در را باز کردم. آقارحیم پشت در ایستاده بود. او بیش از اندازه نزدیک در میایستد. جوری که وقتی در باز میشود، با او صورتبهصورت میشوی. ظاهرش مانند هر شنبه بود. کاپشن مشکی سادهای روی لباسوشلوار سرهمی آبیرنگاش پوشیده بود. چکمههایش هم پایش بود. یک دستش سطل و تیهایش هم دست دیگرش بود. مردی با قدی متوسط، شانههای پهن، بور. سلام دادم. کنار رفتم و داخل دفتر شد. موهایش را اصلاح کرده بود. خط ماشین اصلاح پشت گردنش مشخص بود. سطل را وسط دفتر گذاشت، تیهایش را هم داخلش و رفت در آشپزخانه. کاری که همیشه انجام میدهد. کنار سطل ایستاده بودم. آقارحیم روبهروی آبگرمکن روی نوک پنجهها ایستاده بود و خودش را کش میداد و از سوراخ کوچک آبگرمکن حتماً داشت شمعک آشپزخانه را نگاه میکرد. «دیگه که خاموش نشد؟» این را پرسید. گفتم «نه.» از آشپزخانه بیرون آمد و کاپشنش را درآورد. آن را با دقت تا کرد و روی صندلی گذاشت. لباس و شلوار سرهمی آبیرنگ او را دوست داشتم. به او میآمد. جلوی لباس حک شده بود «بوتان». آرم شرکت بوتان بود. با همان شعله که لوگوی شرکت بوتان بود. زرد بود و زرد روی آبی خوشرنگ است. پشت لباسش هم به انگلیسی حک شده بود «BUTANE». سال پیش، وقتی برای اولینبار وارد دفتر شد برایم تعریف کرده بود که او در شرکت بوتان کار میکرده. تعمیرکار آبگرمکن بوده و بعد از چندسال عذر او را خواسته بودند. او دلیل بیرون آمدنش را که بسیار طولانی هم بود تعریف کرد. بهش پیشنهاد دادم بهجای گفتن تمام آن جملهها از ترکیب «تعدیل نیرو» استفاده کند. مکث کرد و گفته بود «آره. من تعدیل نیرو شدم.» آنروز آقارحیم علاقهی خودش را به آبگرمکنها پنهان نکرد. بیشتر از یک ساعت او از آبگرمکنها با من حرف زد. اینکه آنها از چه ساختاری تشکیل شدهاند. درونشان چه میگذرد. آنها چگونه با بازشدن شیر آبگرم روشن میشوند. و چگونه با بستن شیر آبگرم خاموش میشوند.
به او گفتم بنشیند تا برایش چایی بریزم. توی آشپزخانه با صدای بلند گفتم «پس رفتنی شدید آقارحیم؟» با دوتا چایی لیوانی برگشتم. روی صندلی چرخدار نشسته بود و خودش را تکان میداد. سرش پایین بود. گفت «آره. وقتش شده.» آقارحیم یکسال است که به دفترمان میآید. ما به او عادت کردهایم. میآید و دفتر را تمیز میکند. کف دفتر و میزها را گردگیری میکند. او همیشه با منشیمان سر اینکه دستشویی را تمیز نمیکند دعوا دارد. «فقط کف زمین و میزها خانم عزیز.» این را به منشیمان میگوید. منشیمان از او بدش میآید اما بقیه مشکلی با آقارحیم ندارند. چندبار شنبهها وقتی در باز شده و داخل آمدهام آقارحیم را دیدهام که دارد داد میزند. منشیمان را دیدهام که دارد داد میزند. آقارحیم از تمیز کردن دستشویی بدش میآید. بهم یکبار گفته بود این کار، یعنی تمیز کردن دستشویی کار او نیست. گفته بود در دستشویی حالش بد میشود. مخصوصاً وقتی بالاسر کاسهی توالت فرنگی میایستد. حرفش را میفهمیدم. بهش گفته بودم «انگار دارد تو را قورت میدهد. آره میفهمم.» پنجشنبهی هفتهی گذشته منشی بهم گفته بود باید به دنبال جایگزین برای آقارحیم بگردم. او بهم گفت آقارحیم دارد به کابل برمیگردد. این را با خوشحالی بهم گفت. اما من با شنیدن این خبر دمق شدم. آقارحیم بعد از بیستوسهسال داشت به کشورش برمیگشت.
«سخت شده زندگی اینجا.» آقارحیم همین عبارت را چند شنبه پشتسرهم بهم گفته بود. او با زنش سال هفتاد، دیماه سال هفتاد به ایران آمده بود. و مانده بود تا حالا. اینجا دخترش بهدنیا آمده. آقارحیم در ایران همهکار کرده است. مانند اکثر دوستانش. او در طی این بیستوسهسال بهترتیب در کار ساختمانسازی، نجاری، نظافت، ساختمانسازی، نظافت، بوتان، ساختمانسازی و دوباره در کار نظافت مشغول بوده. بهم گفت حالا وقتش شده که برگردد. دخترش در دانشگاه بهشتی در رشتهی حقوق در نوبت روزانه قبول شده اما به او گفتهاند باید شهریهی شبانه بپردازد. به او گفتهاند این کار براساس قانون است. شنبه چندماه پیش ازم پرسید که «این کار قانونیه؟» من هم اینور و آنور پرسوجو کردم و شنبهی هفتهی بعد بهش گفتم «آره. این قانونه.» گفته بود «زورم نمیرسه این پول رو بدم.»
«اینجا جای موندن نیست.» میخواستم بهش امیدواری بدهم. سرش پایین بود و چاییاش را میخورد. بعد جملهی قبلیام را با این جمله که «حالواوضات بهتر میشه» تکمیل کردم. آقارحیم همچنان سرش پایین بود. چاییاش را خورد و از روی صندلی بلند شد و تیهایش را از داخل سطل برداشت. تیهای آقارحیم از دو تی تشکیل میشوند. یک تی مخصوص شستشو است. از آنهاییست که تهشان ریشریش اند. تی دیگر از آن تیهاییست که مخصوص جمعکردن آب اند. سطل را برداشت و رفت آب کرد. مایع تمیزکننده را از زیر سینک آشپزخانه برداشت و کمی داخل سطل ریخت. دوباره برگشت و سطل را وسط دفتر گذاشت. از روی صندلی بلند شدم. مثل همیشه گفت «بلند نشید شما فعلن. اول از آن طرف شروع میکنم.» آستینهایم را بالا زدم. کفشم را درآوردم. جورابم را درآوردم. جورابها را داخل کفشهایم کردم. آنها را بردم گذاشتم بیرون، پشت در. پاچههای شلوارم را بالا زدم. با هم صندلیها را برعکس کردیم و گذاشتیم روی میزها. او تیاش را توی سطل میزد و کف را میسابید، من هم با سطل دیگر آب میریختم و آنجایی را که او تمیز کرده بود، تی میکشیدم. به او از علاقهام به این تیها گفتم. به او گفتم از آن یکی تیها که ریشریش اند بدم میآید. روی زمین گیر میکنند. آدم را خسته میکنند. اما این تیها، با آنها آبها را جمع میکنی. حرکتشان روان است و این را دوست دارم. سرم را بالا آوردم. آقارحیم داشت من را نگاه میکرد. از دور با تیای که در دست داشت و کنار سطل ایستاده بود، باشکوه شده بود. با آن لباس و شلوار سرهمی آبیرنگش، شده بود مثل آدمهایی که میدانند چی به چی هست.
آیا میشه یه جوری به دختر مش رحیم کمک کرد که بتونه همین جا که قبول شده درسشو بخونه؟
پاسخحذفنه. رفتش. رفتند.
حذف