چهارشنبه

سگ بی‌حرکت دراز کشیده بود. صورتش توی چاله‌ی گل بود. خودش را کشانده بود وسط بلوار. دو سه متر آن‌طرف‌تر از تابلوی راهنمای شهری که رویش نوشته شده بود، داخل شهر، ساحل. با دو فلش در جهت عکس هم بالای هر کدام‌شان. چندتا محلی بالای سرش ایستاده بودند. از گوشه‌ی دهانش خون می‌آمد و از زیر پوزه‌اش رد می‌شد و می‌رفت زیر سرش. یکی از محلی‌ها گفت «می‌زنن. می‌رن.» چند دقیقه‌ای آن‌جا ایستادند و بعد رفتند. زیپ کاپشنم را بالا کشیدم و کلاهم را روی سرم گذاشتم. عینکم را برداشتم و توی جیب کاپشنم گذاشتم. دست‌هایم را زیر شکمش انداختم و با یک حرکت بلندش کردم. سنگین بود. خیلی سنگین بود. باران ریزی می‌آمد و مه پایین آمده بود. سی‌صدمتری تا ساحل فاصله داشتم. گردنش روی بازوهایم بود. سرش به عقب افتاده بود. از سوراخ بینی‌اش بخار می‌آمد. از دور دریا را می‌دیدم. قدم‌هایم را تندتر کردم. توی ساحل گذاشتمش زمین. کاپشنم را درآوردم و با یک تکه‌چوب شروع کردم به کندن چاله. بعد عین فیلمی با دورِ تند همه‌چیز سرعت گرفت و تند و تندتر شد. بعد سگ مُرده بود. گذاشتمش توی چاله و رویش ماسه ریختم.

فریدون‌کنار
دو هفته‌ی پیش

یکشنبه

«رفتم بالای سرش. بچه‌ام خوابیده بود. کفن روی صورتش را بلند کردم. دیدم که تمام پیشانی و سر و صورتش رنگ مثل مهتاب. اصلاً نمی‌دانم چگونه بگویم. نه کبود بود، نه زرد بود، اصلاً مثل مهتاب. چشمانش بسته بود فقط من دولا شدم صورتش را ماچ کردم، پیشانی‌اش را ماچ کردم و دست کشیدم روی سرش.»

«دقیقاً پنچ‌شنبه عصر بود. یک هفته بعد که برادر من بدون آن‌که به خانواده بگوید به سردخانه رفته بود، چون بیم آن را داشت که ما نگران باشیم. گویا که در آن روز مطلع شده بود که جسدی هست در سردخانه که گویا نشانی های پدرم را دارد و از او خواسته بودند که به سردخانه برود و جسد را شناسایی بکند و وقتی که به آن‌جا رفته بود، دیده بود که جسد پدرم است. پنجشنبه نوزدهم آذر، حول و حوش پنج بعدازظهر بود، هوشنگ گلشیری به منزل‌مان تلفن کرد. مادرم گوشی را گرفت. برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود. خانه پر شد از جیغ و گریه. روی مبل نشسته بودم. اول سرم را خم کردم بین دست‌هام. بعد بلند شدم و به اتاق پدرم رفتم.»

«اصلاً نمی‌توانم کمدش را خالی کنم. اصلاً فکرش هم توی سرم نمی‌آید که کمدش را خالی کنم. فقط تمام‌مدت من لباس‌هایش را می‌شویم، خشک می‌کنم، اتو می‌کنم، می‌گذارم توی کاورش توی کمدش. نمی‌توانم به خودم اجازه دهم که این کمد خالی شود و وسایل دیگر بگذارم. اصلاً نمی‌توانم چنین کاری بکنم. گاه‌گداری می‌روم در کمد را باز می‌کنم. یک بویی می‌کنم. یاد حالت همان زمانش می‌افتم. کمی دلم را گرم می‌کند. چیکار کردند با زندگی من؟ الآن هم فقط می‌دانم که دیگر بی‌فایده است. همین را می‌توانم بگویم. و فقط دعا کنید زودتر بروم.»

بندهای بالا از گفته‌های زهره افجه‌ای، مادر محمد مختاری و سهراب مختاری، پسر محمد مختاری اند. چه راحت می‌شود آن‌ها را با هم قاطی کرد. می‌شود به‌هم وصل کرد. پس و پیش کرد. انگار توی یک‌زمان رخ دادند. مکان‌شان یک‌جا بوده. تشخیص مختاری‌ها از هم خیلی سخت می‌شود. وقتی دارند از سردخانه و جنازه می‌گویند، منظورشان کدام مختاری است؟ تشخیص جنازه‌ی آدم‌ها توی سردخانه خیلی سخت می‌شود. آن‌جا مُرده‌ها که به‌هم می‌رسند شبیه هم می‌شوند. مخصوصاً توی آن کیسه‌های زیپ‌دار سبزرنگ. توی اینترنت چاره را پیدا کردند. با یک پرانتز. در ویکی‌پدیا. جلوی یکی‌شان نوشته‌اند نویسنده، جلوی یکی دیگر جنبش سبز. اما در گفته‌ها؟ امروز توی دفتر داشتم شعری می‌خواندم. گفتند از کیه؟ گفتم مختاری. گفتند به محمد مختاری تقدیم شده یا برای مختاریه؟ گفتم برای مختاریه. گفتند کدوم مختاری؟ گفتم محمد مختاری. گفتند کدوم‌شون؟ گفتم محمد مختاری.
انگار این شعر را محمد مختاری برای تولد یک‌سالگی محمد مختاری گفته، در سال ۶۹:
«شاید که ما
نسل عبور در تاریکی بوده‌ایم 
و جای پاهامان را نیز به خود مبتلا کرده‌ایم.»
یک آیه‌ای است در عهد عتیق که «آن‌چه بوده است، همان است که خواهد بود، و آن‌چه شده است، همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ‌چیز تازه نیست.»

چهارشنبه

در را باز کردم. آقارحیم پشت در ایستاده بود. او بیش از اندازه نزدیک در می‌ایستد. جوری که وقتی در باز می‌شود، با او صورت‌به‌صورت می‌شوی. ظاهرش مانند هر شنبه بود. کاپشن مشکی ساده‌ای روی لباس‌وشلوار سرهمی آبی‌رنگ‌اش پوشیده بود. چکمه‌هایش هم پایش بود. یک دستش سطل و تی‌هایش هم دست دیگرش بود. مردی با قدی متوسط، شانه‌های پهن، بور. سلام دادم. کنار رفتم و داخل دفتر شد. موهایش را اصلاح کرده بود. خط ماشین اصلاح پشت گردنش مشخص بود. سطل را وسط دفتر گذاشت، تی‌هایش را هم داخلش و رفت در آشپزخانه. کاری که همیشه انجام می‌دهد. کنار سطل ایستاده بودم. آقارحیم روبه‌روی آب‌گرمکن روی نوک پنجه‌ها ایستاده بود و خودش را کش می‌داد و از سوراخ کوچک آب‌گرمکن حتماً داشت شمعک آشپزخانه را نگاه می‌کرد. «دیگه که خاموش نشد؟» این را پرسید. گفتم «نه.» از آشپزخانه بیرون آمد و کاپشنش را درآورد. آن را با دقت تا کرد و روی صندلی گذاشت. لباس و شلوار سرهمی آبی‌رنگ او را دوست داشتم. به او می‌آمد. جلوی لباس حک شده بود «بوتان». آرم شرکت بوتان بود. با همان شعله که لوگوی شرکت بوتان بود. زرد بود و زرد روی آبی خوش‌رنگ است. پشت لباسش هم به انگلیسی حک شده بود «BUTANE». سال پیش، وقتی برای اولین‌بار وارد دفتر شد برایم تعریف کرده بود که او در شرکت بوتان کار می‌کرده. تعمیرکار آب‌گرمکن بوده و بعد از چندسال عذر او را خواسته بودند. او دلیل بیرون آمدنش را که بسیار طولانی هم بود تعریف کرد. بهش پیشنهاد دادم به‌جای گفتن تمام آن جمله‌ها از ترکیب «تعدیل نیرو» استفاده کند. مکث کرد و گفته بود «آره. من تعدیل نیرو شدم.» آن‌روز آقارحیم علاقه‌ی خودش را به آب‌گرمکن‌ها پنهان نکرد. بیش‌تر از یک ساعت او از آب‌گرمکن‌ها با من حرف زد. این‌که آن‌ها از چه ساختاری تشکیل شده‌اند. درون‌شان چه می‌گذرد. آن‌ها چگونه با بازشدن شیر آب‌گرم روشن می‌شوند. و چگونه با بستن شیر آب‌گرم خاموش می‌شوند.
به او گفتم بنشیند تا برایش چایی بریزم. توی آشپزخانه با صدای بلند گفتم «پس رفتنی شدید آقارحیم؟» با دوتا چایی لیوانی برگشتم. روی صندلی چرخ‌دار نشسته بود و خودش را تکان می‌داد. سرش پایین بود. گفت «آره. وقتش شده.» آقارحیم یک‌سال است که به دفترمان می‌آید. ما به او عادت کرده‌ایم. می‌آید و دفتر را تمیز می‌کند. کف دفتر و میزها را گردگیری می‌کند. او همیشه با منشی‌مان سر این‌که دست‌شویی را تمیز نمی‌کند دعوا دارد. «فقط کف زمین و میزها خانم عزیز.» این را به منشی‌مان می‌گوید. منشی‌مان از او بدش می‌آید اما بقیه مشکلی با آقارحیم ندارند. چندبار شنبه‌ها وقتی در باز شده و داخل آمده‌ام آقارحیم را دیده‌ام که دارد داد می‌زند. منشی‌مان را دیده‌ام که دارد داد می‌زند. آقارحیم از تمیز کردن دست‌شویی بدش می‌آید. بهم یک‌بار گفته بود این کار، یعنی تمیز کردن دست‌شویی کار او نیست. گفته بود در دست‌شویی حالش بد می‌شود. مخصوصاً وقتی بالاسر کاسه‌ی توالت فرنگی می‌ایستد. حرفش را می‌فهمیدم. بهش گفته بودم «انگار دارد تو را قورت می‌دهد. آره می‌فهمم.» پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته منشی بهم گفته بود باید به دنبال جای‌گزین برای آقارحیم بگردم. او بهم گفت آقارحیم دارد به کابل برمی‌گردد. این را با خوش‌‍حالی بهم گفت. اما من با شنیدن این خبر دمق شدم. آقارحیم بعد از بیست‌وسه‌سال داشت به کشورش برمی‌گشت.
«سخت شده زندگی این‌جا.» آقارحیم همین عبارت را چند شنبه پشت‌سرهم بهم گفته بود. او با زنش سال هفتاد، دی‌ماه سال هفتاد به ایران آمده بود. و مانده بود تا حالا. این‌جا دخترش به‌دنیا آمده. آقارحیم در ایران همه‌کار کرده است. مانند اکثر دوستانش. او در طی این بیست‌وسه‌سال به‌ترتیب در کار ساختمان‌سازی، نجاری، نظافت، ساختمان‌سازی، نظافت، بوتان، ساختمان‌سازی و دوباره در کار نظافت مشغول بوده. بهم گفت حالا وقتش شده که برگردد. دخترش در دانشگاه بهشتی در رشته‌ی حقوق در نوبت روزانه قبول شده اما به او گفته‌اند باید شهریه‌ی شبانه بپردازد. به او گفته‌اند این کار براساس قانون است. شنبه چندماه پیش ازم پرسید که «این کار قانونیه؟» من هم این‌ور و آن‌ور پرس‌وجو کردم و شنبه‌ی هفته‌ی بعد بهش گفتم «آره. این قانونه.» گفته بود «زورم نمی‌رسه این پول رو بدم.»
«این‌جا جای موندن نیست.» می‌خواستم بهش امیدواری بدهم. سرش پایین بود و چایی‌اش را می‌خورد. بعد جمله‌ی قبلی‌ام را با این جمله که «حال‌واوضات بهتر می‌شه» تکمیل کردم. آقارحیم هم‌چنان سرش پایین بود. چایی‌اش را خورد و از روی صندلی بلند شد و تی‌هایش را از داخل سطل برداشت. تی‌های آقارحیم از دو تی تشکیل می‌شوند. یک تی مخصوص شست‌شو است. از آن‌هایی‌ست که ته‌شان ریش‌ریش اند. تی دیگر از آن تی‌هایی‌ست که مخصوص جمع‌کردن آب اند. سطل را برداشت و رفت آب کرد. مایع تمیزکننده را از زیر سینک آشپزخانه برداشت و کمی داخل سطل ریخت. دوباره برگشت و سطل را وسط دفتر گذاشت. از روی صندلی بلند شدم. مثل همیشه گفت «بلند نشید شما فعلن. اول از آن ‌طرف شروع می‌کنم.» آستین‌هایم را بالا زدم. کفشم را درآوردم. جورابم را درآوردم. جوراب‌ها را داخل کفش‌هایم کردم. آن‌ها را بردم گذاشتم بیرون، پشت در. پاچه‌های شلوارم را بالا زدم. با هم صندلی‌ها را برعکس کردیم و گذاشتیم روی میزها. او تی‌اش را توی سطل می‌زد و کف را می‌سابید، من هم با سطل دیگر آب می‌ریختم و آن‌جایی را که او تمیز کرده بود، تی می‌کشیدم. به او از علاقه‌ام به این تی‌ها گفتم. به او گفتم از آن یکی تی‌ها که ریش‌ریش اند بدم می‌آید. روی زمین گیر می‌کنند. آدم را خسته می‌کنند. اما این تی‌ها، با آن‌ها آب‌ها را جمع می‌کنی. حرکت‌شان روان است و این را دوست دارم. سرم را بالا آوردم. آقارحیم داشت من را نگاه می‌کرد. از دور با تی‌ای که در دست داشت و کنار سطل ایستاده بود، باشکوه شده بود. با آن لباس و شلوار سرهمی آبی‌رنگش، شده بود مثل آدم‌هایی که می‌دانند چی به چی هست.

پنجشنبه

در آخرین دیدارمان من او را بغل کردم. می‌دانستم که این شاید آخرین‌باری خواهد بود او را می‌بینم. جفت‌مان این را می‌دانستیم. پس از فرصت استفاده کردیم. او... خُب، او بیش‌تر. او یک پلیور خاکستری پوشیده بود که خط‌های سفید افقی رویش داشت. پلیورش دکمه داشت. آستین‌بلند بود. یک شلوار جین آبی‌رنگ پایش بود. من یک پیراهن سفید تنم بود. آستین‌هایش را طبق معمول دو-سه تا، بالا زده بودم. او را در آغوش گرفتم. نرم بود. گرم بود. سرش را روی شانه‌هایم گذاشت. او به آرامی شروع به گریستن کرد. اتفاقی که می‌دانستیم رخ می‌دهد. احساس کردم شانه‌هایم مرطوب شده. در همان حالت او سرش را کمی از شانه‌هایم جدا کرد و گفت لباسم کثیف شده. آن قسمت‌های پیراهن، قسمت شانه، قرمز شده بودند. رژ لبش بود. یک قرمز کم‌رنگ. مثل خونی که برای مدت‌ها بماند. همان‌رنگ. من آن پیراهن را نگه داشتم. هنوز هم آن را دارم. آن را به همان شکل گذاشتم بماند. آن را با همان آستین‌های تا خورده، با همان رنگ‌ها، رژ لب‌های او، با آن سفیدک‌هایی که دور قسمت‌هایی که از اشک او باقی مانده بود، نگه‌ش داشتم. بعد از چند هفته پیراهن را از زیر لباس‌ها روی چوب‌لباسی پیدا کردم. آن را جلوی چشمانم باز کردم و نگاهی بهش انداختم. نمی‌دانم چنددقیقه در همان حالت به پیراهن نگاه کردم. یاد پدرم افتادم. پدرم نیز یک چنین پیراهنی دارد. یک پیراهن خاکستری‌رنگ، که در جلو، روی سینه‌اش دوجیب کوچک دارد و پشتش جای انگشت‌های دو دست است، به فاصله‌ای نزدیک از هم. جای آن انگشت‌ها خشک شده‌اند. از نزدیک که آن را می‌بینید هیچ شکل خاصی ندارند. اما عقب‌تر که می‌روید و از پیراهن فاصله می‌گیرید متوجه رد انگشت‌ها می‌شوید. رد خون انگشت‌های دوست پدرم در آخرین دیدارشان است. لحظاتی قبل از مرگ دوستش، او را در آغوش می‌گیرد. آن پیراهن را پدرم داشت. نگه داشت. نمی‌دانم هنوز آن را دارد یا نه. خیلی سال است که آن پیراهن را ندیدم. من چندباری آن پیراهن را در کودکی از نزدیک دیده‌ام. بوی خاصی می‌داد. یک بوی نم، همراه با بوی خاک و البته بوی یک عطری که نمی‌دانم چه بود. من پیراهن سفید خودم را بعد از آن روز دیگر نشُسْتم. گذاشتم همان‌طور بماند. همان‌کاری که پدرم کرد، مانند او.

- چرا؟
بیش‌تر به‌خاطر بویش. بوی او در آن پیراهن مانده بود. آن را نزدیک صورتم می‌بردم، متوجه آن بو می‌شدم. شستن، بوی آن پیراهن را از بین می‌برد. پیراهنی دیگری می‌شد. دیگر آن نمی‌بود. رک بگویم، این‌طور دوست داشتم.

- بعد چه شد؟
روزها از پی هم می‌آمدند مانند همیشه. این کار همیشگی روزهاست. خورشید بالا می‌آمد. شب می‌رسید. و باز تکرار.

- امّا خودتان این را می‌خواستید؟
بله. حتماً همین‌طور است. من خیلی چیزها می‌خواهم. شما هم خیلی چیزها می‌خواهید. و خیلی چیزها هم نمی‌خواهم اما با آن‌ها مواجه می‌شوم. اما برای او، نمی‌خواستم او با چیزهایی مواجه شود. به‌ترین کار، رها کردنش از خودم بود. مجبورش کردم. آن اشک نهایی، آن‌جایی که برگشت وقتی من را دید، وقتی داشت بندهای کتونی‌اش را می‌بست، آن‌جا، وقتی از آن نگاه‌ها کرد. بله، من مجبورش کردم. یک‌شب هفته‌ها بعد از جدایی با او، از خانه بیرون زدم. قصد داشتم آن شب به خانه‌ام برنگردم. در شهر پرسه می‌زدم. خیابان به خیابان. از کوچه‌ها می‌گذشتم و به کوچه‌ی دیگری که نمی‌دانم اسمش چه بود و اصلاً کجا بود وارد می‌شدم. بدون آن‌که مقصد خاصی داشته باشم. فقط راه می‌رفتم. ساعت‌ها. نیمه‌شب شده بود. هوا سرد بود. زمستان بود. چند هفته‌ای مانده به آغاز سال نو بود. هیچ‌کس در خیابان نبود. به ندرت ماشینی عبور می‌کرد. در خیابان کریم‌خان خودم را پیدا کردم. زیر نور چراغ‌های جلوی درِ کلیسای سرکیس مقدس ایستاده بودم. آن‌طرف خیابان در پارکی کارتن‌خوابی را دیدم که توی پیت‌حلبی، آتشی برای خودش کنار یک نیم‌کت درست کرده بود. در پارک «مریم». در آن پارک بود. من آن طرف خیابان بودم. آن آتش، دیدن آن آتش خوش‌حالم کرد. سرعت قدم‌هایم را زیاد کردم و از پل عابر رفتم آن سمت خیابان. هنوز هم گاهی به آن شوق، آن دویدنم روی پل عابر برای رسیدن به آن طرف خیابان، رسیدن به آن پارک، رسیدن کنار آن آتش فکر می‌کنم. رفتم کنار آتش ایستادم. مرد کارتن‌خواب را می‌دیدم که از دور داشت به سمت بساطش می‌آمد. سرووضع‌اش چندان بد نبود. یعنی مثل هم بودیم. کمی لباس‌هایش مندرس بود امّا کثیف نبود. موهایش چرب بود. مانند من. موهای من هم شب‌ها چرب می‌شود. با نگاه براندازم کرد. دوباره از من دور شد و این‌بار با چندتکه مقوا و یک پتو که زیر بغلش زده بود و دنباله‌اش روی زمین کشیده می‌شد، برگشت. گفت خودش روی نیم‌کت می‌خوابد و من روی زمین آن‌طرف پیت. مقواها را آن‌جا که مدنظرش بود انداخت و پتو را هم توی بغلم. چنددقیقه بعد داشتم سیگار کشیدن آن مرد را نگاه می‌کردم. روی نیم‌کت، رو به جلو، به سمت آتش خم شده بود. پتو را روی دوشش انداخته بود و سیگار می‌کشید. من هم یکی گوشه‌ی لبم گذاشته بودم. خیلی هوا سرد بود. وقتی زیر پتو بودم و روی آن دو-سه تکه مقوا خوابیده بودم، فهمیدم چقدر هوا سرد است. تمام‌مدت داشتم به «او»، شانه‌های خیسم، آن پیراهن و پدرم فکر می‌کردم. تا صبح فکر کردم. بدون آن‌که به نتیجه‌ای برسم. امّا مطمئن بودم این آغاز یک رنج طولانی، شروع یک سفر طولانی خواهد بود. و من؟ خودم را داشتم آماده می‌کردم.

* تکه‌ای از گفت‌وگوی توماس هارتمن با مجله‌ی «بلک دریم».
* ترجمه: خودم.