پنجشنبه

پن‌شنبه

عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش.
و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.
 
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه‌هایشان.
 
[آخر بازی، احمد شاملو، از مجموعه‌ی "ترانه‌های کوچک غربت"]
 
+ برای دوّم خرداد و صبح فردایش، برای سوّم خرداد، برای بیست‌ودوّم خرداد و شب‌اش، برای بیست‌وپنجم خرداد، عصرش. برای "تو"، برای خودم.

چهارشنبه

نگاهم کن، من حالم خوبه؟

۱- دستِ خودم نبود. دیروز که خبر ردِ صلاحیّت هاشمی رفسنجانی را اعلام کردند، دائم در ذهنم تصویر خنده‌اش، موقعی که نمایندگان مجلس [خط امامی‌ها] در نطق‌هایی به مهندس بازرگان و دولتش حمله می‌کردند [حتّا معین‌فر را کتک زدند]، می‌افتادم. آن بالا نشسته بود و می‌خندید. قدرت را همان‌طور از دست می‌دهید که آن را کسب کرده‌اید. یا چیزی شبیه این. یادم نیست این جمله را شکسپیر در کدام‌یک از نمایش‌نامه‌هایش نوشته بود. بی‌راه نگفته. حالا تا کجا می‌خواهد قدرت این عدّه کِش بیاید و منبسط شود، خدا داند. اقتصاد، سیاست، برنامه‌ی هسته‌ای، واردات، صادرات، امنیت و... همه را زیر پوشش خود برده‌اند. به هیچ مخالفی رحم نکرده‌اند. از هر که  می‌خواهند استفاده می‌کنند. بعد که اندکی از راه به در می‌شود، دورش می‌اندازند. تحقیرش می‌کنند و دورش می‌اندازند. آن‌ها راه هر امیدی را می‌بندند. قدرت نظامی در اختیار دارند. برنده در سیاست هم کسی ست که اسلحه دارد. این جمله هم از مائو ست. که به نظر می‌رسد ایشان نیز بی‌راه نگفته‌اند.
۲- صفی یزدانیان این‌جا تکّه‌ی خوبی نوشته. دیشب می‌خواندم‌اش و صفحه را می‌بستم. چند دقیقه‌ی بعد دوباره می‌رفتم سراغ‌اش.
۳- حالا چی؟ بهتر است بگویم حالا چی ژوزه؟ فکر می‌کنید این‌جوری باقی می‌ماند؟
- بله متأسفانه این‌جوری باقی می‌ماند.
من هم با آقای ژوزه هم‌نظرم. حتّا شرایط بدتر از این‌ها می‌شود. ماه‌ها پیش همین‌جوری بدون آینده‌نگری نوشتم یکی از کارهایی که در چنین وضعیّت‌هایی می‌شود کرد، بغل کردن همدیگر است. همان دست‌فرمان هم‌چنان جواب می‌دهد.

سه‌شنبه

تو مرگ من بودی

تو مرگ من بودی
تو که می‌توانستم نگه‌ت دارم
هنگامی که همه از من بُریدند.

[پل سِلان، زاده‌ی اضطرابِ جهان، ترجمه‌ی محمد مختاری، نشر سمر، چاپ اوّل، ۱۳۷۱]

یکشنبه

قهقرا

۱- مگر می‌توان در شرایطی که اقتصاد دست یک گروه است، بزرگ‌ترین قراردادهای اقتصادی، مزایده‌ها، قراردادهای خارجی در اختیار فلان قرارگاه و بهمان خاتم است، کاری کرد؟ سیاست خارجی، پرونده‌ی هسته‌ای و این‌ها هم که اصلاً ربطی به رییس‌جمهور ندارد. سیاست داخلی هم که صدتا وکیل وصی دارد. این‌ها را هاشمی نمی‌داند؟ سؤال خوبی ست. حتماً می‌داند. بیش‌تر از این‌ها هم می‌داند. امّا او «امید»وار است که کاری کند. برای همین امیدش، برای کسی که در انتهای هفتمین دهه‌ی زندگی‌اش به سر می‌برد و حاضر به آخرین قمار سیاسی‌اش می‌شود، جدا از این که رأی بدهم یا ندهم، احترام می‌گذارم. کلاه از سر برمی‌دارم. همچنان که برای آقاجون احترام می‌گذارم که در سن نودوهشت‌سالگی هنوز زن می‌خواهد. زن، نه زنی پنجاه و شصت‌ساله، زنی می‌خواهد سی ساله، جوان و تو پُر. برای امیدش، برای کمرش، برای هر چه که در ذهنش می‌گذرد احترام می‌گذارم. حالا چه برسد، چه نرسد. 
۲- در «بی‌پولی» ایرج بعد از مدّت‌ها می‌رود به رفیق قدیمی‌اش رو می‌اندازد تا دو میلیون تومان قرض بگیرد. توی پاکت، بیست هزار تومان برایش می‌گذارند. برمی‌گردد تا حال رفیق قدیمی‌اش را جا بیاورد. بهروز [سیامک انصاری] یکی از اعضای آن شرکت بی‌پول‌ها، در را باز می‌کند و منصور [امیر جعفری] را نشان ایرج می‌دهد که روی تخت چنبره زده و سیگار می‌کشد. خمار است. بهروز رو به ایرج داد می‌زند: «بیا ببین. قهقرا.» منصور هم با صدای خماری می‌گوید: «قهقرا که دیگه اغراقه.» ایرج آن‌جا نمی‌فهمد قهقرا کجاست یا باورش نمی‌شود. می‌گذرد. یک‌جایی هست که سرانجام می‌فهمد. تلفن‌اش زنگ می‌زند. پشتِ خط زنش هست. رو به آدم‌هایی که توی اتاق هستند می‌گوید: «بچّه‌ها زنمه. یه جوری با هم صحبت کنین انگار این‌جا تولیدی لباسه. حرف بزنید با هم. حرف بزنید. الو. سلام. خوبی؟. آره شرکتم برا بچّه‌ها یه جلسه توجیهی گذاشتم. بگو. بگو می‌نویسم. چی هست؟...» همزمان منصور هم شروع می‌کند به حرف زدن: «الآن مثلاً پوشاک ما باید... واقعاً سنتی باشه... یقه اسکی... یقه اسکی خیلی یقه‌ی خوبیه به نظر من. یقه‌ی باز به نظر من خوبیت نداره...» قهقرا چیست؟ قهقرا یعنی همین. همین‌جا.
۳- حالا توی این شرایط قهقرایی [یک‌چیزی مانند آخرالزمانی]، آنجلینا جولی به خاطر پیشگیری از سرطان، سینه‌های خود را برمی‌دارد. کاش کسی، مؤسسه‌ای، انیستیتویی پیدا می‌شد و همان‌طور که نشان داد ایرانی‌ها نه تنها باهوش‌ترین انسان‌ها هستند، بلکه ضریب هوشی‌شان از حدّ متوسط هم اندکی پایین‌تر است، تحقیقی می‌کرد درباره‌ی بی‌مزّه‌گی ایرانی‌ها. تا دوّمین لافِ بزرگ‌مان هم هویدا می‌شد. نشان‌مان می‌دادند که ما لوس‌ترین انسان‌های کره‌ی خاکی هستیم. بی‌مزّه‌ترین ستون‌های طنز از آن ماست. سریال‌های طنز دوزاری نیز. با همه‌چی می‌شود شوخی کرد امّا شوخی، طنز یک هنری دارد که... متوجّه منظورم می‌شوید که. به زبان دیگری شوخی‌های‌مان را برگردانند، شک می‌کنم غریبه‌ای، دگرزبانی، حتّا لبخندی بزند. تمام کامنت‌های مربوط به خبر آنجلینا جولی را که بی بی سی فارسی و دویچه‌وله آن را شیر کرده بودند، خواندم. فاجعه. قهقرا. این‌ها به کنار. هیچ‌وقت آنجلینا جولی بازیگر محبوبم نبوده، امّا خبرش را که خواندم غمگین شدم. سال‌ها بازی می‌کنی، تا مشهور شوی. شهرت، شهرت، شهرت، پول، پول، پول و آخر؟ گفته است که برای خانواده‌ام این کار را می‌کنم برای فرزندانم. تمام مدّتی که خبر را می‌خواندم یاد لین میسن در رمان «آن‌گاه به پایان رسیدیم» افتادم. لین رییس یک شرکت تبلیغاتی ست. سرطان سینه دارد. فصلی هست در رمان که درخشان است. بازگوکننده‌ی حال لین در شب قبل از عمل است. به خیابان می‌زند و راه می‌رود و راه می‌رود: 
«پزشکان سعی می‌کنند تا حد ممکن سینه را حفظ کنند، و از لین خواسته‌اند روز بعد سینه‌بند مورد علاقه‌اش را بیاورد تا به کمک آن جای خط برش را تشخیص بدهند. آنان خط برش را داخل خط سینه‌بند انتخاب می‌کنند تا بعد از این که بیمار شش ماه شیمی‌درمانی و پرتونگاری را پشت سر گذاشت، جراح پلاستیک بتواند به بازسازی سینه بپردازد... لین با در نظر گرفتن این توصیه وارد قسمت لباس‌های زیر زنانه می‌شود. این‌جا گزینه‌های زیادی برای انتخاب دارد: لباس تنگ، اپل‌دار، بدن‌نما، نخی، لباس زیر با الماس بدلی، نقش‌دار، لباس پلنگ‌نشان، ابریشمی، صورتی پررنگ. این همان چیزی است که این کشور را بزرگ کرده است... او باید از این همه سینه‌بند، سینه‌بندی را انتخاب می‌کرد تا برش جراحی را به کمک آن تشخیص دهند و در عین حال او را جذاب‌تر نشان می‌دهد. یکی را برمی‌دارد. یکی دیگر. شاید این یکی بهتر باشد. چند لحظه بعد ده سینه‌بند در دستش دارد، دوازده‌تا، پانزده تا. به اتاق پرو می‌رود و با وجود دردی که حس می‌کند، چند سینه‌بند را امتحان می‌کند. در آینه به خودش نگاه می‌کند...»

...

حالم؟ حالِ وی سی دی. که معلوم نشد کی بود،‌ چی بود. وسطِ یک دوره‌ی گذار بین وی اچ اس و دی وی دی گیر کرده بود. منتظر ماند، کارش را کرد و فراموش شد؛ «دریغا ای‌کاش ای‌کاش، قضاوتی قضاوتی قضاوتی، درکار درکار درکار، می‌بود!»

چهارشنبه

...

عمواصغر مُرد؛ عصری. مادر زنگ زد. گفت عمواصغر. بعدش مِن‌مِن کرد. فهمید. تمام مدّتی که در راهِ خانه‌ی عمواصغر بود، صحنه‌ها را در ذهنش بازسازی کرد. ظهر سهیلاخانم ریش‌هاش را می‌زند، موهایش را کوتاه می‌کند، حمّام‌اش می‌کند. تر و تمیز. روی ویلچر سوارش می‌کند و می‌گذاردش روی تخت. طاق‌باز می‌خوابد و چند ساعت بعد تمام می‌شود. 
لای در را باز گذاشته بودند. وارد خانه شد. جلوی در، توی راه‌رو کفش زیادی نبود. خلوت. خانه تاریک بود. چراغ‌های گازی دیواری را روشن کرده بودند. شمع‌هایی هم گوشه و کنارِ خانه می‌سوختند. هوای خانه سرد بود. صدای صوت قاری قرآن خیلی آرام می‌آمد. در فضا پخش بود. مثلِ بوی اسفند. مثل بوی کافور. کیف را از دوش‌اش برداشت و گذاشت کنار چوب‌لباسی فلزی. زیرِ کتِ عمواصغر که خاک رویش نشسته بود. از هال رد و وارد پذیرایی شد. چند نفری دور تا دور، تکیه به پشتی‌ها، نشسته بودند. سَرها رو به پایین. پدرش را گوشه‌ی پذیرایی شناخت. قرآنی باز کرده بود. آن‌طرف‌تر، تخت عمواصغر بود. خوابیده بود و رویش ملافه‌ای سفید انداخته بودند. پایین پایش پنکه‌ای روشن بود. آن طرفش کوار گازی گذاشته بودند. انگار قرار بود فردا صبح جنازه را ببرند بهشت‌زهرا. ام‌شب را گذاشته بودند برای وداع. رفت سمت پدر. می‌خواست کنارش بشیند که زیرا لب، آرام گفت "می‌خوای ببینیش؟"مکثی کرد. توی چشمای پدرش اشک بود. دو زانو رفت تا پای تخت. ملافه را از روی صورت عمواصغر برداشت. صورتش اندازه‌ی صورت یک بچه شده بود. گرد و کوچک. دست راستش را روی صورت و سرش را روی پیشانی‌اش گذاشت. هنوز بوی شامپوی تخم‌مرغی می‌داد. گریست. سخت. برای او گریست. برای خیلی چیزها گریست. ساعت‌ها گریست. پاهایش خواب رفته بود. زُق‌زُق می‌کرد. سرش را برداشت. صورت عمواصغر خیس شده بود. ملافه را روی صورتش کشید. خیلی آرام، آن تکّه‌ی ملافه که روی صورتش بود، خیس شد. قالب صورت عمواصغر را گرفت. بلند شد و رفت توی حیاط و روی ایوان نشست. باران می‌آمد. باد می‌آمد. صورتش شسته شد و بلند شد و کیفش را برداشت. دمِ در کتونی‌هایش را می‌پوشید که مادرش از پلّه‌ها پایین آمد و روی نرده‌ها دولّا شد. 
- کجا داری می‌ری؟ غذا سفارش دادن. همه دارن می‌آن. 
- ولش کن بره. 
پدرش بود که آمده بود زیرِ چارچوب در ایستاده بود. 
بلند شد. روی پنجه‌هاش ایستاد و سرش را روی شانه‌های مادر گذاشت. چند ثانیه‌ای. احتیاج داشت. پیشانی مادر را بوسید و گفت "برمی‌گردم." 
از خانه‌ی عمواصغر بیرون زد. برنگشت. 
باران نبود، رگبار بود. از کوچه‌های تنگ و باریک و طولانی می‌گذشت. خانه‌ها چند قدمی جلو می‌آمدند و کوچه‌ها تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شدند و راه رفتن دشوار. دوست داشت دستی، چنگکی از آسمان می‌آمد و بلندش می‌کرد و می‌گذاشت‌اش جای بلندی، خیلی بلند، مثلن؟ بامِ تهران. 
به خانه رسید. شات اوّل برای عمواصغر است ام‌شب. شات‌های بعدی، صاحب ندارد. 

+ دی‌شب یکی از اعضای باقی مانده از آن هنگ کم شد. از آن‌ها تعداد زیادی باقی نمانده. بخشی از نسلی بودند که مهم‌ترین، بی‌ارزش‌ترین، بهترین، گُه‌ترین، زیباترین، غم‌انگیزترین، شادترین، مسخره‌ترین، کسل‌آورترین خاطرات‌شان در خاک‌ریزها و سنگرها می‌گذشت. آن‌ها عمری در کنار هم بودند. بچه‌های هر کدام‌شان، دیگری را عمو صدا می‌زدند. عمو می‌دانستند. در واقع عمو بودند. یکی‌شان عمواصغر بود. از سال ۶۶ روی تخت بود. روی تخت ماند. روی تخت هم مُرد. از خانه یکی دو بار در تمام این سال‌ها بیرون نیامد. البته جایی هم نداشت. فراموش شده بود. خودش هم فراموش کرده بود. سیاهی مطلق. توی تاریکی ماند. که "آدم به هر کثافتی عادت می‌کند." این را تولستوی گفته توی "جنگ و صلح".

دوشنبه

این کارِ دل است، کارِ پیشانی نیست

اوّل فکر می‌کنی برای نشستن در تراس است. آدم‌ها در تراس روشنفکرتر و یک‌جور خاصّی می‌شوند. باران هم که از نوع اردی‌بهشتی‌اش بیاید، این احساس چند برابر می‌شود. بعد که بیش‌تر فکر می‌کنی می‌بینی نه، دمِ آسانسور هم به این نتیجه رسیده بودی. حتّا داخل آسانسور هم تا برسد طبقه‌ی سوّم به این اندیشیده‌ای. روز گذشته، حول‌وحوشِ همین ساعت هم به این فکر کردی. روزهای قبل از دیروز هم. روزهای قبل‌ترش. قبل و قبل و قبل. پس نتیجه می‌گیری راه دیگری وجود ندارد گویی. حالا وضعیّت هر چه که باشد. مهم نتیجه‌گیری‌ات است. این که...
اصلاً رها کنید این قضیه را. مولانا در یکی از مقالات بلند خود داستانی تعریف می‌کند که در آن، چند داستان دیگر هم می‌گوید. روایت در روایت. خیلی مدرن. که شیری در پی آهویی بود و آهو ازش می‌گریخت. بعد داستان غلام و پادشاهی را درون داستان شیر و آهو می‌گوید و درون داستان غلام و پادشاه، قصه‌ی کنیزکی پیش می‌آورد و که فلان می‌شود و بهمان و بعد حتّا پای عیسا را هم به ماجرا می‌کشد و چه و چه. تهِ این مقاله‌ی چند صفحه‌ای، برای گره‌گشایی داستان، برای پایان‌بندی حرف‌هایش، قصه‌ای تعریف می‌کند. چه می‌گوید حضرت؟
"آورده‌اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد و گفت که «تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی. لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تو را خوبان و نَغزان نمایم و فدایِ تو کنم و به تو بخشم!»
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان در جلوه آمدند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیشِ خود می‌نگریست.
پادشاه فرمود «آخر، سر بر گیر و نظر کن!»
گفت «می‌ترسم. عشقِ لیلی شمشیر کشیده است. اگر سر بردارم، سرم را بیاندازد.»
غرقِ عشقِ لیلی چنان گشته بود. آخر، دیگران را چشم بود و لب و بینی بود. آخر، در وی چه دیده بود که به آن حال گشته بود؟"
آخرِ فیلم "استاد بزرگ" وونگ کار وای، یک جمله می‌آید که به خط آن‌ها شده بود سه چهار کلمه. زیرنویس به فارسی شده بود دو خط. امّا در اصل بیش‌تر از این‌ها معنی دارد:
"قلب یک مرد دو پا دارد. تا اگر به هر شکلی و طریقی قلب‌اش دو تکّه شد، همیشه آن دو به پیش هم برگردند."

شنبه

ضدّعقل

سه یا چهار بار فکر می‌کند به‌ش گفته بود که آدم بدون دیگری هم می‌تواند زندگی کند؛ بدونِ او نمیرد. حرف‌اش درست بود. منطقی. این یک طرف قضیه. طرف دیگر هم واقعیّت داشت. مُرد. جان داد. این‌ور هم منطقی.

جمعه

...

چند روزِ پیش درِ خانه‌ام را باز کردم، دیدم پدرم روبه‌روی عکس‌اش ایستاده. سلام دادم جواب نداد. همین‌جوری ایستاده بود و آرام سیگار می‌کشید. من هم چند قدم دورتر ایستادم و نگاه کردن‌اش را نگاه کردم. سیگارش را خاموش کرد و کفشش را پوشید و در را بست و رفت.
حالا این‌جا عکس‌هایی ازش منتشر شده. چند فریم از آن‌ها عالی ست. به قول سرهرمس باید "سختیِ کار" بدهند به عکاسان فشن.

...

همه‌ی اصول ما درست بودند، ولی نتایج ما غلط از آب درآمدند. این قرنْ بیمار است. ما بیماری و علت‌هایش را با دقتِ میکروسکوپی تشخیص دادیم. ولی هر جا که چاقوی شفابخش را فرو بردیم، زخم تازه‌ای سر باز کرد. نیت ما جدی و پاک بود. مردم می‌بایست دوست‌مان داشته باشند، ولی آن‌ها از ما متنفرند. چرا این‌قدر نفرت‌انگیز و منفوریم؟
ما برای شما پیام‌آور حقیقت بودیم، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت. برای‌تان آزادی به ارمغان آوردیم، ولی این آزادی در دست‌های‌مان به شلاق بدل شد. به شما وعده‌ی حیات و زندگی دادیم، ولی صدای‌مان به هر جا که رسید، درخت‌ها خشکیدند و خِش‌خِش برگ‌های خشک بلند شد. از آینده به شما نوید دادیم، ولی زبان‌مان الکن بود و عربده کشیدیم.

[ظلمت در نیمروز، آرتور کوستلر، ترجمه‌ی مژده دقیقی، نشر ماهی، چاپ اول، ۱۳۹۲]

+ این‌جا روباشف یکی از بنیان‌گذاران نظام، کمیسر سابق خلق، که حالا خودش زندانی شده، با خودش حرف می‌زند. توی انفرادی راه می‌رود و حرف می‌زند. منتظر بازجویی‌ها و شکنجه‌ها ست. جای دیگری از رمان، زندانیِ سلول کناری‌اش به دیوار می‌زند و به‌ش حالی می‌کند یکی دیگر از زندانی‌ها را برده‌اند به "حمام بخار". یک‌جوری شکنجه برای اعتراف گرفتن. کوستلر نوشته: «[روباشف] یاد گرفته بود که هر دردِ جسمانیِ شناخته‌شده‌ای قابل تحمل است. اگر کسی پیشاپیش بداند که دقیقاً چه بلایی قرار است سرش بیاید، می‌تواند آن را مانند یک عمل جراحی -مثلاً کشیدن دندان- تحمل کند. خبرهای واقعاً بد فقط خبرهای ناشناخته‌اند که به فرد هیچ فرصتی برای پیش‌بینیِ عکس‌العمل‌ها و هیچ مقیاسی برای محاسبه‌ی ظرفیت مقاومتش نمی‌دهند.»

پنجشنبه

...

در جنگم. جنگی نابرابر. چالدران. همه‌چیز دستِ او ست. دستِ من خالی ست. به این رسیده‌ام که شکست می‌خورم. تازه اگر تاکنون نخورده باشم. به‌هر حال به سمتش می‌روم. پس از هر دیدار، تحریم‌ها را علیه‌ام بیش‌تر می‌کند. من هم بیش‌تر به این وضعیّت خو می‌کنم. به سمتش می‌روم.
--
یک نوار کاست نوددقیقه‌ای سونیِ قرمزرنگ پیدا کرده‌ام که درش پدربزرگم، پدرِ پدرم (خدا رفتگان‌تان را بیامرزد)، تعزیه می‌خواند. پدربزرگم ملقّب به حاجی‌بابا از اعضای یک تعزیه بوده. نقشش، شمر. یک روز ازش پرسیدم که چرا شمر؟ گفتش انتخاب من نبود. صبحِ روزی که قرار شد تعزیه راه بیاندازیم، دیر رسیدم. از میان نقش‌ها شمر مانده بود و چند نقش فرعی. گفتم شمر دستِ‌کم معروف‌تر و اشعار بیش‌تری هم دارد. حرفِ حساب. حالا توی این نوار حاجی‌بابا شمر است و می‌خواند. نه تنها شمر بلکه عباس هم هست، مسلم هم هست، حرّ و عمر بن سعد و زهیر هم هست. همه‌ی این‌ها. اصلاً هر چه و هر که در تعزیه‌شان بوده، هست. حاجی‌بابا در این نوار اشعار را می‌خواند. از محتوای اشعاری که می‌خواند، باید بفهمی طرف کیست. الآن چه کسی حرف می‌زند. طرفِ مقابلش کیست. در تمام مدّتی که شعر می‌خواند، می‌گرید. ته‌ش، تهِ نوار بعد از چند دقیقه‌ای مکث، یک‌جایی هست که حاجی‌بابا با سوزِ بسیار امّا با صدای بدی می‌خواند: «غروب پنج‌شنبه رسید، ای‌عزیز روضه بخوان.» خیلی عجیب است این تکّه. معنایش را نفهمیدم. به پدرم زنگ زدم. او هم چیزی در این‌باره نمی‌دانست.
--
به همه‌چی وصل می‌شوی. به کتب مقدس، به دیوان‌های شعر، به فیلم، به رمان، به شمس و مولانا، به تاریخ، به همه‌چی تا در زمان جنگ و تحریم سخت به‌ت نگذرد. تحمّل کنی. این که ذکر می‌گیری در خانه و راه می‌روی و چه و چه و چه هم به این خاطر است که زمان بگذرد. یک‌جوری بگذرد که حالی‌ات نشود. نه این که بازی را یک هیچ بُرده‌ای و حالا دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند و خوشحالی کنی، نه؛ به این خاطر که  سه هیچ باخته‌ای. دوست داری زودتر سوت پایان را بزنند تا ورزشگاه را ترک کنی. بروی برای خودت.
--
آخرش وضو می‌سازی و بازش می‌کنی، آمده است: «فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ.» [بقره، آیه‌ی ۱۵۲] گفتم: مرا از یاد برده‌ای؟ گفت: من را یاد کن تا یادت کنم.

