در آخرین دیدارمان من او را بغل کردم. میدانستم که این شاید آخرینباری خواهد بود او را میبینم. جفتمان این را میدانستیم. پس از فرصت استفاده کردیم. او... خُب، او بیشتر. او یک پلیور خاکستری پوشیده بود که خطهای سفید افقی رویش داشت. پلیورش دکمه داشت. آستینبلند بود. یک شلوار جین آبیرنگ پایش بود. من یک پیراهن سفید تنم بود. آستینهایش را طبق معمول دو-سه تا، بالا زده بودم. او را در آغوش گرفتم. نرم بود. گرم بود. سرش را روی شانههایم گذاشت. او به آرامی شروع به گریستن کرد. اتفاقی که میدانستیم رخ میدهد. احساس کردم شانههایم مرطوب شده. در همان حالت او سرش را کمی از شانههایم جدا کرد و گفت لباسم کثیف شده. آن قسمتهای پیراهن، قسمت شانه، قرمز شده بودند. رژ لبش بود. یک قرمز کمرنگ. مثل خونی که برای مدتها بماند. همانرنگ. من آن پیراهن را نگه داشتم. هنوز هم آن را دارم. آن را به همان شکل گذاشتم بماند. آن را با همان آستینهای تا خورده، با همان رنگها، رژ لبهای او، با آن سفیدکهایی که دور قسمتهایی که از اشک او باقی مانده بود، نگهش داشتم. بعد از چند هفته پیراهن را از زیر لباسها روی چوبلباسی پیدا کردم. آن را جلوی چشمانم باز کردم و نگاهی بهش انداختم. نمیدانم چنددقیقه در همان حالت به پیراهن نگاه کردم. یاد پدرم افتادم. پدرم نیز یک چنین پیراهنی دارد. یک پیراهن خاکستریرنگ، که در جلو، روی سینهاش دوجیب کوچک دارد و پشتش جای انگشتهای دو دست است، به فاصلهای نزدیک از هم. جای آن انگشتها خشک شدهاند. از نزدیک که آن را میبینید هیچ شکل خاصی ندارند. اما عقبتر که میروید و از پیراهن فاصله میگیرید متوجه رد انگشتها میشوید. رد خون انگشتهای دوست پدرم در آخرین دیدارشان است. لحظاتی قبل از مرگ دوستش، او را در آغوش میگیرد. آن پیراهن را پدرم داشت. نگه داشت. نمیدانم هنوز آن را دارد یا نه. خیلی سال است که آن پیراهن را ندیدم. من چندباری آن پیراهن را در کودکی از نزدیک دیدهام. بوی خاصی میداد. یک بوی نم، همراه با بوی خاک و البته بوی یک عطری که نمیدانم چه بود. من پیراهن سفید خودم را بعد از آن روز دیگر نشُسْتم. گذاشتم همانطور بماند. همانکاری که پدرم کرد، مانند او.
- چرا؟
بیشتر بهخاطر بویش. بوی او در آن پیراهن مانده بود. آن را نزدیک صورتم میبردم، متوجه آن بو میشدم. شستن، بوی آن پیراهن را از بین میبرد. پیراهنی دیگری میشد. دیگر آن نمیبود. رک بگویم، اینطور دوست داشتم.
- بعد چه شد؟
روزها از پی هم میآمدند مانند همیشه. این کار همیشگی روزهاست. خورشید بالا میآمد. شب میرسید. و باز تکرار.
- امّا خودتان این را میخواستید؟
بله. حتماً همینطور است. من خیلی چیزها میخواهم. شما هم خیلی چیزها میخواهید. و خیلی چیزها هم نمیخواهم اما با آنها مواجه میشوم. اما برای او، نمیخواستم او با چیزهایی مواجه شود. بهترین کار، رها کردنش از خودم بود. مجبورش کردم. آن اشک نهایی، آنجایی که برگشت وقتی من را دید، وقتی داشت بندهای کتونیاش را میبست، آنجا، وقتی از آن نگاهها کرد. بله، من مجبورش کردم. یکشب هفتهها بعد از جدایی با او، از خانه بیرون زدم. قصد داشتم آن شب به خانهام برنگردم. در شهر پرسه میزدم. خیابان به خیابان. از کوچهها میگذشتم و به کوچهی دیگری که نمیدانم اسمش چه بود و اصلاً کجا بود وارد میشدم. بدون آنکه مقصد خاصی داشته باشم. فقط راه میرفتم. ساعتها. نیمهشب شده بود. هوا سرد بود. زمستان بود. چند هفتهای مانده به آغاز سال نو بود. هیچکس در خیابان نبود. به ندرت ماشینی عبور میکرد. در خیابان کریمخان خودم را پیدا کردم. زیر نور چراغهای جلوی درِ کلیسای سرکیس مقدس ایستاده بودم. آنطرف خیابان در پارکی کارتنخوابی را دیدم که توی پیتحلبی، آتشی برای خودش کنار یک نیمکت درست کرده بود. در پارک «مریم». در آن پارک بود. من آن طرف خیابان بودم. آن آتش، دیدن آن آتش خوشحالم کرد. سرعت قدمهایم را زیاد کردم و از پل عابر رفتم آن سمت خیابان. هنوز هم گاهی به آن شوق، آن دویدنم روی پل عابر برای رسیدن به آن طرف خیابان، رسیدن به آن پارک، رسیدن کنار آن آتش فکر میکنم. رفتم کنار آتش ایستادم. مرد کارتنخواب را میدیدم که از دور داشت به سمت بساطش میآمد. سرووضعاش چندان بد نبود. یعنی مثل هم بودیم. کمی لباسهایش مندرس بود امّا کثیف نبود. موهایش چرب بود. مانند من. موهای من هم شبها چرب میشود. با نگاه براندازم کرد. دوباره از من دور شد و اینبار با چندتکه مقوا و یک پتو که زیر بغلش زده بود و دنبالهاش روی زمین کشیده میشد، برگشت. گفت خودش روی نیمکت میخوابد و من روی زمین آنطرف پیت. مقواها را آنجا که مدنظرش بود انداخت و پتو را هم توی بغلم. چنددقیقه بعد داشتم سیگار کشیدن آن مرد را نگاه میکردم. روی نیمکت، رو به جلو، به سمت آتش خم شده بود. پتو را روی دوشش انداخته بود و سیگار میکشید. من هم یکی گوشهی لبم گذاشته بودم. خیلی هوا سرد بود. وقتی زیر پتو بودم و روی آن دو-سه تکه مقوا خوابیده بودم، فهمیدم چقدر هوا سرد است. تماممدت داشتم به «او»، شانههای خیسم، آن پیراهن و پدرم فکر میکردم. تا صبح فکر کردم. بدون آنکه به نتیجهای برسم. امّا مطمئن بودم این آغاز یک رنج طولانی، شروع یک سفر طولانی خواهد بود. و من؟ خودم را داشتم آماده میکردم.
* ترجمه: خودم.
توصیف های تصویری ...
پاسخحذفیعنی این یه گفتگو بود؟ چه عجیب و جالب :)
پاسخحذف