دوشنبه

وضعیّت وخیم کتاب


وقتی به تیراژ کتاب نگاه می‌کنی، دل‌ت می‌گیرد. کتابی نیست که تیراژش از ۲۵۰۰ نسخه بالاتر باشد. در مقایسه با دو دهه یا حتّا ده سالِ پیش، تیراژها بسیار پایین آمده است. از کتابخانه‌ام، تصادفی رمانِ "بچّه‌های نیمه‌شب" [نوشته‌ی سلمان رشدی، ترجمه‌ی مهدی سحابی که خدا رحتمش کند] را بیرون می‌کشم. نشر تندر این کتاب را در سال ۱۳۶۵ برای نوبت دوّم در ۵۰۰۰ نسخه منتشر کرده بود. تیراژ رمان‌های امروز، به نصف این رقم هم نمی‌رسد. در حوزه‌ی فسلفه و کتاب‌هایش، "هستی و زمان" اثر مارتین هایدگر، کتاب مهمی به حساب می‌آید. این کتاب را اوّلین بار نشر ققنوس در ۲۲۰۰ نسخه منتشر کرد. این در حالی‌ست که مثلن در سال ۱۳۷۷ "جامعه‌ی باز و دشمنان آن" [نوشته‌ی کارل پوپر که این را نیز خدایش رحمت کند، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند] برای دوّمین بار در ۴۰۰۰ نسخه توسط انتشارات خوارزمی منتشر شده بود.
وضعیّت وخیمِ کتاب در ایران هم تنها به دولت و وزارت ارشادش برنمی‌گردد. سانسور و آن همه کتابی که در ممیّزی خاک می‌خورد، سرگشته‌گی و سرخوردگی نویسنده‌ها و مترجم‌ها همگی قابل اعتنا هستند. به قدر کافی، دولت بی‌کفایت هست امّا این‌ورِ قضیه هم مقصر است. همه‌ی مشکلات چون زنجیره‌ای به هم متّصل‌اند. باندبازی و رفیق‌بازی، کتاب‌های مترجمی را منتشر نکردن تا دهنِ او را بزنند، دعواهایی که میان مترجمین هست، و... در یک کلمه خاله‌زنک‌بازی‌ها. از طرفی هم با جدّی‌تر شدن تحریم‌های اقتصادی، بی‌ارزش شدن ریال و بالارفتن نرخِ ارز، قیمت کاغذ و هزینه‌های چاپ افزایش می‌یابد. قیمت کتاب بالا و بالا می‌رود. تیراژها و دقایق کتابخوانی کم و کمتر. در این‌جور مواقع می‌گویند دست به دست هم دهیم و مشکلات را حل کنیم و فلان و بهمان. مدّت‌هاست که ما به روی همدیگر هم نگاه نمی‌کنیم. لبخندی به هم نمی‌زنیم. وزارت ارشاد و فرهنگ، تهدید و توهین می‌کند و تنها شعار می‌دهد و دروغ می‌گوید. و تنها وضعیّت کتاب و نشرش بدتر از گذشته می‌شود.
پی‌نوشت: این جا هم می‌توانید برخی از عناوین کتاب‌هایی را ببینید که پشتِ سدّ ممیزی گیر افتاده‌اند.

چهارشنبه

عدالت برای همه


پس از گذشتِ چند ماه، جنبش "وال‌استریت را اشغال کنید" جدای از این که چه بود و چه می‌خواست و اهدافِ چادرنشینان چه بود، من [و معتقدم هر انسانی] را بار دیگر با مسئله‌ای به نام عدالت مواجه کرد. گفته‌هایی شبیه این "همه در برابر قانون مساوی اند" و یا "دستگاهِ قضا همه را به یک چشم نگاه می‌کند" شعاری و آرمان‌گرایانه است. امّا می‌توان در برخی از زمان‌ها، اندکی، تحقق این شعارها را مشاهده کرد. جلوه‌ای از عدالت آن جایی بود که انجمن ملّی وکلا در امریکا اعلام کرد که موفق شده از دادگاهی در نیویورک، مجوّزِ بازگشت معترضان به پارک زوکوتی را برای نصبِ دوباره‌ی چادرهایشان بگیرد. مهم نیست که چه تعریفی از عدالت می‌کنیم بلکه مسئله بر سر تحقّق عدالت است. مهم آن است که عدالت را با هر تعریف و هر منشأ، متحقق کرد تا بتوان از خشونت ناشی از نابرابری‌های اجتماعی و ابزارانگاشتن انسان‌های دیگر جلوگیری کرد. و این نیز اهمیّت ندارد که جنبش "وال‌استریت را اشغال کنید" آیا به راستی وال استریت را اشغال خواهد کرد یا خیر؟ نظامِ سرمایه‌داری از پسِ این جنبش یا از این دست اعتراض‌ها ساقط و نابود می‌شود یا خیر. مهم همین خبرها و حکم‌های قضایی است که از درونِ این اعتراض مسالمت‌آمیز بیرون می‌آید. مهم همین قدم‌های کوچک است، به دور از آرمان‌گرایی و بر اساس واقع‌بینی. مهم این است که بار دیگر افکار به عدالت و انصاف بیاندیشد. مهم همین پرسش‌افکنی‌ها است. این که آیا رفتاری که ما می‌کنیم رفتاری است که با حرف‌های فلسفی درباره‌ی عدالت سازگار است یا این که این رفتار نشان‌دهنده‌ی اندیشه ما است؟ آیا انسانِ امروز به این همه بحث درباره‌ی عدالت عمل می‌کند یا این که اصلن عصرِ جدید عصری است که همه تنها شعار و سخنان جذّاب می‌گویند. بسیاری از پرسش‌های نظری در عمل جواب خود را پیدا می‌کند.
امّا برای منِ "ایرانی" این جنبش، این فریادها و اعتراض‌ها چه داشت؟ اوّل این امیدواری را در من ایجاد کرد که دست‌کم حرفهایی که مسئولان در باب عدالتِ متعالی و عدالت‌محوریِ نظام قضایی در برابر بی‌عدالتی در جوامعِ غربی می‌زنند، در عمل نیز دیده شود. عدالت مسئله‌ای نیست که تنها درباره‌ی آن فلسفه‌بافی کرد. عدالت مسئله‌ای نیست که ساعت‌ها در باب آن بحث انتزاعی کرد. عدالت مسئله‌ای هم نیست که بر مبنای آن غرب و شرق را متهم کرد. عدالت همان "آن" و "لحظه"ای است که رفتارِ قهری جایش را به رفتار منصفانه می‌دهد. معترض، دانشجو، و حتّا خیابان‌خواب نیز دیگر مأمنی پیدا می‌کند به نامِ عدالت.
همزمان با این اعتراض‌ها، در برخی از سایتهای اجتماعی می‌خواندم کمپینی راه افتاده به نامِ "کمپینِ ۹۹". بر اساسِ توضیحی که گردانندگان این کمپین در سایتشان آورده‌اند، هر از چند گاهی اعضای این کمپین با یکی از افرادی که در جنبش "وال‌استریت را اشغال کنید" حضور دارد، صحبت می‌کنند. برای او روایت یک زندانی سیاسی در ایران را بازگو می‌کنند. در آخر هم فرد معترض پیامی برای زندانی می‌فرستد و پوستری هم برای او طراحی می‌کند. نمی‌دانم گردانندگان این کمپین کیستند. امّا کارشان را ستایش می‌کنم. برای خود قدمی‌ست، حرکتی‌ست. و فریادی. هر زندانی، نشانی‌ست برای نبود عدالت. این نشانه‌ها را باید فریاد زد.

دوشنبه

مرگِ دو سیاست‌مدار به فاصله‌ی یک روز| این کجا و آن کجا


از همان بچّه‌گی بهِ‌مان می‌گفتند، در گوش‌مان می‌خواندند، "سیاست بی‌پدر و مادر است". در نتیجه سیاست‌مدار نیز برای‌مان کسی می‌شد که پدر و مادر ندارد. یعنی ریشه‌ای ندارد. یعنی اخلاق ندارد. در این سرزمین سیاست همیشه برای‌مان چیزی در مقابل اخلاق تعریف می‌شد. جمع این دو، جمع میانِ اضداد، و کاملن غیرممکن بود. شنیدن خبرِ مرگ واتسلاو هاول، برایم تأسف‌برانگیز بود. هاول اوّلین رئیس‌جمهور جمهوری چک، پس از جدایی از اسلواکی بود. سیاست‌مداران را تنها با اعمال‌شان می‌سنجند. عملِ سیاست‌مدار است که در تاریخ ثبت می‌شود. و با آن نیز مورد قضاوت دیگران. آن‌چه هاول برای مردمانِ سرزمین‌اش انجام داد، او را ماندگار کرد. یکی از رهبران انقلابِ مخملی کشورش بود امّا پس از پیروزی انقلاب خود را به رأی پالمان گذارد. او هنرمندی سیاست‌مدار بود. از جمله سیاست‌مدارانی بود که نشان‌مان داد که می‌توان سیاست را با اخلاق جمع بست. او تا آنجا که توان داشت، با رأی پارلمان، قدرت را در اختیار گرفت. پس از آن، از قدرت کناره‌گیری کرد و دوباره به شغل نویسندگی بازگشت. همین سبب سرافرازی یک سیاست‌مدار است. او که سرکوب و سانسور را با پوست و گوشت خود احساس کرده بود [پس از سرکوب "بهار پراگ" توسط نیروهای پیمان ورشو، انتشار مقالات و اجرای نمایش‌های هاول ممنوع بود]، در زمانِ به دست گرفتن قدرت فضای باز سیاسی را برای کشورش به همراه آورد. او خود طعمِ تلخِ زندان را چشیده بود. برای همین مدافع حقوق بشر و آزادی بیان بود.
یک روز پس از درگذشتِ هاول، امروز خبر مرگِ دیگر رهبر، سیاست‌مدار دیگری را شنیدیم: کیم جونگ ایل، رئیس‌جمهور کره‌ی شمالی. تنها با مقایسه‌ی این دو می‌توان به تفاوت میان دو گونه رهبری کردن، دو گونه سیاست‌ورزی و دو نگاه مختلف به جهان را آشکارا مشاهده کرد. همان بس که تاریخ تولّد رهبر کره‌ی شمالی چندان مشخّص نیست. همه‌ی زندگی‌اش در هاله‌ای از شک و تردید بوده است. او در مقابل چشمانِ مردمانِ سرزمین خود نیز حاضر نبود. نه آبادانی که فقر و گرسنگی را برای وطن خود به ارمغان آورد. مخالفان خود را سرکوب و آزادی را محدود کرد. نه به قدرت آمدنش، با رأی مردم بود و نه از آن دست کشید.
واتسلاو هاول سیاست‌مداری بود که نماند و رفت، کیم جونگ ایل ماند و کناره نرفت. هر دو مُردند امّا چه کسی‌ست که نداند که این کجا و آن کجا.

بازگشتِ سرباز، غم‌انگیز است

چند ساعت پیش در بی بی سی، گفته شد آخرین گروه از سربازهای امریکایی خاکِ عراق را ترک کردند. پس از نُه سال، سربازها به خانه‌شان برمی‌گردند. در تصاویری که از سربازها پخش می‌شد، آنها شاد و خوشحال بودند. البته این تنها ظاهرشان بود. برای مایی که جنگ را تجربه کردیم و می‌دانیم سرباز کیست و نیز دیده‌ایم که سربازها پس از جنگ، پس از بازگشت به خانه، به شهر چه می‌کنند و چه می‌گویند، این تنها ظاهر داستان است. جنگ تمام می‌شود، سنگرها برچیده امّا در ذهن و روح سرباز جنگ ادامه پیدا می‌کند. مگر می‌توان مثلن کشته شدن هم‌سنگر یا رفیق خود را فراموش کرد. آیا می‌توان آن لحظه، آن ثانیه‌ای که کسی را با شلیکِ گلوله‌ای از پا می‌اندازی، از یاد ببری. اینها میراث سرباز است. با آنها سرباز به وطن، به شهر و خانه‌اش و نیز به آغوش خانواده‌اش برمی‌گردد. بازگشت سرباز، صحنه‌ای غم‌انگیز است. پرسه زدن او در شهر، سخن گفتنش، و سکوتش غم‌انگیز است. ندیده می‌توانم حال و قیافه‌ی آن سربازی که به امریکا برگشته، پُشتِ میز نشسته و باید فرم‌های اداری مثلن فرم‌های مربوط به شغلی را پُر کند، تصوّر کنم. از بازی کردن با قلم بگیرید تا مداوم کَلّه خاراندنش را. 
"جمع شدیم بین دو واگن و زانو در بغل گرفتیم و کنار ساکها و کیسه‌های انفرادی‌مان نشستیم. قطار آرام به راه افتاد. باز هم سکوت بود و سکوت و تنها صدای تلق‌تلق را می‌شنیدیم. در خودمان غرق بودیم؛ در گذشته، حال و آینده‌مان که مأمور لباس آبی قطار جمعیت تو سالن را کنار زد و آمد بالای سرمان ایستاد. لحظه‌ای نگاه‌مان کرد و سپس بر سرمان فریاد کشید: «آهای، چرا این‌جا نشستید؟ بلند شوید، مردم می‌خواهند بروند مستراح.» همه‌مان برخاستیم اما نمی‌دانستیم کجا باید بنشینیم."*
* تِکّه‌ی پایانی داستانِ "بازگشت" از مجموعه‌ی "من قاتل پسرتان هستم"، احمد دهقان، نشر افق، چاپ اوّل ۱۳۸۳

شنبه

حضور در جمعِ دیگران

چندان اهلِ میهمانی رفتن نیستم. به ندرت پیش می‌آید که راهی جمعی شوم. البته که منظورم جمع‌های دوستانه‌ی خودمانی نیست. مثلاً به سختی می‌توانم حضور در جمعی را بپذیرم که از اهالی آن، تنها چند تن از دوستان در آن باشند. این نه قیافه گرفتن است و نه ژست و ادا. مسئله‌ی شخصی‌ست. حتّا گمان می‌کنم حضور در این جور میهمانی‌ها سَمّ است. در بین دوستانم هستند کسانی که از هفت روز هفته، بیش از سه چهار روز، به این گونه میهمانی‌ها می‌روند. هیچ‌یک از این دو رفتار را نمی‌توان ارزش‌گذاری کرد امّا بوده‌اند از همین رفقا که به یک میهمانی رفته‌اند، فردایش به خود، لعنت می‌فرستند. چه شده؟ فردِ احمقی در میانِ جمع، عکسی از میهمانی را در سایتی [بیشتر امروزه این بار بر دوش "فیس‌بوک" است]، گذاشته است. همان عکس چه حرف و حدیث‌هایی که به راه نینداخته. در این میهمانی‌ها نمی‌روم. در این چند باری هم که رفته‌ام سعی کرده‌ام در کادر هیچ عکسی جای نگیرم. و یک باری هم شد که دوستی ناغافل عکسی انداخت. به همه‌ی عزیزانی که در عکس بودند، گفتم، قسم‌شان دادم که این تصویر در سایتی، به ویژه "فیس‌بوک" قرار نگیرد. دوستِ نه چندان دوستم، به وعده‌ی خود عمل نکرد. از دوستانِ فیس‌بوکم یکی کم شد.

پنجشنبه

با پای پیاده

این مشغولیّت آدمی است که در پرسه‌زنی‌هایش
خود را به خیال روزانه میسپارد
به همه جا نگاه می‌کند، در فکر فرو می‌رود و گشت می‌زند.
خیابان یکطرفه، موخّرهی سوزان سانتاگ، ترجمه‌ی حمید فرازنده، نشر مرکز


چگونگی خیابان و نوع شهر است که "ایده"ها را می‌سازد. "ایده"ها محصول "شهر" اند. خلاقیّت‌ها در "خیابان" می‌رویند. به تعبیر مارشال برمن شهر تجسّم مادی مدرنیته است. شهر زادگاه نظمها و ناسازه‌ها، فزونی‌ها و فقدان‌ها و لذّت‌ها و مصائب است. اگر بپذیریم "ایده"ها هم علّت و هم معلولِ نظم‌ها و نابه‌سامانی‌ها هستند، در این‌جاست که به خوبی در خواهیم یافت شهر و خیابان بهترین و تنها مکان ظهور و بروز ایده‌ها است. برمن در کتابِ «تجربه‌ی مدرنیته» [ترجمه‌ی مراد فرهادپور، انتشاراتِ طرحِ نو] خود با اشاره به تفاوت‌های میان سن پترزبورگ و پاریس، اختلاف‌های بنیادین میان فئودور داستایوفسکی و بودلر در فهمِ مدرنیته را ناشی از نوع شهری می‌داند که این دو در آن می‌زیستند؛ در آن قدم می‌زدند.
امّا در همین تهرانی که گاهی از آن خسته می‌شویم، خیابان‌هایی هست که دل را می‌برد برای پیاده‌روی. یکی همین خیابانِ ولیعصر است؛ از میدانِ ونک تا تجریش. سَربالایی هست، به نفس نفس می‌افتیم امّا خب پیاده رفتن آن دلچسب است. از سمتِ راست که به میدان می‌رسی، اداره‌ی پست را هم که رد کنی، گُلدسته و گنبد امام‌زاده صالح دیده می‌شود. از بینِ خطی‌ها که همیشه داد و عربده می‌زنند، پُشت آن تابلوهای تبلیغات که معمولن چند ماهی از دنیا عقب هستند [از تبلیغات فیلمها بر رویش مشخّص است]، در میانِ دود مینی‌بوس‌ها و تردد جمعیَت، کنجی، گوشه‌ای گیر می‌آوری و می‌ایستی. این راه، و راه رفتن در آن در هر فصلی دوست‌داشتنی‌ست. پیاده‌روهای خیابان‌های ویلا و طالقانی و بهار هم خوب هستند و یکی و دو جای دیگر. امّا گنبدی به زیبایی گنبد امام‌زاده صالح در تهران نداریم، البته نداشتیم صحیح‌تر است.

چهارشنبه

خودویرانگری

ایده‌ی اصلی رمانِ "باشگاهِ مشت‌زنی" مصرف است. چاک پالانیک داستانِ نسل جوان و افسرده‌ای را که به قولِ تایلر [از شخصیّت‌های رمان] "در هیچ جنگ و رکود اقتصادی" آزموده نشده است، روایت می‌کند. همه چیز آن‌قدر در اختیار این نسل بوده که فاصله‌ی میانِ میل و ارضا از میان رفته. و آن‌چه برایشان مانده فقط "مصرف" بیشتر و بیشتر است. آنها با پذیرفتن این توهم که مصرفِ محصولات کارخانه‌ی سرمایه‌داری قرار است کمبودهایشان را بپوشاند و جای غرایز سرکوب‌شده‌شان را بگیرد. پس، غرایز حیوانی خود را احیا می‌کنند. باشگاهی راه می‌اندازند تا همه چیزشان را از دست بدهند. تا دوباره و از نو متولّد شوند. تا آن فردیّت از دست‌رفته‌شان را بازیابند. برای رسیدن به این فردیّت راهی نیست جز شکستن سیستم. خودویرانگری:
"هیچ جای دیگر مثل باشگاه مشت‌زنی زنده نیستی، وقتی زیر نور یک لامپ، زیر سنگینی نگاه دیگران، فقط خودتی و حریفت. در باشگاه مشت‌زنی برد و باخت مهم نیست. در باشگاه مشت‌زنی کسی حرف زیادی نمی‌زند... این‌جا همه مثل مراسم مذهبی از شدت هیجان فریاد می‌کشند و وقتی یکشنبه عصر از خواب بیدار می‌شوند احساس می‌کنند که نجات پیدا کرده‌اند." [باشگاه مشت‌زنی، چاک پالانیک، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشرِ چشمه، چاپِ اوّل ۱۳۹۰]
امّا برای ما "باشگاه مشت‌زنی" بیش و پیش از آن که رُمان باشد، فیلم بوده. یکی از اوّلین فیلمهایی بوده که تماشای آن را از همان ابتدا، از زمان ساختنش تا امروز در فرمت‌های مختلف تجربه کرده‌ام، کرده‌ایم. نوار وی‌اچ‌اس، سپس وی‌سی‌دی و بعد دی‌وی‌دی. آن زمان که نزدیک به ده سال از آن می‌گذرد، با فیلمی مواجه شدیم که چند قدم از روحِ زمانه‌ی خود جلوتر بود. اکنون پس از سالها منبع اصلی آن فیلم به دستمان رسیده است. ترجمه‌ی فارسی "باشگاه مشت‌زنی" اگرچه دیر و با تأخیر، امّا همین نیز غنیمتی‌ست.

بیلاخ

آن چه بر سَر آن میله، در ورودی سفارت بریتانیا بالا رفت، پرچم ایران نبود. مُشتی بود که شصت از آن جدا و رو به بالا بود. بیلاخی بود به این سی و دو سال. بیلاخی بود به آن همه لاف درباره‌ی تغییر در سیاست ایران. پس چه شد آن همه رفت و آمدهای دیپلماسی. به ویژه هشت سال دولت خاتمی. هیچ. نشان داد تغییری نکرده‌ایم. و هِی هم نگوییم اینها دانشجو نبودن. آنها که از دیوار سفارت امریکا بالا رفتند، دانشجو بودند اینها هم هستند. کنارمان در حیاط دانشکده، سر کلاس‌ها می‌نشستند. آنها را می‌دیدیم. البته که تفاوتی میانِ آن دانشجویان و این دانشجویان است. آنها که سال پنجاه و هشت بالای دیوار رفتند به راستی دانشجویان پیرو خطِ امام بودند. امام‌شان گفت راهِ آزادی و عدالت از لگدمال کردن امپریالیسم، سرمایه‌داری می‌گذرد. پس ریختند هر چه سرمایه‌دار و کرواتی بود، پاک کردند. و از دیوارِ نماد امپریالیسم بالا رفتند. آنها با حرکت انگشت رهبرشان، این‌ور و آن‌ور می‌رفتند. امّا اینها چی؟ از هیچ خطی پیروی نمی‌کنند. به دنبال عدالت‌اند؟ در مقابل این همه فساد مالی چه کردند. صدایشان در نیامد. رهبرشان از انحراف گفت، باز صدایشان در نیامد. امّا شباهتشان، تنبلی‌ست و جهالت. به جای ایستادن و زنگ در را زدن و سلام و گفت‌وگو با کسی که به دَمِ در خانه‌اش رفته‌اند، همانند دزد، از بالای دیوار وارد خانه‌ی غریبه می‌شوند. پس از سی و دو سال آنها که سفارت امریکا را اشغال کردند، نه معذرت‌خواهی کردند و نه اذعان به اشتباه‌شان. اینها نیز نخواهند کرد. و نباید هم چنین کنند. و ما چه کنیم؟ یادمان داده‌اند که بگوییم: «بالاخره یه روز خوب می‌آد». و همچنان آن بیلاخ رویش به سمت ماست.

یکشنبه

کتابخانه

نشسته‌ام طرح می‌کشم. برای اوّلین‌بار. در طرّاحی چندان مسلّط نیستم. امّا طرح می‌کشم. طرحِ کتابخانه. بعد از تعمیرِ خانه، آن چه مانده، تعیین تکلیف کتاب‌هایم است. به شکل‌های مختلفی از کتابخانه فکر کردم. و البته به جنسِ آن. پیش از این، کتابخانه‌ام، از این قفسه‌های آهنین بود. برای کتاب‌های اندک، آن قفسه‌ها، کار را راه می‌اندازد امّا اگر حجمِ کتاب‌ها افزایش یابد، اصلا جوابگوی شما نیست. به ویژه آن که لبه‌ی عطفِ کتاب‌های قطور را زخمی می‌کند. برای تهیّه‌ی کتابخانه به چند جا نیز سر زدم. از جمله فروشگاه و کارگاهی بود در حوالیِ هفتِ تیر. به محض ورود وقتی نگاهی به مبل و میز و صندلی‌های فروشگاه کردم، گفتم آن چه می‌خواهم این جا پیدا می‌کنم. فروشنده و مسئول کارگاه، آلبومی به دستم داد و گفت: «هر طرحی که می‌خواهی از این آلبوم انتخاب کن، سفارش بده، عینِ همان را می‌سازیم.» ورق زدم و نگاه می‌کردم تا به طرحی که می‌خواستم رسیدم. گفتم: «ایناهاش. همین را می‌خواهم.» یادم افتاد که نپرسیدم قیمت چگونه است و چقدر برایم آب می‌خورد. پرسیدم. گفت: «متری ۲۸۰ هزار تومان.» با خودم حساب کردم با توجّه به تعداد کتاب‌ها، کتابخانه‌ای تقریبا به طول شش متر در ارتفاع دو متر نیاز من را برطرف می‌کند. هزینه‌اش نزدیک به دو میلیون تومان می‌شد. کارتِ فروشگاه را گرفتم و بیرون آمدم. کُلّ هزینه‌ی تعمیر خانه‌ام به دو میلیون نرسید، حالا این رقم را پولِ کتابخانه بدهم؟ مسخره است. گزینه‌ی بعدی، کتابخانه‌ی آهنی بود. اصلا دوست ندارم این کتابخانه‌ها را. چوب و هر آن چه نزدیک به آن است را می‌پسندم تا آهن. امّا هزینه هم، خُب مهم است. پاتوقِ فروشگاهِ کتابخانه‌های آهنی کجاست؟ کوچه‌ی «ذُغالی‌ها»، میدانِ تجریش. هزینه‌ی هر یک از کتابخانه‌ها نزدیک به ۶۰ هزار تومان درمی‌آید. باز دلم راضی نبود. یادم افتاد که در نزدیکیِ خانه‌ام نیز فروشگاه و کارگاهی‌ست. رفتم و دیدم قیمت‌هایش بسیار مناسب است. آن کتابخانه‌ای که من نظرم است رقمی در حدودِ ۶۰۰ هزار تومان در می‌آید. این رقم کجا و آن دو میلیون کجا. البته که آن کتابخانه عُمری بود با مرغوب‌ترین جنسِ چوب امّا این با معمولی‌ترین نوع. امّا آن چه مهم است، یکی آن که خودم طرحش را می‌دهم و دیگر چوب بودن آن است.

شنبه

ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!

آره من هم احساسِ بیهودگی می‌کنم. به بن‌بست رسیده‌ام. خیلی وقت است. تظاهر می‌کردم این‌گونه نیست امّا خودم را که نمی‌توانم گول بزنم. البته در آن کوچه ماندنی نیستم. سرانجام راهِ خروج را پیدا می‌کنم. امّا همین احساس کنونی‌ام، خُب احساسِ مزخرفی‌ست. بعد می‌بینی و می‌خوانی برخی چگونه فکر کرده‌اند. چگونه زیسته‌اند. آدمهایی که آنها رو دوست داری. مثلا کی؟ یکی‌اش همین آقای برلین، سِر آیزایا برلین. فیلسوف محبوبَم. وقتی کتابِ «زندگی‌نامه‌ی آیزایا برلین» را می‌خوانی متوجّه می‌شوی، می‌توان این‌گونه، این شکلی هم زندگی کرد. و زندگی آنها برای من، برای ما هراس‌انگیز باشد. مایکل ایگناتیف (نویسنده‌ی کتاب که در دَه سال پایانی عُمرِ برلین، همراه او بوده) می‌نویسد: «روزی از من پرسید: دوست داشتی تا ابد زنده می‌ماندی؟... در جوابش گفتم این فرد به هراسم می‌اندازد... و بعد گفت همه‌ی دوستان من همین فکر را دارند. امّا من نه. دلم می‌خواست تا ابد ادامه داشت. مگر چه عیبی دارد؟» آره.
آمد شبی برهنه‌ام از در
چو روحِ آب
در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!»
زندگی‌نامه‌ی آیزایا برلین» را سالِ گذشته نشرِ ماهی با ترجمه‌ی عبدالله کوثری منتشر کرده‌است.)

جمعه

پسرِ هیچ‌کس بودن

هر آمدنی، رفتنی هم دارد. آدم هِی بخواهد بماند، افسردگی می‌گیرد. مثلِ همین بنده خدا پسر محسن رضایی. تا پشتِ در خانه‌اش آمده و همان‌جا مانده. خبر آمده که خوردن داروی ضدّ افسردگی باعث مرگش بوده. شرط می‌بندم به خاطر پدر گرامی‌اش بوده. پسر یکی که نه برنده است و نه بازنده، نه سیاست‌مدار است و نه فعّال اجتماعی، نه اقتصاددان است و نه استاد دانشگاه، نه چهره‌ای آکادمیک است و نه کاریزماتیک، نه تئوریسین است و نه عمل‌گرا، نه اصلاح‌طلب است و نه اصول‌گرا، نه راست است و نه چپ، نه قهرمان است و نه ضدّ قهرمان، نه رییس‌جمهور بوده و نه نماینده‌ی مجلس،... پسرِ چنین شخصیّتی بودن جانکاه است. ماندن و ادامه دادن چنین زندگی‌یی سخت است، خیلی سخت. کارِ هر کسی نیست. خدا رحمتش کند.

عینک

خُب. پیاده‌روی توی این هوا می‌تونه بسیار شاعرانه باشه. خیلی زیباست وقتی راه می‌روی، قطرات باران با ریتمی دِل‌نشین به روی سر و شانه‌ات بنشینه. خُب تمامِ اینها هست. امّا به شرطی که عینکی نباشی. جوری عینکی نباشی که بتوانی بدونِ آن نیز راه بروی. امّا اگر این‌جوری نباشه تمامِ آن لحظات زیبا و شاعرانه تنها برای دَه قدم اوّل است و جلوتر از آن نمی‌آیند. در این وضعیّت از «بارون بارونه زمینا تَر می‌شه» هم جلوتر نمی‌ری و به گلنسا نمی‌رسی. دقیقن همان‌جایی که اصلن ترانه برای آن سروده و خوانده شده‌است.