- چگونه تمام شد؟
یکروز عصر بود. گفتیم امشب خانه را تمیز میکنیم و دیگر همینجا تمام میشود. یعنی من تمامش کردم. برایش قصهی مردی را گفتم که دوستم بهم گفته بود. بهم ماجرای پیرمردی در زندان را تعریف کرده بوده که وقتی حولهی حمامش را روی دوشش میانداخته، به همبندیهایش میگفته «بچهها یکیتون قوطی نوشابه رو برام بیاره.» آخرهای دوش گرفتنش داد میزده: «قوطییییی... قوطییییی...» یکی از بچهها هم میرفته سر یخچال و قوطی نوشابه را برمیداشته و میرفته به او میداده. او هم توی بخار حمام، نوشابهاش را سر میکشیده. بهم میگفت از این کار یعنی خوردن نوشابه توی حمام کیف میکرده. این کار را برحسب عادت انجام میداده. برای همبندیهایش تعریف کرده که چهطور سالها در حمام نوشابه میخورده. و چهطور سالها زنش در حمام را باز میکرده و قوطی نوشابه را به دستش میرسانده. مانند یکجور مناسک مذهبی. عادتها؛ آنها سختجان اند. اما بالاخره یکروز، یکروز خیلی معمولی تو را ترک میکنند.
- بعد از آن عصر و فردایش چطور گذشت؟
هوووووم... خب، تا مدتها آپارتمانم همیشه بوی او را میداد. وقتی میخواستم اسبابکشی کنم، وقتی مستأجرهای جدید میآمدند، متوجه این بوی خاص میشدند. ازم سؤال میکردند این بوی چیه؟ من نمیتوانستم توضیح صریحی در اینباره بدهم. فردا و فرداهای آن روز آمدند و من هر روز نشانههای آن رابطه را توی آن خانه پیدا میکردم.
- بیشتر توضیح میدهید؟
هنگام تمیزکردن خانه، سنجاقسر پیدا میکردم. یا کشِ مو. آنها همیشه خود را بهطور شگفتانگیزی از چشمها پنهان میکنند؛ لای درزهای کاناپه میروند، لای تشک و جدارهی چوبی تخت خودشان را قایم میکنند. تمام آن سنجاقسرها و چیزهایی مثل آن را با دقت روی یکی از طبقات کتابخانه کنار هم میچیدم. تا مدتها وقتی جاروبرقی را خاموش میکردم، میلهی آن را سروته میکردم و برس آن را میدیدم. موهای او بود که دور برس جاروبرقی پیچیده بودند. او چیز زیادی از خودش بهجای نگذاشت. بزرگترینشان، یک جفت جوراب بود. که سرشان را کرده بود توی هم و من یک هفته بعد از آن عصر، آن را توی ماشین لباسشویی پیدا کردم. هیچوقت آن جورابها را از توی ماشین لباسشویی درنیاوردم. هیچوقت به آن جورابها دست نزدم. روبهروی ماشین لباسشویی میایستادم و به آن جفت جوراب نگاه میکردم. بعد لباسهای کثیفم را داخل ماشین میانداختم. ماشین را روشن میکردم. شستوشو که تمام میشد، در ماشین را باز میکردم و لباسها را درمیآوردم، الّا آن جورابها را. سالهای سال. سرم را داخل میبردم و میدیدم که پرز گلهای روی جوراب ریشریش شده بودند. از بس که شسته شده بودند. شسته شده بودند و و آن داخل خشک شده بودند. و دوباره شسته شده بودند و خشک شده بودند.
- ماجرای نامه چیست؟
زمستان دوازدهسال پیش بود. همچو روزهایی بود. ساعتهای زیادی را به تایپکردن میگذراندم. با سماجت، در سکوت، مینوشتم؛ تایپ میکردم. در حالت بسیار ناراحتی روی کیبورد قوز میکردم و مینوشتم. تایپ کردن را خیلی زود یاد گرفتم. البته تایپ یکانگشتی را. آدمهایی را دیده بودم که میتوانستند همزمان تایپ کنند و همزمان حرف هم بزنند. به ندرت سرشان را پایین میآوردند و نگاهی به کیبورد میانداختند. ولی این کار از من برنمیآمد. روش تایپکردنِ من نیازمند تمرکز حواس کامل بود. همین باعث میشد انگشتانم، مچ دستم درد بگیرد و به اعصابم فشار بیاید. زمستان دوزادهسال پیش بود و من داشتم با اولین کامپیوترم که سالها بهش خو کردم، تایپ میکردم. دوازدهسال پیش بود و هزار هزار کلمه تایپ میکردم و پیش میرفتم. مشغول نوشتن نامه بودم. نامه عبارت بود از یک سلام در اولین خط و چندین و چندین خط و پاراگراف بعد از آن. وقتی تمام شد دیدم هر چند جمله اسم او را نوشتهام. بیآنکه قصدی داشته باشم. اسمش را پیش خودم صدا کرده بودم. گفتن اسمش راحت بود، و مدتهای مدیدی عادت داشتم اسمش را بگویم. بعد از آن عصر هم یکبار دیگر اسمش را گفتم. اینبار بلند گفتم. و بعد از آن هم شد که اسمش را بگویم.
- وقتی رفته بود؟
بله، وقتی رفته بود.
- چرا؟
عادت.
- چگونه آغاز شد؟
بیآزارترینموجود را در مهمانی دیده بودم. اسمش را گذاشته بودم بیآزارترینموجود. این اسم را همان شبهای آخر رویش گذاشتم. موهایی پرپشت و سیاه داشت. داشتم او را به کافه دعوت میکردم. از سر ناچاری بود. چون مطمئن نبودم که دیگر بتوانم پیدایش کنم. داشتم او را میدیدم که سرش را توی کولهاش کرده بود و دنبال کاغذ میگشت. کولهای بههمریخته. پشتسرهم چیزهایی از کوله درمیآورد و به من میداد تا نگهشان دارد. کرم، عطر، دستمالکاغذی، پلاستیک دستمالکاغذی، سیگار، پلاستیک جعبهی سیگار، چند کتاب، درِ خودکار، خودِ خودکار، دستهای از کاغذ که لبهشان پاره یا تا خورده بود و... خیلی وقت است که از آن شب گذشته. تنها چیزی که از آن شب یادم مانده این است که تماممدت در راه برگشت به خانه، کاغذ را توی جیبم در مشتم میفشردم که یکوقت گمش نکنم.
* تکهای از گفتوگوی توماس هارتمن با مجلهی «بلک دریم».
* ترجمه: خودم.
* تکهای از گفتوگوی توماس هارتمن با مجلهی «بلک دریم».
* ترجمه: خودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر