"برگشت و دوباره خانهی اسلام را نگاه کرد. مشدیبابا و پسرِ مشدیصفر رفتند و اسبها را نگاه کردند که پاهاشان باز گذاشته، سرهاشان را آویزان کرده بودند توی استخر، دهانِ هردوتاشان نیمهباز بود و دلمههای ارغوانیرنگ خون از حلقومشان میجوشید و کف میکرد و بیرون میآمد و تکّهتکّه میریخت توی استخر و جان میگرفت، مثلِ قورباغههای ریز و درشتی که از فاضلاب تنگ و تاریکی نجاتیافته به استخر پُر لجنی رسیده باشند."
+ تهِ قصّهی هشتم در «عزاداران بَیَل» نوشتهی غلامحسین ساعدی. آنجایی که مشداسلام میگذارد و از بَیَل میرود و علّتش را نه به کدخدا میگوید و نه به هیچکس دیگر. پیشانی کدخدا را میبوسد و میرود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر