وقتی برای اولینبار دیدمش دلم میخواست با کارگردان فیلم رفیق بودم. بعد از فیلم تلفن را برمیداشتم و به او زنگ میزدم و میگفتم «هی رفیق، محشر بود.» آخر سلنیجر گفته. ایشان گفته که داستان خوب داستانی است که وقتی آن را خواندی آرزو کنی با نویسندهاش رفیق باشی و بخواهی همانوقت گوشی را برداری و به نویسندهاش تلفن کنی. "ماجرای نیمروز" هم برای من اینجوری بود. فیلم را از آقامجید، ویدئوکلوپی محل کرایه کردم. پنجاه تومان. دارم دربارهی هجدهسال پیش حرف میزنم. گذاشتم توی دستگاه. فیلم چونان خورشید بود که میتابید و من که آنجا، پای تلویزیون نشسته بودم میسوختم. انگار تنها مخاطبش من بودم. انگار برای من، تنها برای من ساخته شده بود. در طول دیدنش نه خندیدم و نه گریه کردم. از روی زمین بلند نشدم. زل زده بودم به تلویزیون. انگار جادو شده بودم. فیلم که تمام شد شروع کردم به فکر کردن. بلند فکر کردن. یک صدایی از پشت سرم آمد «فیلم خوبی بود اما وسترن نبود بچه.»
برگشتم. هاوارد هاکس را دیدم که تکیه داده بود به پشتی.
گفتم:
ــ نظر شما چیست مستر هاکس؟
گفت:
ــ این وسترن نبود. بیمعنیه که قهرمان وسترن بلند شه و بره از بقیه درخواست کمک کنه. قهرمان وسترن میره و تنهایی کارش رو میکنه. با آغوش باز به سوی تقدیر میره. هفتتیرش رو میکِشه. میکُشه. میمیره. به رستگاری میرسه. فیلم فقط یک چیزی داشت: راه رفتن گری کوپر.
تقریباً سیسال پیش از آن گفتوگویم با هاکس در خانه، یکجایی توی محل، اسی از جاش بلند میشده و راه میرفته. بعد برمیگشته و به رفقایش که روی سکوی دم در خانهای که کنار هم نشسته بودند، نگاه میکرده. اسی میخواسته شبیه گری کوپر راه برود. او هر روز ادای گری کوپر را درمیآورده. رفقایش هم ایراداتش را بهش میگفتند؛ زاویهی پاها، فاصلهی دستهاش با پا و... . هر کسی اسی را میدید که یکطوری راه میرفته، ازش میپرسیده اسی چته؟ اسی هم میگفته من اسی نیستم. من گری کوپرم. اسی گری کوپر شده بود. لباس سیاه، کفش سیاه، جلیقهی سیاه روی پیراهنی سفید. عصر یکروزی یکی به اسی میگوید تو گری کوپر نیستی. اسی چشمهای گری کوپر را فراموش کرده بود. آن چشمهای مضطرب اما مطمئن گری کوپر را. چشمهایی که توی فیلم و حتمن خارج از فیلم دروغ نمیگفتند. آن شب اسی لباسهای گری کوپریاش را درمیآورد و بالای پشتبام خانهشان میسوزاند.
دارم کتابهایی که نمیخواهم را داخل کارتن میگذارم که بروم بدهم به اینجا؛ مرکز تبادل کتاب. در چند مرحله این کار را انجام دادم. اول کتابها را داخل کارتن گذاشتم. بعد دوباره هر کتاب را از جعبه درمیآورم و نگاه میکنم. شک میکنم و اغلب دوباره میگذارم توی کارتن. فیلمنامهی "ماجرای نیمروز" را هم گذاشتم داخل کارتن. با جلد زردرنگش و تصاویری از فیلم و نمای لانگشاتی از گری کوپر. قرمز با فونت بزرگ رویش نوشته ماجرای نیمروز؛ کارل فورمن، ترجمهی امیرجلالالدین اعلم. دو سه سال پیش نوشته بودم ماجرای این کتاب را. نمیدانم این دفعه این کتاب را بفرستم برود، دوباره به خودم برمیگردد یا نه. کی؟ چه وقتی؟ آن موقع اوضاعم چهجوریست که مثل بومرنگ برود و دوباره به دستم برسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر