پنجشنبه

روزی روزگاری رفاقت

فیلمها چه اندازه خودشان را قاطی زندگی ما می‌کنند؟ زندگی ما چه اندازه قاطی فیلمهاست؟ کدام یکی از ماست که تجربه‌ای مثل شخصیّت فیلمی نداشته باشد؟ آیا شده فیلمی را که در آن چند دوست و رفیق دور هم جمع شده‌اند تا کاری را انجام دهند، یا نمایشِ زندگی روزمرّه‌ی آنهاست، ببینیم و خود را جای یکی از آنها بگذاریم و آرزو کنیم کاش چنین رفیق‌هایی داشتیم و چنین رفاقت‌هایی را از سَر می‌گذراندیم؟ این که مانند بوچ و ساندیس در"بوچ کسیدی و ساندیس کید" ساخته‌ی جورج روی هیل، رفیقی داشتیم که تا آخرین لحظه پایمان می‌ایستاد و نهایت رفاقت را با یکدیگر طی می‌کردیم. دست‌بند به دست، و دست در دست یکدیگر از صخره می‌پریدیم و در نهایت وقتی اسلحه‌ها، نشانمان رفته‌اند، بیرون می‌پریدیم.
هر کسی که تجربه‌ی زندگی در محلّه‌ای، در شهری را داشته باشد و دوستان نزدیکی داشته باشد، و به سینما و دنیای آن عشق بورزد، وقتی فیلمی هم‌چون "روزی روزگاری در امریکا" ساخته‌ی سرجیو لئونه را می‌بیند، به حتم تحت تأثیر قرار می‌گیرد و در آن غرق می‌شود. می‌بیند که چگونه دوستی پنج نفره، که از کودکی با هم بودند و گنگِ کوچکی در محلّه‌ی پایینی در شهر نیویورک تشکیل داده‌اند در نهایت مانند هر یک از آنها فرو می‌پاشد. در این فیلم نودلز [با بازی رابرت دنیرو] گنگستری است که دوره‌ی جوانی را پشت سر گذاشته و همواره در حال فرار بوده، تحت تعقیب است و هر لحظه همراه مرگ قدم برداشته و اکنون به روزهای پایانی عمرش نزدیک شده؛ برای حلّ راز بزرگ زندگی‌اش به شهر محلّ تولّد و دوره‌ی جوانی‌اش بازگشته است. در مقابل مَکس، دوست بسیار نزدیک و شریک تبهکاری‌های نودلز، فردی نگران سرنوشت و آینده‌اش، که هر چند ثروت و معشوق رفیقش را دزدیده و اکنون مردی با نفوذ نیز شده، اما عذاب وجدان و هراس از روبه‌روی با رسوایی، آنی او را راحت نمی‌گذارد، پس دست به دامان نودلز، رفیقش می‌شود، اجیرش می‌کند و از او می‌خواهد تا خلاصش کند. در پایان این دو دوست و رفیق قدیمی با هم مواجه می‌شوند. صحنه‌ی رویارویی مَکس و نودلز که در آن نودلز توضیح می‌دهد که چرا با وجود پول کلان پیشنهادی، او را نخواهد کشت؛ یکی از غمناک‌ترین و تکان‌دهنده‌ترین صحنه‌های تاریخ سینماست.
وقتی صحبت به این دست فیلم‌ها می‌شود مگر می‌توان "رفقای خوب" را از یاد برد. فیلمی که در آن مارتین اسکورسیزی به لحنی جدید و منحصر به فرد در روایت زندگی گنگسترها رسید. "رفقای خوب"، داستان چهار رفیق و گنگستر است که در پایان یا کشته می‌شوند و یا به زندان می‌افتند. جیمی کانوی [رابرت دنیرو] به زندان می‌افتد، پل چیچرو [پل سوروینو] و تامی دویتو [جو پشی] کشته می‌شوند و رفیق دیگر آنها هنری هیل [ری لیوتا] نه کشته می‌شود و نه به زندان می‌افتد. هیل شخصیّتی است که به اندازه‌ی رفقای دیگرش خشن نیست و مهم‌تر از همه قانون اساسی دنیای گنگسترها، "هیچ‌وقت رفیقت را لو نده"، را زیر پا می‌گذارد. او یکی از مرام‌های دنیای گنگستری را زیر پا می‌گذارد. در این مرام خیانت به رفیق جایی ندارد.
اما می‌توان در این بین به فیلم "ژول و جیم" ساخته‌ی فرانسوا تروفو اشاره کرد. داستانِ فیلم از آشنایی و دوستی ژول نویسنده‌ی خجالتی با جیم آغاز می‌شود. این دو دوست، با دختری به نام کاترین ملاقات می‌کنند و هر دو شیفته و دلداده‌ی او می‌شوند. ژول به عشقش می‌رسد و جیم در کنار آنها می‌ماند و همچنان عاشق کاترین. کاترین امّا مانند اغلب زن‌های فیلم‌های موجِ نو، دل‌رُبا، شهوت‌پرست، شوخ‌چشم و شیرین‌زبان است. دَم‌دَمی مزاج با رمز و راز ویژه. بی‌قید و سبک‌سر با نگاهی سُخره‌گر و از خود و از زمانه‌اش بیزار. و البته در کنار تمامی اینها با شور و هیجانی بی‌غش. روایت فیلم از زبان اوّل شخصِ مفرد است. هنوز که هنوز است پس از گذشت چهل‌ودو سال، فیلم تَر و تازه مانده است، و نیز نمایش رفاقت این سه دوست با هم. مانند تروفو که برای ساختن جزئی‌ترین تکّه‌ای از فیلمش گویی در قید و بند هیچ اصولی نبوده، رفاقت این سه دوست هم آزاد و بی‌قید و پُر است از سرخوشی. در فیلم سکانسی است که رفقا در محفلِ شبانه‌ای، در اتاق نشسته‌اند و کاترین ترانه‌ای را که نوشته است می‌خواند و آلبر [یکی دیگر از دوستان آن جمع] همراه او گیتار می‌زند. چهره‌ی کاترین در هنگام خواندن این ترانه گویای موقعیّتی‌ست که او در آن قرار گرفته است. گاهی لبخند می‌زند، گاهی چشم‌هایش را می‌بندد، و گاهی غمگینانه نفس می‌کشد.
به راستی فیلمها چه اندازه خودشان را قاطی زندگی ما می‌کنند؟ زندگی ما چه اندازه قاطی فیلمهاست؟ کدام یکی از ماست که تجربه‌ای مثل شخصیّت فیلمی نداشته باشد؟

چهارشنبه

فیلم‌های کلاسیک هم‌چنان زنده اند

آن‌چنان که تماشای فیلم‌های مطرحِ روز، لذّت‌بخش است، دیدن فیلم‌های کلاسیک هم برای خودش خوشایند است. هر چیزی [این‌جا مقصود فیلم است] جای خودش. به ویژه آن‌که می‌بینی فیلمسازی و فیلم‌هایی پس از گذشتِ دهه‌ها از زمانِ ساخت، هم‌چنان زنده هستند و بوی کهنگی نگرفته‌اند. تاریخِ انقضا ندارند و برای تمام دوره‌ها ساخته شده‌اند. از جمله، فیلمسازی چون ساموئل فولر و فیلم‌های اوست. و حالا که یک‌یک فیلم‌هایش را می‌یابم و تماشای‌شان می‌کنم، می‌بینم چه فیلمسازِ بزرگی بوده است. فیلم‌هایش آمیخته‌‌ای از عشق، نفرت، حرکت و مرگ و در نهایت احساس است. تصاویری که فولر خلق کرده، مملو از خشونت و شور و حسّی اثیری است. مثلاً فیلمِ "کلاه‌خود آهنی" (The Steel Helmet) محصول سالِ ۱۹۵۱. فیلمی درباره‌ی یک سرباز امریکایی در جنگ ویتنام. فیلمی، آشکارا ضدّ جنگ. در این فیلم، فولر جنگ را دیوانگی سازمان‌یافته توصیف می‌کند. شخصیّت‌های نظامی و سربازها در این فیلم، اغلب افرادی خشن، تندخو و گاهی روان‌پریش اند. مرموز، کم‌حرف و خونسرد اند. دیالوگ‌های‌شان موجز، طعنه‌آمیز و ویرانگر اند. چنین نمایشی از جنگ برای کسی که در طول جنگ جهانی دوّم به عنوان یک سرباز در شمالِ آفریقا و اروپا جنگیده و حتّا موفق به دریافت مدال‌های شجاعت شده، چندان عجیب نیست. هم‌چون دیگر فیلم‌های فولر، از نظر سبک تصویری و تدوین، تحت تأثیر سینمای اکسپرسیونیسم آلمانی و مونتاژ روسی پودوفکین است. فیلم‌برداری سیاه و سفید، نورپردازی "های کنتراست"، و زوایای دوربین غیرمتعارف، متأثر از سینمای اکسپرسیونیستی آلمان است. در "کلاه‌خود آهنی" نیز همان عناصر اصلی دیگر فیلم‌هایش دیده می‌شود: توهّم، خیال، جنایت و خشونت. اگرچه در پایان فیلم گویی سربازان امریکایی دشمن را نابود کرده‌اند و از محاصره‌ی سربازانِ ویتنامی نجات یافته‌اند امّا از همان ابتدای فیلم، وقتی گروهبان زاک [با بازی جین ایونز] را با دستِ بسته و نجات‌یافته از تیرباران گروهی می‌بینیم، و در ادامه از جنگل مه‌آلود عبور می‌کنند و همراه با سایر سربازان وارد معبدی می‌شوند، متوجّه می‌شویم این ماجرایی‌ست که هر اتّفاقی در پایان رُخ دهد، راهِ بازگشتی برای آنها وجود نخواهد داشت.

سه‌شنبه

همه‌ی چیزها را باید تماشاگر ببیند

از جمله گفتنی‌های که درباره‌ی "جدایی نادر از سیمین" گفتند، به ویژه در نقدهای خارجی، پنهان کردن صحنه‌ی اصلی فیلم [تصادفِ راضیه] از دیدِ تماشاگر بود. در واقع گره‌ی اصلی داستانى فیلم توسّطِ کارگردان، به نمایش درنیامده و ماجراهای دیگر براساسِ این صحنه‌ی مهم شکل گرفته است. صحنه‌ای که تعلیق درام را می‌سازد و باقی ماجرا، دادگاه و اعتراف‌ها و قصاص و... همگی از درونِ تکّه‌ای از فیلم بیرون می‌آید که به بیننده نشان داده نشده. در برخی از نقدها [باز هم خارجی آن] این عملِ فیلمساز را با آن‌چه خود فیلم در پیِ بیان آن بوده، یکی دانسته‌اند. یعنی فرهادی نیز در آن هزارتوی دروغ‌ها، شکّ میان صداقت و کژی، گرفتار و خودِ او نیز بخشی از این جامعه‌ای است که نشان داده. تعلیق را در انتظار نگهداشتن تماشاگر برای دریافت آن‌چه درادامه‌ی روایت خواهد آمد می‌دانند. و از آن مهم‌تر تعلیق را آن می‌دانند که فیلمساز تمامیِ اجزای داستان فیلم را بدون کم‌وکاستی به بیننده نشان می‌دهد. به طور مثال در خانه‌ای بمبی گذاشته شده است. بیننده هم بمب را می‌بیند و هم کسی که این بمب را گذاشته است و هم خانه و هم ساکنین آن. این‌جا توانایی کارگردان است با روایتی که از این داستان، به نمایش می‌گذارد، بتواند حسّ تعلیق و دلهره را به تماشاگر منتقل کند. از این‌رو منتقدانی نیز بوده‌اند، آن‌چه را که فرهادی در "جدایی نادر از سیمین" به نمایش گذاشته و احساسی که به بیننده منتقل کرده، تعلیق نمی‌دانند.
چند شب پیش، فیلم "پلیس پیتون ۳۵۷" (Police Python 357) را می‌دیدم. فیلمی به کارگردانی آلن کورنوا، محصول فرانسه، به سالِ ۱۹۷۶. این فیلم یکی از بهترین نمونه‌های نمایش و انتقال حسّ تعلیق به تماشاگر است. فیلمساز تمام اجزای داستان را به بیننده نشان می‌دهد. دختری که کشته می‌شود. کسی که آن را می‌کشد. و نیز کسی که بیننده دیده است قاتل نیست امّا همه‌ی مدارک علیه اوست، باید برای بی‌گناهی خود تلاش کند. در تمامی دقایق با اطّلاع از این که می‌دانستم سَربازرس مارک فروت [با بازی وِس مونتاند] قاتل نیست امّا این احساس دلهره را داشتم که نکند او نتواند از این دام رهایی یابد و بی‌گناهی خود را اثبات کند. و البته آن رهایی‌اش در پایانِ فیلم، کم‌تر از مرگ نبود.

یکشنبه

سالِ نو

چند دقیقه مانده به تحویلِ سال، در حیاطِ امامزاده صالح، دیدمش. یک گوشه‌ای نشسته بود و سرش را گذاشته بود روی زانوهایش. یکی از چند زاویه محدودی که می‌شود او را شناخت، همین زاویه بود. از روی فرق سرش. که فرقِ سرِ آدمی، مانند اثر انگشت، منحصربه‌فرد است و فرقت با فرقِ دیگری، فرق دارد. کنارش نشستم. همان شکلی که او نشسته بود، نشستم. و در همان حال هم شروع کردم به حرف زدن.
گفتم: "تو که فامیل هایده هستی. بعضی موقع‌ها به جای هایده، در خیابان جلویت را می‌گیرند، تو می‌دانی آن روزْ خوبِ کِی می‌آید؟ آن روزْ خوبِ، امسال می‌آید یا نه؟"
گفت: "آن روزْ خوبِ، آمده و رفته. به ما نرسید."
گفتم: "یعنی ما امسال هم به طهران نمی‌رسیم؟"
گفت: "نه. نمی‌رسیم."
گفتم: "پس همه‌ی اون زندگی‌ها، زمزمه‌ها، عشق‌ها، دروغ بود؟"
گفت: "ای‌داد..."
سرم را بلند کردم. کنارم نبود. دور می‌شد. با بغضی در سینه و دردی در رگانم و حسرتی در استخوانم، داد زدم: "کجا؟"
گفت: "باید رفت. رفت جایی که هشت ساعت کار کنی، هشت ساعت استراحت و هشت ساعت هم پیشِ زنِت باشی. زنِت... ای‌داد... می‌دونی یعنی چی؟"
گفتم: "نه."
او رفت و باران آمد. بارانی شدید. حواسم پرت شده بود. مردم داشتن با هم روبوسی می‌کردند. توپ را دَر کرده بودند. سالِ جدید شده بود و من جا مانده بودم. خیسِ‌خالی شده بودم. رفتم زیرِ طاقی. موبایلم را درآوردم تا به "او" تبریک بگویم. امّا نمی‌دانم چه شد که تنها به اسم و شماره‌اش زُل زدم.
در خانه، نشستم پُشتِ میز و مانند تونی ارزِنتا [آلن دلون] در "اسلحه‌ی بزرگ" که با چشم‌های بسته، اسلحه‌اش را باز و بسته می‌کرد، دل و جِگرِ موبایلم را بیرون می‌ریختم و دوباره سر هم می‌کردم و می‌رفتم روی شماره‌اش، با چشم‌های بسته.