چند دقیقه مانده به تحویلِ سال، در حیاطِ امامزاده صالح، دیدمش. یک گوشهای نشسته بود و سرش را گذاشته بود روی زانوهایش. یکی از چند زاویه محدودی که میشود او را شناخت، همین زاویه بود. از روی فرق سرش. که فرقِ سرِ آدمی، مانند اثر انگشت، منحصربهفرد است و فرقت با فرقِ دیگری، فرق دارد. کنارش نشستم. همان شکلی که او نشسته بود، نشستم. و در همان حال هم شروع کردم به حرف زدن.
گفتم: "تو که فامیل هایده هستی. بعضی موقعها به جای هایده، در خیابان جلویت را میگیرند، تو میدانی آن روزْ خوبِ کِی میآید؟ آن روزْ خوبِ، امسال میآید یا نه؟"
گفت: "آن روزْ خوبِ، آمده و رفته. به ما نرسید."
گفتم: "یعنی ما امسال هم به طهران نمیرسیم؟"
گفت: "نه. نمیرسیم."
گفتم: "پس همهی اون زندگیها، زمزمهها، عشقها، دروغ بود؟"
گفت: "ایداد..."
سرم را بلند کردم. کنارم نبود. دور میشد. با بغضی در سینه و دردی در رگانم و حسرتی در استخوانم، داد زدم: "کجا؟"
گفت: "باید رفت. رفت جایی که هشت ساعت کار کنی، هشت ساعت استراحت و هشت ساعت هم پیشِ زنِت باشی. زنِت... ایداد... میدونی یعنی چی؟"
گفتم: "نه."
او رفت و باران آمد. بارانی شدید. حواسم پرت شده بود. مردم داشتن با هم روبوسی میکردند. توپ را دَر کرده بودند. سالِ جدید شده بود و من جا مانده بودم. خیسِخالی شده بودم. رفتم زیرِ طاقی. موبایلم را درآوردم تا به "او" تبریک بگویم. امّا نمیدانم چه شد که تنها به اسم و شمارهاش زُل زدم.
در خانه، نشستم پُشتِ میز و مانند تونی ارزِنتا [آلن دلون] در "اسلحهی بزرگ" که با چشمهای بسته، اسلحهاش را باز و بسته میکرد، دل و جِگرِ موبایلم را بیرون میریختم و دوباره سر هم میکردم و میرفتم روی شمارهاش، با چشمهای بسته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر