چهارشنبه

پُشتک

دامن‌کشــــــــــــــــــــــــــــــــــان رفتی
دلم
زیر و رو شد.

هر کسی داستانِ خودش را دارد

روزی، من هم داستانِ خودم را می‌نویسم. داستانی که الان فقط تهِ‌ش را می‌دانم و می‌خواهم این‌جوری تمام بشود. که در یک عصرِ پاییزی، سرد، از آن روزهایی که هم باران کُندی می‌بارد و هم خورشید در آسمان است، تهِ یک کوچه‌ی بُن‌بست، در گذرگاهِ ریورسایدِ نیویورک، از پُشت توسّط یک افسر پلیس، تیر می‌خورم. دو تیر. اوّل یکی به پای چپم، بعد از این که فرمانِ ایست را نادیده گرفته‌ام و دیگری به کمرم. دقیقن وسط مهره‌های کمرم. حالا چرا دو تیر و چرا بعد از فرمانِ ایست دوباره به سمتِ تهِ یک کوچه‌ی بُن‌بست می‌دوم و چرا واردِ کوچه‌ی بُن‌بست می‌شوم و چرا پلیس دنبالم می‌کرده و هزاران پرسش از این دست بماند زمانِ نوشتن. یک چیز دیگر هم می‌دانم. مثلِ مسعود کیمیایی که اوّل، اسم فیلمش را انتخاب می‌کند و بعد آن را می‌سازد، من هم نامِ رُمانم را قبل از نوشتن انتخاب کرده‌ام. با اجازه‌ی مرحوم لوئیس بونوئل: "با آخرین نفس‌هایم".