دوشنبه

گودبای لنین

یک تصویر بسیار ساده: ملتی با دندان‌های خراب. وقتی دراکولیچ، از امریکا به زاگرب، به کرواسی، وطنش برمی‌گردد، متوجه چیزی می‌شود که قبلاً هیچ‌وقت به آن توجه نکرده: «اعتراف می‌کنم که داخل دهان اطرافیانم را دید می‌زدم. دوستان، خویشاوندان، آشنایان و همسایه‌ها ــ دست خودم نبود. کشف کردم که دندان‌های کل ملت خراب است، و من قبلاً نمی‌توانستم این را ببینم». این تصویر را دراکولیچ بدل به استعاره‌ای می‌کند. کاری که او در آن مهارت دارد. استعاره‌ای از وضعیت کشورهای بلوک شرقی اروپا؛ کشورهایی که عصر کمونیست را سپری کردند اما هنوز مردمانش در فرهنگ کمونیستی مانده‌اند: «دندان‌های خراب نتیجه‌ی دندان‌پزشکان بد و غذای نامناسب‌اند. اما نتیجه‌ی یک فرهنگ خاص در تفکر هم هستند که به ما اجازه نمی‌دهد خودمان را به شکل یک فرد مستقل نگاه کنیم. این تحول نه‌تنها خودبه‌خود و همراه با تغییرات سیاسی حاصل نمی‌شود، بلکه به نظرم بیش‌تر از هر پیشرفت و توسعه‌ی سیاسی یا اقتصادی زمان می‌برد.»

«کافه اروپا» ادامه‌ی کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» است. کتاب «کمونیسم رفت...» تکه‌ای از داستان زندگی زن‌هایی بود که در دوران کمونیستی در کشورهای اروپای شرقی زندگی کرده‌اند؛ از جمله داستان تانیا، روزنامه‌نگاری که در اوت ۱۹۸۵، درزهای در و پنجره‌ی خانه‌اش را می‌بندد و پیچ گاز را باز می‌کند و آن‌قدر نفس می‌کشد تا بمیرد. چند ماه پیش از آن مقاله‌ای علیه ملی‌کردن ماشین‌های پین‌بال خصوصی می‌نویسد. دستگاه امنیت حکومت سوسیالیستی یوگسلاوی بر روزنامه فشار می‌آورد. روزنامه عذرخواهی می‌کند. تانیا بیکار نمی‌شود اما دیگر مطلبی از او در آن روزنامه منتشر نمی‌شود. یا داستان اولریکه، زنی اهل برلین شرقی که با چه مکافاتی از دیوار عبور می‌کند تا به قسمت غربی دیوار برسد. در بیش‌تر یادداشت‌ها، دراکولیچ سراغ چنین زنانی رفته بود. کنارشان در آشپزخانه یا در پذیرایی خانه نشسته، سوپ و قهوه خورده و خاطرات آن‌ها را از دوران حکومت کمونیست‌ها نوشته. روایت‌های دراکولیچ، در دو کتاب، یک ویژگی همگانی جوامع سوسیالیستی شرق اروپا را آشکار می‌کند: فقر آن‌ها؛ «فقر به نظر وحشتناک نمی‌آمد. فقط به این دلیل که تقریباً همگانی بود، آن را عادلانه می‌دانستیم. اما وحشتناک این بود که ما حتی نمی‌دانستیم که چیز بهتری هم وجود دارد. همین که این را فهمیدیم، و کم‌کم دل‌مان خواست دستمال توالت‌های بهتری داشته باشیم، کمونیسم محکوم به فنا شد.» در روایت‌هایی که او از زنان و جامعه‌ی آن روز کشورهای بلوک شرقی کرده، کمبود و نبودن آن‌چه احتیاجات اولیه‌ی زندگی می‌خوانیمش به چشم می‌خورد؛ از کمبود مواد غذایی گرفته تا لوازم آرایشی و بهداشتی؛ از نبود دستمال کاغذی تا توت‌فرنگی. «کمونیسم رفت...» داستان چگونگی دوام‌آوردن و زنده‌ماندن یکی‌دو نسل در کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی است. و این‌که چگونه مردم به این سیستم‌ها بی‌اعتماد شدند. و به‌‌خاطر ترس از آینده، آن را دور انداختند. آن هم مردمی که به قول نویسنده «از سر فقر چیزی را دور نمی‌انداختند».

در «کافه اروپا» هم دراکولیچ از زندگی روزمره در کشورهای شرقی اروپا می‌نویسد؛ از مغازه‌ها و مکان‌هایی که اسامی اروپای غربی و امریکایی روی‌شان گذاشته‌اند؛ «اسامی خارجی، اشکالِ موجزِ درخشانی هستند برای رساندن پیام این انقلاب. صرفاً با استفاده از چنین نام‌هایی، نه‌تنها یک تصویر می‌سازید، بلکه یک نظام کامل ارزشی را هم به نمایش می‌گذارید. این اسامی حسرتی را هم برملا می‌سازند: عطشی برای تعلق پیدا کردن به یک تصور پیش‌ساخته از اروپای غربی. در عین حال، آن‌ها تلاشی هستند برای انکار آن اروپای شرقی کمونیستی قدیم.» یا از مرز میان غرب و شرق می‌نویسد. این‌که چگونه در هر گذرگاه مرزیِ غربی چهره‌ی جدی افسر پلیسی را می‌بیند که از موضع بالا به او و شرقی‌ها نگاه می‌کند، حتا اگر کلامی هم به زبان نیاورد. و البته آن‌جایی که از درگیری با جاروبرقی‌اش می‌گوید. باید یکی نو بخرد یا جاروبرقی‌اش را تعمیر کند؟ او می‌نویسد امروز در کرواسی هر دوی این راه‌حل‌ها به یک اندازه دردسر دارند؛ «تعمیر جاروبرقی‌ام کار سختی بود چون کارخانه‌ی سازنده‌اش حالا در کشور دیگری قرار داشت: اسلوونی... بنابراین تصمیم گرفتم یک جاروی نو بخرم. بعد از کمی پرس‌وجو در مورد قیمت‌های بازار، من و شوهرم متوجه شدیم که قیمت جاروبرقی هم مثل خیلی چیزهای دیگر در کرواسی بین سی تا پنجاه درصد بیش‌تر از اتریش است.»

اما فکر می‌کنم خواندنی‌ترین یادداشت دراکولیچ در «کافه اروپا»، آنی است که او به دیدار پسر ارشدِ انور خوجه ارشد دیکتاتور فقید آلبانی کمونیست رفته. ایلیر خوجه در دیدارش با دراکولیچ از محدودیت‌هایی که دولت جدید به او و خانواده‌اش گرفته‌اند، می‌نالد. دراکولیچ می‌نویسد: «فکر می‌کردم چقدر تناقض‌آمیز است که ایلیر خوجه دست به دامان سازمان‌های حقوق‌بشری شده است؛ کسی که پدرش یکی از بدنام‌ترین دیکتاتورهای اروپای شرقی بوده. جای تردیدی نیست که ایلیر از وجود اردوگاه‌های کار اجباری، زندانی‌های سیاسی و یا از "دشمنان" حکومت (پدرش) که بی‌هیچ رد و نشانی مفقود می‌شدند خبر داشته است. با تمام این‌ها، همین ایلیر، امروز به خودش جرئت می‌داد از دولتی که بر مبنای قانون اداره می‌شد متوقع باشد که به شهروندانش احترام بگذارد و حقوق‌بشر را رعایت کند.»

در همه‌ی یادداشت‌های این دو کتاب ما صدای دراکولیچ را می‌شنویم. گویی دارد با خودش حرف می‌زند؛ یک گفت‌وگوی ذهنی. او از مشکلات روزمره‌ی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی اروپاشرقی‌ها می‌نویسد. در جایی فکر می‌کنیم،‌ ناامید است اما درست همان لحظه، نوری به زندگی ساکنان آن‌ها می‌تاباند، نوری به زندگی خودش می‌تاباند؛ که نمی‌خواهد تسلیم شود. «کافه اروپا» عادات، احساسات، ترس‌ها و در نهایت رؤیاهای یک روزنامه‌نگار است.

- کافه اروپا/ اسلاونکا دراکولیچ/ ترجمه‌ی نازنین دیهیمی/ نشر گمان/ چاپ اول، زمستان ۱۳۹۳/ ۳۰۰ صفحه/ ۱۶۰۰۰ تومان
- کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم/ اسلاونکا دراکولیچ/ ترجمه‌ی رؤیا رضوانی/ نشر گمان/ چاپ اول، ۱۳۹۳/ ۲۸۸ صفحه/ ۱۲۸۰۰ تومان

یکشنبه

عصر یک روزی الیا کازان پیش سلینجر می‌ره تا اجازه‌ی ساخت فیلمی براساس "ناتوردشت" رو بگیره. سلینجر برمی‌گرده بهش می‌گه:
ــ نه. هولدن خوشش نمی‌آد.

چقدر قشنگ. درست. رک.

جمعه

خداحافظ گری کوپر

وقتی برای اولین‌بار دیدمش دلم می‌خواست با کارگردان فیلم رفیق بودم. بعد از فیلم تلفن را برمی‌داشتم و به او زنگ می‌زدم و می‌گفتم «هی رفیق، محشر بود.» آخر سلنیجر گفته. ایشان گفته که داستان خوب داستانی است که وقتی آن را خواندی آرزو کنی با نویسنده‌اش رفیق باشی و بخواهی همان‌وقت گوشی را برداری و به نویسنده‌اش تلفن کنی. "ماجرای نیمروز" هم برای من این‌جوری بود. فیلم را از آقامجید، ویدئوکلوپی محل کرایه کردم. پنجاه تومان. دارم درباره‌ی هجده‌سال پیش حرف می‌زنم. گذاشتم توی دستگاه. فیلم چونان خورشید بود که می‌تابید و من که آن‌جا، پای تلویزیون نشسته بودم می‌سوختم. انگار تنها مخاطبش من بودم. انگار برای من، تنها برای من ساخته شده بود. در طول دیدنش نه خندیدم و نه گریه کردم. از روی زمین بلند نشدم. زل زده بودم به تلویزیون. انگار جادو شده بودم. فیلم که تمام شد شروع کردم به فکر کردن. بلند فکر کردن. یک صدایی از پشت سرم آمد «فیلم خوبی بود اما وسترن نبود بچه.»
برگشتم. هاوارد هاکس را دیدم که تکیه داده بود به پشتی.
گفتم:
ــ نظر شما چیست مستر هاکس؟
گفت:
ــ این وسترن نبود. بی‌معنیه که قهرمان وسترن بلند شه و بره از بقیه درخواست کمک کنه. قهرمان وسترن می‌ره و تنهایی کارش رو می‌کنه. با آغوش باز به سوی تقدیر می‌ره. هفت‌تیرش رو می‌کِشه. می‌کُشه. می‌میره. به رستگاری می‌رسه. فیلم فقط یک چیزی داشت: راه رفتن گری کوپر.

تقریباً سی‌سال پیش از آن گفت‌وگویم با هاکس در خانه، یک‌جایی توی محل، اسی از جاش بلند می‌شده و راه می‌رفته. بعد برمی‌گشته و به رفقایش که روی سکوی دم در خانه‌ای که کنار هم نشسته بودند، نگاه می‌کرده. اسی می‌خواسته شبیه گری کوپر راه برود. او هر روز ادای گری کوپر را درمی‌آورده. رفقایش هم ایراداتش را بهش می‌گفتند؛ زاویه‌ی پاها، فاصله‌ی دست‌هاش با پا و... . هر کسی اسی را می‌دید که یک‌طوری راه می‌رفته، ازش می‌پرسیده اسی چته؟ اسی هم می‌گفته من اسی نیستم. من گری کوپرم. اسی گری کوپر شده بود. لباس سیاه، کفش سیاه، جلیقه‌ی سیاه روی پیراهنی سفید. عصر یک‌روزی یکی به اسی می‌گوید تو گری کوپر نیستی. اسی چشم‌های گری کوپر را فراموش کرده بود. آن چشم‌های مضطرب اما مطمئن گری کوپر را. چشم‌هایی که توی فیلم و حتمن خارج از فیلم دروغ نمی‌گفتند. آن شب اسی لباس‌های گری کوپری‌اش را درمی‌آورد و بالای پشت‌بام خانه‌شان می‌سوزاند.

دارم کتاب‌هایی که نمی‌خواهم را داخل کارتن می‌گذارم که بروم بدهم به این‌جا؛ مرکز تبادل کتاب. در چند مرحله این کار را انجام دادم. اول کتاب‌ها را داخل کارتن گذاشتم. بعد دوباره هر کتاب را از جعبه درمی‌آورم و نگاه می‌کنم. شک می‌کنم و اغلب دوباره می‌گذارم توی کارتن. فیلم‌نامه‌ی "ماجرای نیمروز" را هم گذاشتم داخل کارتن. با جلد زردرنگش و تصاویری از فیلم و نمای لانگ‌شاتی از گری کوپر. قرمز با فونت بزرگ رویش نوشته ماجرای نیمروز؛ کارل فورمن، ترجمه‌ی امیرجلال‌الدین اعلم. دو سه سال پیش نوشته بودم ماجرای این کتاب را. نمی‌دانم این دفعه این کتاب را بفرستم برود، دوباره به خودم برمی‌گردد یا نه. کی؟ چه وقتی؟ آن موقع اوضاعم چه‌جوری‌ست که مثل بومرنگ برود و دوباره به دستم برسد.

پیشانی

۱
پس از یک ساعت علیرضا آمد. همراه سه نفر. پیاده شدند. آن‌ها را شناختم. سه مردی بودند که ظهر توی ساحل آن‌ها را دیده بودم. روی دوش یکی‌شان یک برنو بود. قنداق اسلحه را با گونی پوشانده بود. دور اسب حلقه زدند. با هم حرف می‌زدند. رفتم به ماشین تکیه دادم. شکم اسب باد کرده بود. رگ‌هایش بیرون زده بود. مردی که اسلحه داشت، بالای سر اسب رفت. قنداق را روی کتفش گذاشت و لوله‌ی اسلحه را گذاشت روی پیشانی اسب. درست بین دو چشمش. شلیک کرد. صدای شلیک از دشت رد شد و چندین‌بار به کوه‌های اطراف خورد و همان مسیر را برگشت. انگار دشت‌ها و کوه‌ها به احترام اسب چند مرتبه تیر هوایی زدند.

۲
علیرضا آینه‌ی بغل را نگاه کرد و گفت «مثل یه اقیانوس بود. عمیق بود. زیبا بود. وحشتناک بود.» دستش را روی فرمان فشار داد. پشت سر یک وانت نیسان می‌رفتیم. علیرضا می‌گفت این مطمئن‌ترین روش رانندگی در جاده است. پنج‌ماهی شده که علیرضا زندگی جدیدی را آغاز کرده. او پس از چهارده سال زندگی مشترک، پنج‌ماه پیش زنش را طلاق داده بود. فروردین. شانزدهم فروردین، از سحر جدا شده بود. آن هم پس از یکی دو سال کلنجار، رفت و آمد و جر و بحث که چه بلایی سر زندگی مشترک‌شان بیاورند. ظهر، علیرضا بهم اس‌ام‌اس داد بریم جایی که بتونیم با هم صحبت کنیم. من هم جواب دادم باشه. از دفتر کارم بیرون زدم. آماده بودم که برویم کافه‌ای که همیشه می‌رویم. اما حالا توی جاده بودیم. داشتیم می‌رفتیم رشت.

۳
ردِ خون از زیر سرش به سمت پایین جاری شده بود. بخار از آن بلند می‌شد. شیاری از خون از میان یالش به آهستگی پایین می‌آمد. بخشی از مسیر اصلی جدا شد و سمت چشمانش آمد. سفیدی چشمانش را خون قرمز کرد. خون داخل چشمانش جمع شد و از گوشه‌ی آن بیرون ریخت.

۴
ساحل خلوت بود. دویست متر آن‌طرف‌تر زنی لب آب ایستاده بود. باد موهایش را به هم می‌ریخت. زن دست لای موهایش می‌کرد و آن را به عقب می‌برد. کمی دورتر آلاچیق بزرگی بود که نوشیدنی سرو می‌کرد. پشت دخل مرد جوانی ایستاده بود. رو به جلو خم شده بود و داشت با دختری هم‌سن‌وسال خودش حرف می‌زد. هرچند دقیقه یک‌بار دوتایی می‌زدند زیر خنده. سکوت کرده بودیم. روی دوتا کنده‌ی درخت، روبه‌روی هم، نشسته بودیم. سایه‌ی من و علیرضا روی ماسه‌ها افتاده بود. سایه‌ی کله‌هایمان تا جایی کشیده شده بود که توان موج‌ها تمام می‌شد و برمی‌گشتند. سکوت‌مان از نزدیکی‌های رشت شروع شده بود. علیرضا بهم گفته بود که من از قضیه‌ی سحر و علیرضا خبر داشتم. گفت از نفر سومی شنیده که توی جشنواره‌ی فیلم، بهمن‌ماه من را توی لابی سینما صحرا دیده که با سحر و علیرضا خوش‌وبش می‌کردم.
گفتم:
ــ خب که چی؟
ــ نباید می‌کردی.
گفتم:
ــ یعنی وقتی توی چشمام نگاه کرد نباید می‌رفتم جلو؟
حرف نزد. من هم حرفی نزدم. هنوز پشت نیسان بودیم. علیرضا دنده را عوض کرد و پایش را روی گاز گذاشت. ماشین زور زد و از سمت چپ، از نیسان سبقت گرفت و جلو افتاد. دکمه‌ی پنجره را زدم. شیشه پایین رفت. نسیم خنکی به صورتم خورد. دوتا سیگار گذاشتم گوشه‌ی لبم و روشن کردم. یکیش را دادم به علیرضا. شیشه‌ی خودش را پایین داد. گفت: «بهمن.» مکث کرد. گفت «ما هنوز جدا نشده بودیم.»
گفتم: 
ــ باهم هم نبودید.
گفت:
ــ چرا به هم نگفتی؟
فرمان را چسبیده بود. خورشید و نیمرخش توی کادر پنجره بودند. خورشید نورش را از آن دورها رویش می‌تاباند. نگاهش کردم. نیمرخش را. گونه‌های تو رفته و لب‌ولوچه‌ی آویزان و آن چیزهای سفید گوشه‌ی چشم‌هایش را. موهای فرفریش را که رنگ و روی خودشان را زیر آفتاب از دست داده بودند. شقیقه‌هایش که سفید شده بود. از موقعی با او آشنا شده بودم که آن‌جا سیاه بود.

۵
اسب به پهلو افتاده بود. صاحبش بالاسرش نشسته بود. ماشین را نگه داشتیم. صاحبش مرد میان‌سالی بود.
گفت: 
ــ مار نیشش زده.
رو به علیرضا گفت:
ــ باید خلاصش کنیم. می‌شه کمک کنید؟
علیرضا سوار ماشین شد و دور گرفت و مسیری را که آمده بودیم برگشت و رفت سمت ساحل. صاحب اسب گفت:
ــ می‌بینیش؟
جای دندان مار را روی ران پای عقب اسب نشانم داد: «این شد سومیش. اولیش مریض شد مُرد. دومیش رو فروختم. اینم سومیش. زندگی چیه؟» بالای سر اسب نشستم. دست روی شکمش کشیدم. خیس عرق بود. اسب زور می‌زد تا بلند شود. سر و گردنش را بلند می‌کرد. دسته‌ای از یالش از بقیه جدا شده بود و روی چشمانش را گرفته بود. اسب به جای نامعلومی نگاه می‌کرد و زور می‌زد تا بایستد.

۶
از جام بلند شدم و رفتم لب آب. هنوز آن زن، دورتر ایستاده بود. آن طرف‌تر یک قایق ماهیگیری بین آب و ساحل معلق بود. طنابی به آن متصل شده بود که سمت ساحل می‌رفت و توی ماسه‌ها پنهان می‌شد. برگشتم سمت علیرضا و نیمکت چوبی.
به او گفتم:
ــ اون می‌دونست که تو هم با کس دیگه‌ای بودی؟
گفت:
ــ من دو هفته با اون‌طرف رابطه داشتم.
علیرضا سحر را خیلی دوست داشت. وابستگی شدیدی به هم داشتند. اما توی چندماه رابطه‌شان تغییر کرد. ماه‌هایی که جفت‌شان کارشان را از دست دادند. بیکاری باعث شده بود، اغلب روزها صبح تا شب کنار هم توی خانه بمانند. توی آن ماه‌ها هم سحر و هم علیرضا بهم گفتند که اوضاع‌شان دارد تغییر می‌کند. شنیده بودم که سحر با یکی بنام علیرضا دوست شده بود. برایم مهم نبود. فکر می‌کردم که برای علیرضا هم دیگر نباید مهم باشد. زندگی آن‌ها به تهش رسیده بود. قبل از ماهِ بهمن. قبل از وقتی که توی لابی سینما سحر بهم دوستش را معرفی کرد. چندبار هم از کلمه‌ی "دوست" استفاده کرد. قبل از این‌که سحر من را ببیند و سمتم بیاید. قبل از آن‌که سحر برایم وسط جمعیت دست تکان بدهد. قبل از این‌که چشمم وسط جمعیت به آن‌ها بیفتد و ببینم علیرضا پیشانی سحر را تند و سریع می‌بوسد. علیرضا سیگارش را روشن کرد و گفت «رابطه‌شون با هم جدی شده.» وقتی این را گفت هیچ حالتی توی صورتش نبود. سحر و علیرضا مدت‌ها برای نگه داشتن زندگی‌شان جنگیده بودند. تا وقتی جنگیده بودند که قسمت جنگجوی وجودشان خسته شده بود. وا دادند.

۷
علیرضا بلند شد و رفت سمت آلاچیق. دختر کنار دخل جابه‌جا شد تا جا برای علیرضا باز شود. علیرضا برگشت و سوار ماشین شدیم. بعد از دقایق طولانی که حرفی بهم نزده بودیم، بهش گفتم تا حالا با ماشین توی ساحل نرفتم.
در امتداد ساحل حرکت کردیم. یکی از زیباترین چیزهایی بود که تا حالا می‌دیدم؛ کنار ساحل با ماشین راندن. نمی‌دانستم علیرضا تا حالا این کار را کرده بود یا نه. شیشه‌ی ماشین را پایین دادیم. در مسیر موازی‌مان مردی سوار با اسب، از کنارمان تاخت. به علیرضا نگاه کرد و لبخند زد. علیرضا نگاهش کرد. لبخند نزد. مرد با پایش به پهلوی اسب زد. اسب سرعت گرفت و دور شدند.

۸
گفتم:
ــ چه فرقی می‌کرد می‌دونستی سحر با کسیه یا نیس؟ چه فرقی می‌کرد اون اگه می‌دونست تو با کسی هستی یا نه؟
علیرضا گفت:
ــ هیچی.
مرد پشت دخل و آن دختر زدند زیر خنده. سه مرد آمدند و رفتند سمت آلاچیق. با جوانِ پشت دخل با زبان محلی سلام و احوال‌پرسی کردند و روی سه تا از کنده‌ها نشستند. دیگر دوست نداشتم با علیرضا حرف بزنم. همین که حرف‌مان رسید به هیچی، حرف زدن با او برایم سخت شد. خسته شده بودم. علیرضا هم فهمیده بود. مدت زیادی بود که با هم دوست بودیم. طبیعی بود که متوجه شود.
علیرضا گفت:
ــ از تهران بیرون می‌آی، غیرقابل تحمل می‌شی.

۹
دو نخ سیگار روشن کردم. ماشین را روشن کرد و آرام راه افتاد. ساکت بودیم. برگشتم و عقب را دیدم. آن سه مرد و صاحب اسب، حیوان را کشیده بودند تا حاشیه‌ی جاده. یکی‌شان دست به زانو زده بود و نفس چاق می‌کرد. مردی که شلیک کرده بود، به عقب خم شده بود و قلنجش را می‌شکاند. اسب نفس‌شان را گرفته بود. 
شب شده بود. نور چراغ ماشین به تابلوهای کنار جاده می‌خورد. به نوبت آن‌ها معلوم می‌شدند و دوباره توی تاریکی می‌رفتند. رشت عقب ماشین وسعت می‌گرفت و همین‌طور که از مقابل مزارع و دشت‌ها می‌گذشتیم کم‌کم پشت سرمان ناپدید می‌شد.