مهناز هفتهای دوبار پدرش را میبیند. شنبهها و سهشنبهها، عصرها. بعد از کارش میرود و پدرش را میبیند. تقریباَ به فاصله هر سهروز یکبار. وقت را اینجوری تنظیم کرده. ساعتها در ترافیک است تا به آسایشگاه در ولنجک برسد. پدرش هشتاد سال دارد. سالهای پایان عمرش را در آن آسایشگاه میگذراند. سهشنبه عصرها، معمولاً مهناز او را برای شام بیرون میبرد. گشتی در شهر میزنند. مهناز بهم گفته وقتی پدرش روی صندلی جلوی ۲۰۶ مینشیند و دارد کمربند ایمنی او را میبندد، پدرش به او میگوید «تو کی هستی؟» مهناز هم جوابش را مانند گذشته، مانند همیشه میدهد: «مهناز.» پدرش هم میگوید: «خوب است.» مهناز در را میبندد و بدو از جلوی ماشین رد میشود و میآید و پشت فرمان مینشیند. پدرش مانند همیشه میگوید: «کجا میریم؟» مهناز میگوید: «بیرون.» پدرش میگوید: «خوب است.»
پدر مهناز آلزایمر دارد. بیماریاش از سالها پیش آغاز شده و اکنون به نقطهی اوج و البته ثابتش رسیده است. مهناز بهم گفته در این دو روزی که میرود و پدرش را میبیند روزهای خاصی برای او هستند. جملهی دقیق مهناز این است: «موقعی که با همایم خوش میگذرونیم.» این را هم بهم گفته که هیچوقت صبح روزهایی که در خانهاش، وقتی پدرش را در رختخوابش، خیس در ادرار میدیده، یا شبهایی که او را میدیده در خانه پرسه میزند و اسم زنش را صدا میکرده فراموش نمیکند. در آن شبها او بلند میشده و پدرش را دوباره به رختخوابش برمیگردانده و خودش به اطاقش برمیگشته و ساعتها به سقف اطاق خیره میشده تا دوباره خوابش بگیرد.
سهشنبهها، برای شام، مهناز پدرش را به رستوران پردیس میبرد. با اینکه پنجسال بیشتر است که سهشنبهها شام را در همین رستوران میخورند، پدرش تقریباً با یک لحن همیشگی این را میگوید: «اینجا خوبه. بازم بیاییم اینجا.» همیشه مهناز برای پدرش جوجهی بدون استخوان، لوبیا و نخود و سبزیجات به همراه سالاد سفارش میدهد. وقتی اولین تکهی جوجه را در دهانش میگذارد، به مهناز میگوید جوجههای زنش بهتر است: «فقط او میتونست توی جوجهها را ببینه که پختهان یا نه. یادته که؟ سُسش رو یادته؟»
در آسایشگاه پدر را بهعنوان یک مرد عصبانی میشناسند. کمتر با کسی حرف میزند. حتا مهناز یکبار در چارتِ پدرش این عبارت را دیده: «داد میزنه.» پدرش در هر دورهی یکی- دو ماهه، یک جمله را بیشتر از همهی جملات تکرار میکند. پرستاران به مهناز گفتهاند گاهی کلماتی که پدرش استفاده میکند برای فضای عمومی آسایشگاه، به ویژه وقتی بیشتر ساکنان آنجا در سالن جمع اند، مناسب نیست. «شکمم کار میکنه. شکمت کار میکنه؟ خوبه که شکمت کار کنه.» این را پدرش چند سهشنبه پشتسرهم به گارسونهای پردیس، وقتی سر میز آن دو میآمدند تا سفارش غذا بگیرند گفته بود. همین را در آن یکی- دوماه صدها بار به پرستاران آسایشگاه و همسایههایش گفته بود. گاهی هم یک تکهشعر را برای هفتهها تکرار میکند. مهناز میگوید سر یکچهارراه، مردی کنار پنجرهی پدر آمد تا سی دی بفروشد. پدر رو به مرد، میگفت: «شب نیست، ماه نیست، در نیست، راه نیست.» دستفروش دستش را بالا آورده بود و آن را میچرخاند. مهناز بهم گفت، دستفروش تکرار میکرد «چی میگی؟... چی میگی؟» شیشه بالا بود.
مهناز بهم گفته پدرش «منکر میشود». منکر کارهایی که میکند. مثلاً گاهی از دور، غذاخوردن پدرش را تماشا میکند. مهناز بهم گفته نمیداند چرا این کار را میکند. میبیند پدر هنوز خودش قاشق را بالا میآورد و توی دهانش میگذارد. این فرایند تقریباً دو دقیقه طول میکشد. بعد از خوردن هر قاشق هم مکث طولانی میکند. وقتی پرستاران میخواهند به او کمک کنند، داد میزند. حتا نمیگذارد برایش پیشبند بگذارند. مهناز منتظر میشود تا ناهار پدر تمام بشود. بعد جلو میرود و وقتی به پدرش میگوید «سلام بابا» و میپرسد: «غذا چی بود؟» پدرش میگوید «ناهار نخوردم. هیچچی نخوردم.» حتا یکبار خانم ستوده سرزده در اطاق پدر را باز میکند. پدر را میبیند که کنار پنجره روی صندلی نشسته و سیگار میکشد. خانم ستوده با جیغ و داد جلو میرود و میگوید: «این چیه؟» پدر میگوید: «چی؟» خانم ستوده میگوید: «سیگار!» پدر میگوید: «برای من نیست.» مهناز بهم گفت البته پدرش راست گفته.
مهناز میگوید همیشه وقتی در کنار پدرش فاصلهی در آسایشگاه تا ماشین، یا فاصلهی ماشین تا در آسایشگاه راه میرود، وقتی بازوی پدرش را گرفته، از پدرش صدای ساییدهشدن پلاستیک میآید. مهناز میگوید همیشه سهشنبهها وقتی از رستوران برمیگردند، بوی بدی تمام ماشین را میگیرد. این بو همراهش هست تا وقتی پدرش را پیاده میکند و میبرد کنار تختش در آسایشگاه میگذارد.
پدر توی ماشین میپرسد: «تو کی هستی؟»
مهناز میگوید: «من دخترتم؛ مهناز.»
پدر میگوید: «مهناز یادم میآید. اما اون مُرده.»
مهناز میگوید: «نه بابا. اون شهناز بود. شهناز مُرده. زنت.»
مهناز و پدرش سکوت میکنند. مهناز منتظر میشود تا پدر چیزی بگوید. پدرش حرفی نمیزند. مهناز میگوید: «سرطان داشت.»
در آخر روزهای شنبه و سهشنبه، در تمامی این سالها وقتی مهناز از پدرش خداحافظی میکند، پدر میگوید: «ممنون.»
* به مهناز میگویم، از آلزایمر میترسم. وحشتم از آلزایمر است. فراموششدن را میفهمم. همهی آدمها یکروزی بالاخره فراموش میشوند. این حرفها که نه آدم جایش در قلب و روح و فلان آدمهای دیگر میماند، زر است. یکی از این نقطههای گرد تو خالی، در نمودار چرخهی حیات، همین فراموششدن است. اما فراموش کردن، میترسم. یکجایی خواندم، نمیدانم کجا بود، دربارهی آلزایمر بود که خوبیاش این است که هر روز با آدمهای جدیدی آشنا میشوی. از این رنج بیشتر؟
به مهناز میگویم دربارهی این مسائل هم دیگر نمیشود با خانواده حرف زد. همین چندروز پیش دوباره ترس از آلزایمر سراغم آمد. مادرم روی مبل لم داده بود. بهش از ترسم گفتم. از بالای عینک نگاهم کرد، «آلزایمر ژنیه.» گفتم «نه اینکه در خانوادهمان نبوده.» گفت «کمرنگ بوده.» گفتم «بله خب. پُررنگی و کمرنگی معنی واحدی ندارد.» بعد برایش از خوابی گفتم که چندبار دیدهام. در هوایی گرفته، آسمانِ خاکستری، خودم را میبینم که با شلوارک و تیشرتی کنار دریا، در ساحل ایستادهام. با دمپایی. موها و ریشهایم سفید است. دریا خشک است و برهوت. دریا یک بیابان وسیع است. باد میوزد و لای موها و ریشهایم میرود. باد به لبههای شلوارکم میخورد. مور مورم میشود. کنارم آفتابهای قرمزرنگ است. باد میآید و آفتابه را میاندازد. من دولّا میشوم و آفتابه را صاف میکنم. میایستم. دوباره باد میآید و آفتابه را میاندازد. من دولّا میشوم و آفتابه را صاف میکنم. میایستم. دوباره باد میآید و آفتابه را میاندازد. من دولّا میشوم و آفتابه را صاف میکنم. میایستم. دوباره باد میآید و آفتابه را میاندازد و من دولّا میشوم و آفتابه را صاف میکنم و مور مورم میشود.
این نوشته هم تقدیم به تو مهناز
و تقدیم به پدرت.
با این متن اشک منو سر کار در آوردید.
پاسخحذفکلا مدلم کامنت گذاشتن نیست ولی این یکی کاری با روحم کرد که دستم هم به کار افتاد
یکی از ترسها و کابوسهای من اینه که یه روز پدر یا مادرم آلزایمر بگیرن انقد شدید که تا من بخوام خودمو از ته دنیا برسونم تهران، مریضی کار خودشو بکنه
وقتی میرسم منو نشناسن و نگاهشون خالی خالی باشه
همین الان که اینو مینویسم نفسم میگیره
نمیدونم اون موقع چه گلی باید به سرم بگیرم
خوشبختانه یا بدبختانه آلزایمر بسیار تدریجیه و علایمش زود خودشون رو نشون می دن. مثل سکته قلبی نیست. نگران این قسمتش نباشید. اما متاسفانه زمانی می رسه که کسی رو نمی شناسند. باز هم خوشبختانه یا متاسفانه احساساتشون در بسیاری از شکل های آلزایمر از بین می ره. اما بیماری بی رحمیه. از ته دل آرزو می کنم هرگز عزیزانتون به این بیماری دچار نشند.
حذفپدر من دیمنشیا داشت. از خانواده ی آلزایمر. بیماری بدیه. بی رحمه. از ته دل امیدوارم برای این بیماری علاجی پیدا بشه. صبر آرزو می کنم برای هر کسی که عزیزش چنین بیماری ای داره.
پاسخحذف