چند ساعت پیش در بی بی سی، گفته شد آخرین گروه از سربازهای امریکایی خاکِ عراق را ترک کردند. پس از نُه سال، سربازها به خانهشان برمیگردند. در تصاویری که از سربازها پخش میشد، آنها شاد و خوشحال بودند. البته این تنها ظاهرشان بود. برای مایی که جنگ را تجربه کردیم و میدانیم سرباز کیست و نیز دیدهایم که سربازها پس از جنگ، پس از بازگشت به خانه، به شهر چه میکنند و چه میگویند، این تنها ظاهر داستان است. جنگ تمام میشود، سنگرها برچیده امّا در ذهن و روح سرباز جنگ ادامه پیدا میکند. مگر میتوان مثلن کشته شدن همسنگر یا رفیق خود را فراموش کرد. آیا میتوان آن لحظه، آن ثانیهای که کسی را با شلیکِ گلولهای از پا میاندازی، از یاد ببری. اینها میراث سرباز است. با آنها سرباز به وطن، به شهر و خانهاش و نیز به آغوش خانوادهاش برمیگردد. بازگشت سرباز، صحنهای غمانگیز است. پرسه زدن او در شهر، سخن گفتنش، و سکوتش غمانگیز است. ندیده میتوانم حال و قیافهی آن سربازی که به امریکا برگشته، پُشتِ میز نشسته و باید فرمهای اداری مثلن فرمهای مربوط به شغلی را پُر کند، تصوّر کنم. از بازی کردن با قلم بگیرید تا مداوم کَلّه خاراندنش را.
"جمع شدیم بین دو واگن و زانو در بغل گرفتیم و کنار ساکها و کیسههای انفرادیمان نشستیم. قطار آرام به راه افتاد. باز هم سکوت بود و سکوت و تنها صدای تلقتلق را میشنیدیم. در خودمان غرق بودیم؛ در گذشته، حال و آیندهمان که مأمور لباس آبی قطار جمعیت تو سالن را کنار زد و آمد بالای سرمان ایستاد. لحظهای نگاهمان کرد و سپس بر سرمان فریاد کشید: «آهای، چرا اینجا نشستید؟ بلند شوید، مردم میخواهند بروند مستراح.» همهمان برخاستیم اما نمیدانستیم کجا باید بنشینیم."*
"جمع شدیم بین دو واگن و زانو در بغل گرفتیم و کنار ساکها و کیسههای انفرادیمان نشستیم. قطار آرام به راه افتاد. باز هم سکوت بود و سکوت و تنها صدای تلقتلق را میشنیدیم. در خودمان غرق بودیم؛ در گذشته، حال و آیندهمان که مأمور لباس آبی قطار جمعیت تو سالن را کنار زد و آمد بالای سرمان ایستاد. لحظهای نگاهمان کرد و سپس بر سرمان فریاد کشید: «آهای، چرا اینجا نشستید؟ بلند شوید، مردم میخواهند بروند مستراح.» همهمان برخاستیم اما نمیدانستیم کجا باید بنشینیم."*
* تِکّهی پایانی داستانِ "بازگشت" از مجموعهی "من قاتل پسرتان هستم"، احمد دهقان، نشر افق، چاپ اوّل ۱۳۸۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر