سگ بیحرکت دراز کشیده بود. صورتش توی چالهی گل بود. خودش را کشانده بود وسط بلوار. دو سه متر آنطرفتر از تابلوی راهنمای شهری که رویش نوشته شده بود، داخل شهر، ساحل. با دو فلش در جهت عکس هم بالای هر کدامشان. چندتا محلی بالای سرش ایستاده بودند. از گوشهی دهانش خون میآمد و از زیر پوزهاش رد میشد و میرفت زیر سرش. یکی از محلیها گفت «میزنن. میرن.» چند دقیقهای آنجا ایستادند و بعد رفتند. زیپ کاپشنم را بالا کشیدم و کلاهم را روی سرم گذاشتم. عینکم را برداشتم و توی جیب کاپشنم گذاشتم. دستهایم را زیر شکمش انداختم و با یک حرکت بلندش کردم. سنگین بود. خیلی سنگین بود. باران ریزی میآمد و مه پایین آمده بود. سیصدمتری تا ساحل فاصله داشتم. گردنش روی بازوهایم بود. سرش به عقب افتاده بود. از سوراخ بینیاش بخار میآمد. از دور دریا را میدیدم. قدمهایم را تندتر کردم. توی ساحل گذاشتمش زمین. کاپشنم را درآوردم و با یک تکهچوب شروع کردم به کندن چاله. بعد عین فیلمی با دورِ تند همهچیز سرعت گرفت و تند و تندتر شد. بعد سگ مُرده بود. گذاشتمش توی چاله و رویش ماسه ریختم.
فریدونکنار
دو هفتهی پیش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر