«رفتم بالای سرش. بچهام خوابیده بود. کفن روی صورتش را بلند کردم. دیدم که تمام پیشانی و سر و صورتش رنگ مثل مهتاب. اصلاً نمیدانم چگونه بگویم. نه کبود بود، نه زرد بود، اصلاً مثل مهتاب. چشمانش بسته بود فقط من دولا شدم صورتش را ماچ کردم، پیشانیاش را ماچ کردم و دست کشیدم روی سرش.»
«دقیقاً پنچشنبه عصر بود. یک هفته بعد که برادر من بدون آنکه به خانواده بگوید به سردخانه رفته بود، چون بیم آن را داشت که ما نگران باشیم. گویا که در آن روز مطلع شده بود که جسدی هست در سردخانه که گویا نشانی های پدرم را دارد و از او خواسته بودند که به سردخانه برود و جسد را شناسایی بکند و وقتی که به آنجا رفته بود، دیده بود که جسد پدرم است. پنجشنبه نوزدهم آذر، حول و حوش پنج بعدازظهر بود، هوشنگ گلشیری به منزلمان تلفن کرد. مادرم گوشی را گرفت. برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود. خانه پر شد از جیغ و گریه. روی مبل نشسته بودم. اول سرم را خم کردم بین دستهام. بعد بلند شدم و به اتاق پدرم رفتم.»
«اصلاً نمیتوانم کمدش را خالی کنم. اصلاً فکرش هم توی سرم نمیآید که کمدش را خالی کنم. فقط تماممدت من لباسهایش را میشویم، خشک میکنم، اتو میکنم، میگذارم توی کاورش توی کمدش. نمیتوانم به خودم اجازه دهم که این کمد خالی شود و وسایل دیگر بگذارم. اصلاً نمیتوانم چنین کاری بکنم. گاهگداری میروم در کمد را باز میکنم. یک بویی میکنم. یاد حالت همان زمانش میافتم. کمی دلم را گرم میکند. چیکار کردند با زندگی من؟ الآن هم فقط میدانم که دیگر بیفایده است. همین را میتوانم بگویم. و فقط دعا کنید زودتر بروم.»
بندهای بالا از گفتههای زهره افجهای، مادر محمد مختاری و سهراب مختاری، پسر محمد مختاری اند. چه راحت میشود آنها را با هم قاطی کرد. میشود بههم وصل کرد. پس و پیش کرد. انگار توی یکزمان رخ دادند. مکانشان یکجا بوده. تشخیص مختاریها از هم خیلی سخت میشود. وقتی دارند از سردخانه و جنازه میگویند، منظورشان کدام مختاری است؟ تشخیص جنازهی آدمها توی سردخانه خیلی سخت میشود. آنجا مُردهها که بههم میرسند شبیه هم میشوند. مخصوصاً توی آن کیسههای زیپدار سبزرنگ. توی اینترنت چاره را پیدا کردند. با یک پرانتز. در ویکیپدیا. جلوی یکیشان نوشتهاند نویسنده، جلوی یکی دیگر جنبش سبز. اما در گفتهها؟ امروز توی دفتر داشتم شعری میخواندم. گفتند از کیه؟ گفتم مختاری. گفتند به محمد مختاری تقدیم شده یا برای مختاریه؟ گفتم برای مختاریه. گفتند کدوم مختاری؟ گفتم محمد مختاری. گفتند کدومشون؟ گفتم محمد مختاری.
انگار این شعر را محمد مختاری برای تولد یکسالگی محمد مختاری گفته، در سال ۶۹:
«شاید که ما
نسل عبور در تاریکی بودهایم
و جای پاهامان را نیز به خود مبتلا کردهایم.»
یک آیهای است در عهد عتیق که «آنچه بوده است، همان است که خواهد بود، و آنچه شده است، همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچچیز تازه نیست.»
چشمهایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
پاسخحذفباغهایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
این کویر زن آن کویر مرد این کویر کودک آن کویر آهو
این کویر طاووس آن کویر کفتر
همه میگویند مختاری مختاری مختاری