسطِ تمام این هیاهوها و شلوغی‌ها، مکثی می‌کنی و یک آهِ کشیده درونِ خودت می‌کشی. که درست همان‌جا دوست داری، آرزو می‌کنی همه‌چیز همان‌طوری که هستند باقی بمانند سر جای خودشان. اکسسوارِ صحنه همان‌طوری که بودند باشند، بمانند. بی‌هیچ تغییری. و تو؟ تو نگاهش کنی.
کلیدی‌ترین دیالوگ «جدایی نادر از سیمین» همان جمله‌یی ست که که نادر به سیمین می‌گوید، در دادگاه، ابتدای فیلم: "اون نمی‌فهمه من پسرشم، من که می‌فهمم اون پدرمه." فهم او، فهم تو. درک او، درک تو و... همه‌ی این‌ها رازهای تو را می‌سازند. رازهایی که تو را محروم می‌کنند از نوشتن برخی از جمله‌ها، برخی از پُست‌ها. برخی از جمله‌ها، برخی از پُست‌ها به تو مَحرَم نیستند. وقتی این‌جوری شد، محروم مانده‌ای. محروم که بشوی، مَحرَم که نباشی، می‌شوی بدبخت. می‌شوی نادر.

چهارشنبه

مرگ تکرار و تکرار و تکرار است


با سَر رفته بود تویِ گُه خودش. عینکِ ته‌استکانی‌اش هم به چشمش بوده. این‌جوری می‌گفتند. می‌خواسته جایی بمیرد که می‌شناسندش. وگرنه دلیل نداشته که بعد از آن‌همه استکان به‌هم زدن تا صبح، نرود مبال خانه‌ی رفیقش و بلند شود و بیاید خانه‌ی خودش. رفیق آن‌چنانی نبودیم. بعد از اتمام دوران دانشکده، نه تنها با او بل که با همه یک‌دفعه بریدم و نه تماسی با دوستان آن دوران داشتم و نه قراری. تا ام‌روز صبح که مسعود زنگ زد و خبر را داد. گفت بی‌کس و کار؛ «من به بقیه بچّه‌ها هم زنگ زدم. می‌ریم خانه‌ش. می‌آی؟» چه جوابی بدهم؟ بروم؟ کجا بروم. پاسخِ دقیقی ندادم. دوباره افتادم روی تخت. چند دقیقه‌یی گذشت. بلند شدم و پیراهن مشکی‌ام را پوشیدم و راه افتادم. از متروی مصّلا به توپخانه. خط عوض کردم و رفتم سمتِ خزانه. فلکه‌ی چهارم بخارایی، خیابانِ علی سازنده. سرِ کوچه، سایه‌یی گیر آوردم و ایستادم. صدای جیغ و گریه از خانه‌ی کوچک تهِ کوچه می‌آمد. شلوغ نبود. اگر دقّت نمی‌کردی، گوشت را تیز نمی‌کردی، اصلن متوجّه نمی‌شدی این‌جا، تهِ این کوچه کسی مُرده. آمبولانس آمد و سَر کوچه ایستاد. بنز ۱۸۰ دیزلی. قدیمی بود امّا تروتمیز بود. دو نفر پیاده شدند و برانکارد را از عقب برداشتند و آرام رفتند سمت خانه. چیزی نگذشت بیرون آمدند. جنازه روی برانکارد بود و ملافه‌یی روی آن. مادرش پشتِ سَر برانکارد می‌آمد و آرام گریه می‌کرد. زنی هم کنار او، گریه نمی‌کرد. بعدن مسعود گفت خواهرش هست. چند نفر دیگر هم همراه‌شان بود. چندتا پیرمرد و پیرزن و بچّه و مسعود. آرام لااله‌الاالله می‌گفتند و می‌آمدند. سه بار برانکارد را روی زمین گذاشتند و بلند کردند. درِ عقب آمبولانس را باز کردند و برانکارد را داخلش گذاشتند. مادر و خواهرش رفتند سوار پرایدی شدند که آن‌ور خیابانِ پارک شده بود. برم بالا یا نه؟ گفتم، به کسی که داشت درِ عقب آمبولانس را می‌بست گفتم: «می‌شه من عقب پیش این رفیقم بشینم و بیام؟» نگاهم کرد. گفت: «برو بالا.» رفتم بالا و نشستم روی سکویی که برای همراه مریض و یا همراه مُرده ساخته بودند. این دوّمین‌بار بود پشتِ آمبولانس می‌نشستم. بار اوّل برای پدرم بود که می‌بردمش بیمارستان. در را بستم. از پشت شیشه دیدم مسعود دنبال کسی می‌گردد. حتمن دنبال من. زدم به شیشه تا مرا ببیند. من را دید و تعجب کرد. «اون اون‌جا چی‌کار می‌کنه.» حتمن زیر لب دارد این را می‌گوید.
آمبولانس راه افتاد. جنازه روی برانکار بود. ملافه تا سرش بالا آمده بود و تنها موهایش بیرون بود. پایم را دراز کردم. از بالای سرش رد شد و به موهایش کشیده شد. پنجره‌ی پشتِ سَرم را باز کردم و سیگاری روشن کردم. به‌ش گفتم: «می‌کشی؟» گفت: «نه» معلوم است. درد تو با سیگار حل نمی‌شود. برای اتّفاقی که برای تو افتاده سیگار دیگر آرامش‌بخش نیست. دستم را جلو بردم و ملافه را تا زیر گردنش پایین کشیدم. چشمانش بسته بود. عینکش کجاست؟ کی برداشته؟ چه رسم خوبی دارند آن‌ورها. وسایل شخصی مرده‌ها را هم درون تابوت می‌گذراند و چال می‌کنند. انگار داشت به من نگاه می‌کرد. بسیار کلیشه‌یی و شعاری. امّا مگر از مرگ و مُرده چیزی کلیشه‌یی‌تر وجود دارد؟ چیزی شعاری‌تر از آن وجود دارد؟ کلیشه: چیزی که تکرار و تکرار می‌شود. خب فکر می‌کنم مرگ، آن‌چیزی ست که بیش از هر چیز دیگری تکرار و تکرار می‌شود.
دمِ غسّال‌خانه آمبولانس ایستاد. پیاده شدم. مادر و خواهرش و همان چند پیرمرد و پیرزن و بچّه هم بودند. مسعود هم بود. نماز را به سرعت خواندند و رفتیم سمت قطعه و قبرش. انداختنش توی چاله و خاک رویش ریختند. مادرش آرام گریه می‌کرد و خواهرش؛ نه. به این فکر می‌کردم برای کسی که اسمش "عبدالله" بود و فامیلش "خداجو" چنین مرگی شایسته بوده یا نه؟ کسی که دوبار نام خدا در اسم و فامیلش آمده. حوصله‌ام نمی‌آمد که بیش‌تر بمانم. رفتم. از مسعود هم خداحافظی نکردم. اوّل گفتم سَری هم به قبور آشناهایم بزنم امّا باز حوصله‌ام نیامد. پراکنده بودند از هم و بسیار. از قطعه‌ی شهدا رد شدم و از بهشت‌زهرا بیرون زدم و کنار جادّه ایستادم. خورشید هم‌چنان بالای سَرم بود.

یکشنبه

حکایت -۷

این وقت از روز، وقتی که تاریکی دارد جایش را به روشنایی می‌دهد، یاد این داستانِ کوتاه افتادم که در مجلّه‌ی «کیهان بچّه‌ها» چاپ شده بود. داستان از این قرار است که مردی در جزیره‌ی کُرس روی ساحل دراز کشیده بود و استراحت می‌کرد. بعد یک آدم متشخّص سر می‌رسد و به‌اش می‌گوید: «چرا خوابیدی؟ چرا ماهی نمی‌گیری؟» طرف چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید: «چرا بگیرم؟»
- تا پولدار شی و برای خودت تورِ ماهی‌گیری بخری.
- چرا بخرم؟
- تا ماهی‌های بیش‌تری بگیری و پولت را جمع کنی یک قایق بخری و باهاش دریا بری.
- چرا برم؟
- تا باز هم پول بیش‌تری جمع کنی و یک کشتی کوچولوی ماهی‌گیری داشته باشی.
- چرا داشته باشم؟
- تا چند نفر را استخدام کنی برن دریا، جات ماهی بگیرن.
- چرا برن؟
- تا آن‌ها کار کنن و تو بتونی دراز بکشی توی ساحل و استراحت کنی.
- خُب رفیق، الآن‌م که دارم همین کار رو می‌کنم.

من؟ هارهار خنده‌ام گرفته و می‌خندم. بند هم نمی‌آید.

شنبه

آدم شدن

"دنبالِ آدم شدن بودم. کلّ ماجرا همین بود. به نظرم بهتر شدن و قوی‌تر شدن، ارزشمند امّا یه کمی مبهمه. مگه می‌دونی کِی بهتر شدی؟ کالج نیست که بعد از چهار سال یه دیپلم دستت بدن و ثابت بشه همه‌ی واحدها رو گذروندی. راهی واسه‌ی اندازه‌گیری پیشرفت وجود نداره. برای همین هم سماجت کردم، نمی‌دونستم بهتر شدم یا نه، نمی‌دونستم قوی‌تر شدم یا نه و بعد از مدّتی، دیگه به هدفم فکر نکردم و فقط تلاش کردم."
[سانست پارک، پُل استر، ترجمه‌ی مهسا ملک‌مرزبان، نشرِ افق، چاپِ اوّل ۱۳۸۹]

+ و من هم نمی‌دانستم مایلز هِلر هم جایی گیر افتاده که من هم گیر افتادم {پیش از این نوشته بودم}. جایی که تصمیم می‌گیری قوی بشوی، ناراحت نشی، بگذری، ببینی و بگذری. ابتدا فکر می‌کردی هدفی داری امّا یک کم که می‌گذرد می‌بینی هدفت هم گم شده، پس فقط تلاش می‌کنی. تلاش می‌کنی برای فراموش کردن. فقط می‌دوی و فراموش می‌کنی. تلاشی برای آدم شدن.

جمعه

حکایت -۶

"من از این‌که در سینما هستم احساسِ خوشبختی می‌کنم. تا حدّی که اغلب اوقات هنگامی که درباره‌اش فکر می‌کنم، باورم نمی‌شه. اگه وارد سینما نمی‌شدم احتمالن پخش‌کننده‌ی پیتزا یا راننده‌ی تاکسی بودم. چون از مدرسه بیرونم کرده بودن و تحصیلاتی ندارم. هر روز صبح با شگفتی از این که فیلم می‌سازم، از خواب بیدار می‌شم و می‌گویم: خدایا، چه شوخیِ بزرگی!"
{وودی آلن، فصل‌نامه‌ی سینمایی فارابی، شماره‌ی ۳۱، زمستان ۱۳۷۷}

چه می‌شود که بیایی و بگویی «این هم من.»

- الوود [جیمز استیوارت]: مادرم می‌گفت برای زندگی توی این دنیا یا باید خیلی زرنگ باشی یا خیلی دل‌پذیر. من سی‌سال زرنگ زندگی کرده‌ام. دل‌پذیر بودن را پیشنهاد می‌کنم.
هاروی [Harvey]، هنری کاستر، ۱۹۵۰

۱- شاید خیلی دور از دسترس باشد. آرزو باشد. خیلی دورِ دور، از دنیای واقعی. امّا فکر کردن به آن، که اشکالی ندارد. به کسی بَرنمی‌خورد. پیش خودِ آدمی می‌ماند و به کَسی هم نمی‌گویی. که خیال می‌کنی روزی از روزها، هر چه‌قدر هم طول بکشد، طرف -قاعدتن کسی که دوستش داری- خودش بیاید و در خانه را بزند و بگوید: «آمدم.» مثلِ کی؟ مثلِ بایاردو سان رومان در «گزارش یک مرگ». که بعد از هفده سال، سرانجام درِ خانه‌ی آنخلا، آنخلا ویکاریو را می‌زند و داخل می‌رود و بالای سَرِ معشوقه‌اش می‌ایستد و کیف‌هایش را روی چرخِ خیّاطی می‌اندازد و می‌گوید: ‌«خب، این هم من.» در کیف‌هایش چه بود؟ هیچی. به غیر از لباس‌های زیر، دو هزار نامه از آنخلا. یا مثلِ ماجرای توماسیتو کارنینو و مرسدس در «مرگ در آند». که بعد از جدایی روزی وقتی که توماسیتو توی پاسگاه نیست، مرسدس سرزده کیلومترها آمده تا دوباره با عشقش باشد. و چه چیزی هیجان‌آورتر از این‌که توماسیتو برمی‌گردد و درِ پاسگاه را باز می‌کند و مرسدس را هنگام استحمام می‌بیند. همه می‌توانند از این خیال لذّت ببرند. فرقی ندارد، با کسی باشند یا نباشند، ازدواج کرده باشند یا نه. گوشت‌خوار باشند یا گیاه‌خوار. هم‌جنس‌گرا یا همه‌راخواه. این خیالی هست که فکر می‌کنم تا زمانی که دارند تهِ گودال می‌اندازنِت، همراهت هست.
۲- هر ژانری قواعد خودش را دارد. تخطی از ژانر، گناه است. باعث مسخره شدن دیگران می‌شود. مثل زندگی می‌ماند که اگر به یک‌باره مسیر زندگی‌ات را تغییر بدهی، یک شکل دیگری بشوی، از اصول و عقایدت -خوب و بدش به کنار- کوتاه بیایی، مسخره به نظر می‌آیی. فکر می‌کنم در سینما هم این صادق است. فیلمِ خوب فیلمی ست که از قواعد ژانرش پیروی می‌کند. آن‌ها را تغییر نمی‌دهد، قِر و فِر نمی‌آید و آن‌گونه ساخته می‌شود که فیلم‌های پیش از خودش، در ژانرش ساخته شده‌اند. فرقی هم نمی‌کند در چه سال و دوره‌یی ساخته شود. مثلن این فیلمِ «سه و دَه دقیقه به یوما». محصول سالِ ۲۰۰۷ ساخته‌ی جیمز منگولد. وسترن است. در تمام جزئیّات از قواعد ژانرش پیروی می‌کند. اگرچه از روی نسخه‌ی فیلمی به همین نام [۱۹۵۷] ساخته شده، امّا بسیار وسوسه‌کننده بوده که حالا در سده‌ی بیست‌ویکم فیلم‌ساز دستی رویِ آن بکشد و مایه‌های پست‌مدرن -که بابِ روز است- را داخل فیلم‌نامه‌ی آن کند. امّا چه خوب که نمی‌کند. هم‌چنان به قواعد ژانرش متعهد باقی می‌ماند. موسیقی‌اش هم، آن قاعده را زیرِ پا نمی‌گذارد. این سه قطعه‌ی موسیقی، تکّه‌هایی از ساوندترک فیلم است. ترکِ اوّل، در فیلم آن‌جایی شنیده می‌شود، که دان ایونس [با بازی کریستین بِل] و بِن وید [راسل کرو] دستبند به دستِ هم، زمانی که آفتاب بالا آمده، از بالای پشتِ‌بام‌ها می‌دوند و می‌گذرند و آن پایین، اعضای دسته‌ی بن وید به دنبالِ آن‌ها هستند تا رییس‌شان را آزاد کنند. امّا نمی‌دانند آن دو قراری با هم گذاشته‌اند. قطعه‌یی سراسر حماسی و شورانگیز. یک قطعه‌ی وسترنی. موسیقی فیلم ساخته‌ی مارکو بلترامی ست.
+ Study
+ Who Let The Cows Out
+ The 3 10 To Yuma

 ۳- «روزی خورخه لوئیس بورخس از خیابانی در بوئنوس آیرس، می‌گذشته که بنده‌خدایی با هیجان جلو می‌آید و از او می‌پرسد: «آیا شما بورخس هستید؟» بورخس هم در جواب گفته: «گاهی اوقات.» قشنگ بود، نه؟» این را مارکز در گفت‌وگویی گفته. چندین‌بار باید خواندش. چه جوابی. به‌ترین و کوتاه‌ترین جوابی که یک نویسنده آن‌هم کسی مثلِ بورخس باید بدهد.

چهارشنبه

حالِ ما خوب است. تو هم باور کن.

"برگشت و دوباره خانه‌ی اسلام را نگاه کرد. مشدی‌بابا و پسرِ مشدی‌صفر رفتند و اسب‌ها را نگاه کردند که پاهاشان باز گذاشته، سرهاشان را آویزان کرده بودند توی استخر، دهانِ هردوتاشان نیمه‌باز بود و دلمه‌های ارغوانی‌رنگ خون از حلقوم‌شان می‌جوشید و کف می‌کرد و بیرون می‌آمد و تکّه‌تکّه می‌ریخت توی استخر و جان می‌گرفت، مثلِ قورباغه‌های ریز و درشتی که از فاضلاب تنگ و تاریکی نجات‌یافته به استخر پُر لجنی رسیده باشند."

+ تهِ قصّه‌ی هشتم در «عزاداران بَیَل» نوشته‌ی غلام‌حسین ساعدی. آن‌جایی که مشداسلام می‌گذارد و از بَیَل می‌رود و علّتش را نه به کدخدا می‌گوید و نه به هیچ‌کس دیگر. پیشانی کدخدا را می‌بوسد و می‌رود.

سه‌شنبه

:ـ<|

انگار قالبی داریم برای واکنش‌ها‌ی‌مان در مواجهه با هر اتّفاقی. زلزله آمد و حجم عکس‌ها و پیام‌ها و توصیه‌ها بسیار بود. خیلی. خیلی زیاد. بعد از آن امّا، اکنون در مرحله‌ی بعدی هستیم. در جایی که آرام‌آرام قضیه طنز می‌شود. جمله‌های سوزناک به جمله‌های طنزآمیز تغییر می‌کند. آن‌همه توصیه‌های جدّی، به توصیه‌های خنده‌دار بدل می‌شود. نوار بهداشتی و کمبود آن در ابتدا واقعن نوار بهداشتی بود امّا در این مرحله، نوار بهداشتی آن معنای اوّلیه‌ی خود را ندارد و یک معنای دیگر دارد. کمبود آب نیز. پیام بازیگران و چهره‌های سرشناس در مرحله‌ی نخست یک مسئله بود و الآن یک چیز دیگر شده است. امّا مرحله‌ی بعد چیست؟ خیلی مشخّص است، مرحله‌ی بعدی فراموشی ست.
این‌ور آبی‌ها، آن‌ور آبی‌ها، همه‌ی ما، خاصّه بنده، به شکل غم‌انگیزی ایرانی هستیم. خیلی غم‌انگیز. خیلی آقا.

شنبه

...

ورقی فرض کن، یک روی در تو، یک روی در یار، یا در هر که هست. آن روی که سویِ تو بود خواندی، آن روی که سویِ یار هم بباید خواندن.

مقالاتِ شمس، شمس‌الدّین محمّد تبریزی، ویرایشِ متن از جعفر مدرّس‌صادقی، چاپِ اوّل، ۱۳۷۳

جمعه

هر سَگی روز خودش‌و داره

می‌گویند کسی که آن بالا نشسته است برای هر چیز و کسی نقشه‌یی دارد. خیلی دوست دارم بفهمم آن لعنتی برای من چه نقشه‌یی کشیده است. وقتی به این سؤال بنیادین رسیدم، رفتم از خودش بپرسم. نزدیک خانه‌ام امام‌زاده‌یی بوده و هست که تا همین چندوقت پیش از وجودش بی‌اطّلاع بودم. تا شبی که کاشفِ امام‌زاده‌ها دستم را گرفت و بُرد آن‌جا. «امام‌زاده پنج‌تن». واقع در لویزان. هم‌چون معبدها در مشرق زمین در روی تپّه‌یی ساخته شده. اوّلین‌بار که دیدمش باورم نمی‌شد چنین چیزی تویِ همین نزدیکی‌های خانه‌ام باشد. حیاط بزرگ، با ایوانی وسیع. سقفی بلند با ستون‌های زیاد و البته نه چندان قطور. خلوت بود. البته که می‌دانستم تا چند ساعت دیگر حتمن غلغله می‌شود. روی سکویی بر روی ایوانش نشستم و همین سؤال را پرسیدم. امّا هیچ جوابی نیامد. خودم را توی خودم جمع کردم و همان‌جوری نشستم. با صدای گریه‌ی بسیار بلندی از خواب بیدار شدم. خوابم بُرده بود. از بلندگوها صدای الله الله می‌آمد. چشم که باز کردم باسن مردی را جلوی صورتم دیدم. ایستاده بود و زار می‌زد. برگشتم و از روی ایوان پایین را دیدم. جمعیّت کیپ تا کیپ نشسته و قرآن به سَر گرفته بودند. خواب خیلی خوشی بود. راحت. نمی‌دانم چه‌طور با این همه سروصدا زودتر بیدار نشدم. بلند شدم و از میان جمعیّت که همه‌شان سرهای‌شان را پایین گرفته بودند راهی باز کردم و بیرون زدم. تا اذان صبح وقت مانده بود. رفتم کلّه‌پاچه گرفتم. یک پُرس گوشت، یک عدد مغز و یک عدد زبان. بردم خانه و نشستم به خوردن. شکم که سیر می‌شود پرسش‌های بنیادین هم کم‌کم از ذهن آدم بیرون می‌رود. به جایش سؤال‌های دیگری اضافه می‌شود. روی تخت افتادم و فکر کردم. فکر. فکرهای خوب، فکرهای بد.
و بعد یاد آنتونی مونتانا افتادم که در جایی از فیلم «صورت‌زخمی» می‌گوید: «هر سگی روزِ خودش‌و داره.» این را می‌گوید و می‌گذرد. تویِ همان لحظه نمی‌گیری چه گفته امّا بعد، وقتی به‌ش فکر می‌کنی، می‌بینی چه در این جمله‌ی کوتاه نهفته است. بله، روزِ آدم می‌آید و آن‌روز... آخ از آن روز. بعد فکر کردم من نمی‌خواستم، هیچ‌وقت، هیچ‌زمانی نمی‌خواستم در جایی اوّل بشوم. به جایی، اوّلین نفر برسم. این اوّل شدن همیشه برایم ترسناک بوده. تندتند رفتن، تندتند غذا خوردن، تندتند عاشق شدن، تندتند رفیق عوض کردن، تندتند مدرک گرفتن و... من از این تندتند‌ها همیشه فرار کردم. من آرام‌آرام منتظر روزِ خودم می‌مانم. اگر چه همراه با ملال باشد. اگر چه بعضی از شب‌ها هست که مطمئن هستم اگر خوابم ببرد می‌میرم. شب‌هایی هست که تمام شب را در خانه پَرسه می‌زنم. از این‌ور به آن‌ور. از دست‌شویی به بیرون، از بیرون به دست‌شویی. درِ یخچال را صدبار می‌بندم و باز می‌کنم و می‌بینم داخلش هیچ فرقی نمی‌کند. شیر آب را باز و بسته می‌کنم. با گوشم وَر می‌روم. هوا را تو می‌کشم و بیرون می‌دهم. و وقتی که بالاخره خورشید بالا می‌آید و نورش همین وسط می‌افتد می‌فهمم که جان سالم به در برده‌ام. بله همه‌ی این‌ها هست امّا، امّا خُب هر آدمی یک جوری ست. من هم این‌جوری‌اش هستم.

پنجشنبه

...

"بعضی‌ها مهارت‌های عجیبی دارند.
زخم می‌زنند و از روی خون می‌پرند و سوت‌زنان رد می‌شوند."
+ عروسک کوکی
+ امّا بعدش؟ آدم وقتی رخمی شده و خونش دارد می‌رود و گوشه‌یی افتاده چه باید کند؟ یک راهش این است که خودش را روی زمین بکشد و برود دورتر. بعد که نفسش جا آمد، شروع کند زخم‌هایش را مَرهم گذاشتن و آن‌ها را بستن. و وقتی خوب شد، بایستد. روی پایش بایستد و برود انتقام بگیرد. یک راهش هم این است که کاری نکند بگذارد خونش برود. تا تَه. و وقتی دیگر خونی برایش نمانده بود خودش را روی زمین بکشد و برود آهنگ مورد علاقه از خواننده‌ی مورد علاقه‌اش را توی دستگاه بگذارد و گوش دهد. و جان دهد و خَلاص. راهِ دوّم توصیه می‌شود.

سه‌شنبه

وقتی چگونه مُردن را یاد بگیریم حتمن چگونه زیستن را نیز یاد می‌گیریم

۱- بله، رولان بارت –فیلسوف محبوبم- این‌جوری می‌میرد که بعد از خوردن ناهار و بیرون آمدن از رستوران، ماشین خشک‌شویی بهِ‌ش می‌زند. می‌دانستم بر اثر تصادف مُرده امّا آخر با ماشین خشک‌شویی! کسی نیست که مرگ فکر نکرده باشد. در معرض آنیم. مسئله‌ی حل‌نشدنی ست. دوست داریم و اگر بشود و شجاعت آن را داشتیم، تلاش هم می‌کردیم که مرگی آرام و دل‌پذیر داشته باشیم. امّا همیشه فکر می‌کنم مرگ آدم باید مرگی شرافتمندانه باشد. قیدِ آرام و بی‌دردسَر آن چندان مهم نیست. آن‌گونه بمیرد که زندگی کرده. در راهِ همان هدفی که عمری گذرانده. آن مرگ، مرگی شرافتمندانه است. این‌ها را گفتم که بگم این «کتاب فیلسوفان مُرده» کتاب سودمندی ست. از این‌که می‌گوید فیلسوفان مهم چگونه مُرده‌اند اگر بگذریم بعد از خواندن آن مهم‌ترین چیزی که کفِ دستِ آدم می‌گذارد، چگونه زیستن است. این‌که بفهمیم فیلسوفان با آن زندگی که کرده‌اند، بیش‌ترشان مرگ خوشایندی نداشته‌اند. فکر می‌کنم نباید منتظر مرگ نباشیم امّا به مرگ فکر کنیم. چون وقتی چگونه مُردن را یاد بگیریم حتمن چگونه زیستن را نیز یاد می‌گیریم. یاد گرفتن چگونه زیستن و بعد در نهایت مرگی شرافتمندانه. آها تا یادم نرفته پیش از خواندن این کتاب هم نمی‌دانستم هراکلیتوس همان فیلسوفی که گفت انسان نمی‌تواند دوبار پای در یک رودخانه بگذارد، در تاپاله‌ی گاو می‌افتد و خفه می‌شود. و از جمله دلایل مرگ نیچه و آغازِ بیماری‌هایش هم خودارضایی بیش از حدّ او بوده. عجب!
۲- امّا این عکس. عکاسش مگی استِبر است. عکاس مشهور. ام‌روز در شهرِ کتاب مرکزی چشمم به کتابی افتاد که روی آخرین طبقه‌ی یکی از کتاب‌خانه‌ها ولو شده بود. نامش «عکاسی زیرِ آتش» است. کتاب غریبی ست. دَه عکاس جنگ از تجربیّات خودشان نوشته‌اند. عکاس‌هایی که البته مهم‌ترین ویژگی‌شان زنده به خانه برگشتن است. در هر صفحه‌ عکسی هم منتشر شده است. این عکس هم از جمله عکس‌های این کتاب است. جنازه‌یی در خیابانِ رو وایلانت در شهر پورتو پرانس در هاییتی. در سال ۱۹۸۷. زمان جنگ داخلی. جوانی مُرده. تیر درست به قلبش خورده است که از چیره‌دستی تیرانداز خبر می‌دهد. امّا چیره‌دست‌تر از او عکاسش و بُرّنده‌تر از سلاحِ تیرانداز، دوربینِ آقای استِبر است. همه‌ی این‌ها یک طرف آن هدفون و دستگاهِ پخش در دستِ جوان یک‌طرف. دوربین ندارم امّا همیشه عکس را دوست دارم. عکس و عکاسی جنگ که جای خود دارد. کتاب را که برداشتم سریع به فهرستش نگاه انداختم، ببینم یکی از این عکاس‌ها به بوسنی هم رفته یا نه؟ آخر من عاشق آن دوروبَر هستم. منطقه‌ی بالکان. از آرزوهایم هست دوره‌یی در آن‌جا زندگی کنم. دیدم بله، رفته‌اند و عکس‌هایی هم از آن جنگ در کتاب هست. در جایی از کتاب، یکی از عکاس‌ها خاطره‌یی گفته که فکر می‌کنم دردِ همه‌ی عکاس‌های جنگ است. آن چیزی که برای آن‌ها می‌شود اراده و دلیلِ حضور آن‌ها در منطقه‌یی جنگ‌زده و عکاسی کردن. او نوشته: «یکی از همکارانم داشت مجموعه‌ای را برای مجلّه‌ی آلمانی اشترن کار می‌کرد. یک‌روز کنار ساحل رفته بود و از چند مرد که دراز کشیده بودند و حشیش می‌کشیدند عکس می‌گرفت. خم شده بود و با لنز ۲۱ میلی‌متری‌اش، پشت هم عکس می‌گرفت که یکی‌شان چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌پرسد:‌ هی آقا، پیشوای مذهبیّت کیه؟ همکارم می‌گوید: پیشوای مذهبیم دَبل‌پیج مجلّه است.»
۳- وقتی از عشق حرف می‌زنیم واقعن از چی حرف می‌زنیم. وقتی از عشق حرف می‌زنیم داریم درباره‌ی تهِ سکانس پایانی «آپارتمان» حرف می‌زنیم. آن‌جایی که آقای سی. سی. بکستر و خانم فِران کوبلیک کنار هم نشسته‌اند؛ قرار گرفته‌اند و به هم خیره شده‌اند. آقای سی. سی ورق‌ها را تقسیم می‌کند بی‌آن‌که چشم از فِران بردارد. هِی دکمه‌ی بک‌واردِ کنترل را بزنید و نگاه کنید به چشم‌های جک لمون. چشم‌های هردوی‌شان. عالی اند. می‌درخشند. 

+ کتابِ فیلسوفان مُرده، سایمون کریچلی، ترجمه‌ی عباس مُخبر، نشرِ مرکز، چاپِ اوّل، ۱۳۹۱
+ عکاسی زیرِ آتش، پیتر هاو، ترجمه‌ی سولماز حدّادیان، نشرِ ساقی، چاپِ اوّل، ۱۳۹۱

یکشنبه

تولّد ثانی

"زخم‌های آدم سرمایه ست. سرمایه‌ت رو با این‌و اون تقسیم نکن. داد نکش. هوار نکش. آروم و بی‌سَروصدا همه چیزو تحمّل کن."
«شبِ یلدا» فیلمِ به درد بخوری است. هنوز کار می‌کند. زنگ نخورده. «شبِ یلدا» برای کَسی که دورانِ گذار خود را، از مرحله‌یی به مرحله‌ی بعد طی می‌کند، مانند مانیفست می‌ماند. که بشود، شاید بشود، هم‌چون ققنوسِ دیگری از درونِ خاکسترت برخیزی. که همان «تولّد ثانی» ست.

...

"چون خود را به دست آوردی، خوش می رو! اگر کسی دیگر را یابی، دست به گردنِ او در آور و اگر کسی دیگر نیابی، دست به گردنِ خوبشتن درآور!"

مقالاتِ شمس، شمس‌الدّین محمّد تبریزی، ویرایشِ متن از جعفر مدرّس‌صادقی، چاپِ اوّل، ۱۳۷۳

جمعه

...

درمانِ برخی از دردها، قرص و دارو نیست. طبیب نمی‌خواهد. درمانش؟ باید کِز کرد. سکوت کرد. رفت. رفت و گوشه‌یی خفه‌خون گرفت.

پنجشنبه

حکایت -۵

بعد دو نفر بالای یک تپّه ایستاده و منتظر کلانتر و دارودسته‌اش هستند تا دخل‌شان را بیاورند. دیالوگ‌ها آغاز می‌شود. دوبلورها هم کارشان را آغاز می‌کنند. به شکلی به جای شخصیّت‌ها حرف می‌زنند که تو باور می‌کنی این‌ها دارند فارسی حرف می‌زنند. همان شکلی که می‌شنوی:

- اسب، اسلحه، زن. چی کم داره یه مرد که برونه، بچکونه، بترکونه. هی جوئی کلانتر با دار و دسته‌اش دارن میان.
- بذار آن‌قد نزدیک بشن که بشه سبیل‌هاشون‌و شمرد.
- هی جوئی یه زن باهاشونه.
- چی می‌گی نسناس.
- اوناهاش.
- بر دلِ سیاهِ شیطون لعنت. اون که خواهر توئه.
- جویی خواهر من یا زن تو؟
- اوّلش خواهر تو بود، بعد زنِ من شد.
- هی جوئی بازم وایسیم تا سبیل‌هاشون‌و بشه شمرد؟
- لاالله الا الله. پسر لالمونی می‌گیری یا نه.
- هی جوئی...
- خفه.
 
{این بخشی از دیالوگ‌های وسترن اسپاگتی «بازگشت جانگو» ساخته‌ی سرجیو کوربوچی ست. وقتی صدای اصلی فیلم را انتخاب می‌کنی، می‌بینی دو نفر خیلی جدی دارند با هم صحبت می‌کنند.}

کاشکی یه روز صُب شه/ کاش فقط ای‌کاش

وقتی هیچ‌کار دیگه‌ای برا انجام دادن به فکرت نمی‌رسه، محبت کن.
{هالیوود، چارلز بوکفسکی، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشرِ چشمه، چاپِ اوّل، ۱۳۸۹}
از رسالت به سمت میدانِ ولیعصر حرکت کردیم. باورم نمی‌شد. برای سوّمین‌بار در هفته، صندلی عقب، وسط بین دو نفر، افتاده بود به من. آن‌هم سه روز پشتِ سَرِ هم. زیاد حسّاس نبودم که حتمن باید جلو بنشینم یا کنار پنجره‌ی دو طرف در صندلی عقب امّا سه روز پشتِ سَرِهم، دیگر نوبر بود. مشکل اصلی، برآماده‌گی میان دو صندلی جلو است که تا عقب هم پیش‌روی می‌کند. مجبور بودی یک پایت را روی آن بگذاری. حالت ایده‌آل، حالتی بود که دو پایت را هر دو طرف این برآمده‌گی می‌گذاشتی امّا نمی‌شد. به ویژه آن‌که اگر یک طرفت خانمی نشسته باشد. مصیبت است آن‌موقع. در هر پیچ یا دست‌اندازی، غیرارادی پایت به خانم می‌خورد و بیا و درستش کن. بعضی‌هاشان فکر می‌کنند اگر این‌جور بنشینی، پایت خدایی نکرده به پای‌شان بخورد، تهِ خط از ماشین شش نفر پیاده می‌شوند. دنبال دردسر نبودم. پس، پایی را که نزدیک به خانم کناری‌ام بود، روی برآماده‌گی می‌گذاشتم. بی‌حس می‌شدم، درست است. این بی‌حسّی به مهره‌های ستون فقرات می‌زد، این هم درست. و از آن‌جا بالا می‌رفت و می‌رسید به رگ‌های پشت گردن و آخرش کلافه‌گی و در آخر عصبانیّت، امّا به دَرَک، تحمّل می‌کردم. تاکسی که میدانِ هفتِ‌تیر رسید، راننده گفت: «زیرِ پُل کسی پیاده می‌شه؟» آقای میان‌سالی که جلو نشسته بود گفت: «آره. من زیرِ پُل پیاده می‌شم.» بالافاصله من هم همین را تکرار کردم. خانم کنارِ من هم همین را گفت. نوجوانِ کنار پنجره امّا هیچ نگفت. نشنیده بود. تویِ گوشش هدفون بود. راننده از توی آیینه‌ی وسط نگاهی به‌ش انداخت. با آرنج به پهلویش زدم. در محاسباتم اشتباه کرده بودم. فاصله‌ی آرنجم با پهلویش بسیار کم بود. به‌تر بگویم اصلن فاصله‌یی نبود. ضربه‌ام محکم بود. از شدّت ضربه یک‌هو از جا پرید. هدفون را از گوشش درآورد و با انگشتم راننده را نشان دادم. نوجوان گفت: «بله؟ چی شده؟...» راننده باز نگاهی از توی آیینه به او انداخت و چیزی نگفت. نوجوان هم چیزی نگفت و دوباره به حالت قبلی‌اش برگشت و هدفون را تویِ گوشش فرو کرد. همیشه این‌جوری بوده که راننده‌هایی که می‌خواهند از زیرِ پل بروند، بعد از میدان هفت‌تیر به لاینِ کناری ماشین را می‌کِشند امّا این یکی این کار را نکرد و در لاین سرعت رفت و رفت و از روی پُل هم گذشت. آقای میان‌سالِ جلویی گفت: «آقا ما که گفتیم زیرِ پُل پیاده می‌شیم. چرا از روی پُل رفتید؟» راننده چیزی نگفت. خانم کناریِ من هم جمله‌یی کم‌وبیش مانند همان را زد؛ البته با صدایی بلندتر و عصبانی‌تر. راننده گفت: «زیرِ پُل شلوغه. ترافیکه.» گفتم: «کجا ترافیک نیست؟» راننده گفت: «این‌جا روی پُل.» راست می‌گفت. نمی‌دانم چه شده بود که تا دویست سی‌صد متر جلوی ما ماشینی نبود. خانمِ گفت: «این دلیل نمی‌شه. باید دور بزنید و ما رو زیرِ پل پیاده کنید.» آقای میان‌سالِ جلویی هم کم‌وبیش چنین حرفی را زد البته آرام‌تر. من چیزی نگفتم. نوجوان کناردستی‌ام هم چیزی نگفت. چیزی هم نشنیده بود که حالا چیزی بخواهد بگوید. راننده با عصبانیّت دوربرگردان بعد از خیابانِ ویلا را دور زد و رفت و زیرِ پُل زد روی ترمز. آقای میان‌سالِ جلویی، خانم و من از ماشین پیاده شدیم. نوجوان امّا پیاده نشد. تاکسی زیرِ پل دور زد و به سمت میدانِ ولیعصر رفت. آقای میان‌سالِ جلویی، خانم و من ایستاده بودیم و برای ثانیه‌یی به هم‌دیگر زُل زدیم. مطمئن هستم آن‌ها هم داشتند به چیزی که من فکر می‌کردم، فکر می‌کردند. این‌که ما سه‌تایی می‌توانستیم یک تیم سه‌نفری درست کنیم و رویِ برخی از راننده‌های تاکسی و غیرتاکسی و حتّا غیرراننده‌ها را کم کنیم. وقت خداحافظی رسیده بود. خانم به سمتِ خیابانِ سنایی، شمال حرکت کرد. من به سمت خیابانِ ویلا، جنوب. آقای میان‌سالِ جلویی هم با قدم‌هایی بلند و سَری سَربه‌زیر به سمت میدان ولیعصر رفت. پشیمان شدم. اگر تیمی درست می‌شد او در تیم ما جا نداشت.
- فکر می‌کنید نوشیدن [الکل] کار قشنگیه؟
- نه، ولی هیچ کار دیگه‌ای هم نیست.
{همان}
ماه رمضان در این موقع از سال مصیبت است. جان‌کاه هست. روزهای بلند و گرم. تمام نمی‌شوند. مطمئن بودم که دیگر به دفتر نمی‌رسم. تویِ همین خیابان، گوشه‌یی می‌افتم و جان ‌می‌دهم. چهاردست‌وپا خودم را تا دفتر کشاندم. نشستم زیرِ کولر گازی تا حالم جا بیاید. داشتم به‌تر می‌شدم که احساس کردم الآن است که بالا بیاورم. مگر می‌شود؟ معده‌ی خالی و بالا آوردن؟ چیزی توی این لعنتی نیست. رفتم دست‌شویی و دُلّآ شدم روی آن. چشمانم را بستم و عُق زدم. بازشان که کردم، فقط تکّه‌های خون دیدم. خُب عادی ست دیگر. وقتی معده خالی باشد، چنگ می‌اندازد و از دیواره می‌کند و بالا می‌آورد. بر دیوارِ آن‌جا هم به جز خون چیز دیگری نیست. دهانم را شستم و بیرون آمدم و دو عدد قرص روزانه‌ام را قورت دادم. صندلی‌ام را بردم کنار پنجره. پاهایم را روی میز انداختم و از پشتِ شیشه‌ها زُل زدم به خورشید و منتظر غروبش شدم.

جک: داری من‌و به خاطر یه تیکه استیک حرص می‌دی؟
ایرما: آره.
{گاو خشمگین، مارتین اسکورسیزی، ۱۹۸۰}
بعد به خانه که رسیدم نشستم و افتتاحیه المپیک را دیدم. خواهرم روی فلش‌مموری ضبطش کرده بود. دست‌پختِ آقای دنی بویل ملغمه‌یی بود از نور و رقص و موسیقی و اندکی سینما که در بستری از تاریخ کشورش؛ بریتانیا روایت می‌شد. البته آقای دنی بویل همه‌ی تاریخ سرزمینش را نگفت. از روی دویست‌سال پرید. البته این موضوع هیچ اهمیّتی ندارد. کیست که نداند در گذشته‌ی بریتانیا چه گذشته است؟ این‌ها به کنار، وقتی پرچم المپیک را می‌خواستند به بالای تپّه ببرند، حمل‌کنندگان پرچم کنار پیرمردی سفیدپوش ایستادند. پیرمرد با کمک زنی، اندکی پرچم را با دست لمس کرد. او محمدعلی کِلِی بود. آه چه‌قدر پیر شده بود. پارکینسون امانش را بریده است. او که زمانی نمی‌گذاشت رقیبانش روی رینگ تا زنگ آخر مسابقه روی پای‌شان بایستند، خود اکنون برای ایستادن کمک می‌خواست. گوشه‌ی چشمانم خیس شد از دیدن او. بعد از دیدنش به یاد دو تکّه افتادم از دو فیلم. یکی در فیلم مستند «محمدعلی» آن‌جایی که جو فریزر از رقیب دیرینه‌اش کِلِی می‌گفت. در جایی از مصاحبه او می‌گوید: «دلیلِ شکستم در اوّلین مسابقه‌ام با محمدعلی تنها یک‌چیز بود. تویِ رینگ وقتی زنگ به صدا درآمد و گارد گرفتیم و نزدیک هم شدیم. سَرم را بالا آوردم تا از پشتِ دستکش‌هایم به او نگاه کنم. نمی‌توانستم در چشمان او نگاه کنم. در طول مسابقه و بعد از آن هرگز نتوانستم در چشمان او نگاه کنم.» و دیگر، آن لحظه که همیشه به یادم خواهد ماند، در فیلم «علی». دوربین را مایکل مان، استاد مایکل مان، دقیقن هم‌سطح رینگ کاشته است. دو پای سیاه دیده می‌شود که برای لحظاتی وارد کادر می‌شوند و بیرون می‌روند. آهسته. اسلوموشن. آرام‌آرام هم صدای موسیقی به صحنه اضافه می‌شود. با بالا و پایین آمدن پاها، یک نت با پیانو نواخته می‌شود. گویی صحنه‌ی رقصی ست و نوایی الهی. امّا حالا آن چشم‌ها پشت عینک دودی مخفی شده بودند. مشت‌زن دیگر مشت نمی‌زند، چون مشت‌هاش‌و زده.

من یک مسافرم
من یک روز است که ترک کرده‌ام
پاکم
یک روز است که به «تو» فکر نکرده‌ام
چه‌قدر طولانی شد این پست امّا من هم‌چنان دوست دارم بنویسم. می‌خواهم درباره‌ی تغییر بنویسم. که چه‌قدر دربرابرش سختم. تغییر همیشه اذیّتم کرده است. ازش فراری‌ام. امّا یک‌جاهایی، یک‌زمان‌هایی باید تن داد به تغییر. کاریش نمی‌شه کرد. گویی عقوبت الهی ست. که اگر تغییر نکنی شاید چیزی از آدم نماند.
می‌خواستم درباره‌ی‌این‌بنویسم‌که‌متوجّه‌شدم‌کیبوردم‌خراب‌شده‌وهمه‌ی‌حروف‌رابا نیم‌فاصله‌به‌هم‌می‌چسباند...