+

...

رفته بودم توی زیرزمین مدارک تحصیلی مادرم را پیدا کنم. در زیرزمین‌ها حیات دیگری وجود دارد. آن‌جا مهم‌ترین و بی‌خودترین چیزها را پیدا می‌کنی. دستم را دراز کردم و کیسه‌ای را بیرون کشیدم. پُر بود از نوارهای ویاچاس. دستم را باز دراز کردم، پلی‌یر ویاچاس بیرون آمد. کیسه را روی کولم انداختم و دستگاه را زیر بغلم زدم و آوردم‌شان بالا. نشستم نوارها را یکی‌یکی، با دقّت دیدن. روی‌شان را می‌خواندم. دستمالی مرطوب کردم، دستگاه را تمیز کردم و به برق و تلوزیون زدم. کار می‌کرد. یکی از نوارها را برداشتم و رویش را فوت کردم و گذاشتم توی دستگاه. خیلی آرام، آهسته و البته باشکوه، دستگاه نوار را خواند و فیلم آغاز شد. گذشت و گذشت تا رسید به آن نمای جادویی. آن‌جایی که آرین، آن‌جایی که آدری هپبورنِ ظریف، سرخورده از عشق، با جعبه‌ی بزرگ ویلن‌سل‌اش دور می‌شود و دوربین از پشتِ سر نگاه‌اش می‌کند. هنوز که هنوز است این نما، نما نبود. سکانس نبود. حتّا به نظرم فیلم نبود. شبیه یک‌جور گریه کردن بود. آن راه رفتن و آن نگاه. و بعد به این فکر کردم که چه‌طور می‌شود این‌قدر، این‌قدر این‌قدر برخی از آدم‌ها را دوست داشت؟ چیزها را دوست داشت؟ بیلی وایلدر را، هپبورن را، آن نوارها را، دستگاه وی‌اچاس را، زیرزمین را، چه‌طور؟
کیسه را روی کولم انداختم و دستگاه را زیر بغلم زدم و بردم‌شان توی زیرزمین. گذاشتم‌شان زیر چیزها. حتّا دورتر از جای قبلی‌شان.
یک‌جایی هست توی "هامون" که هامون رفته اسلحه‌ی قدیمی پدربزرگش را از خانه اجدادی‌شان بردارد. توی زیرزمین چشمش می‌افتد به یک قاب عکس شکسته‌ی قدیمی. بعد برش می‌دارد و می‌نشیند و نگاه می‌کند. آلبومی هم برمی‌دارد. ورق می‌زند. یک دفعه یک عکس تکی از مادرش می‌بیند. دستش را روی عکس می‌گذارد و می‌گوید: "آخ... مادرجون." عکس‌های دیگر پشتِ سرِ هم می‌آید و روی‌شان دست می‌کشد، آن‌ها را لمس می‌کند و می‌گوید: "حمیده، دایی‌جون، داداش، خدابیامرزدش."

جمعه

می‌دونی زمسّونا اردکای دریاچه رو کجا می‌برن؟

این عکس چسبیده بود به این متن: 
"سلام علی
امروز پس از چند سال جمع شدیم. رفتیم سنترال پارک. یاد کردیم ازت. بعد که نشسته بودیم یاد هولدن افتادیم. که گیر داده بود به اون راننده تاکسیِ که «می‌دونه زمسّونا اردکای دریاچه رو کجا می‌برن؟» یادته اون تیکه رو؟ بلندبلند می‌خوندی و غش می‌کردی از خنده. بعد ناراحت می‌شدی؟ وقتی می‌رسیدی اون‌جا که راننده به‌ش می‌گه «همون‌جا تو یخ زندگی می‌کنن. این طبیعت‌شونه. تا آخر زمسّون به یه حالت یخ می‌زنن و می‌مونن.» آره دیگه یادت کردیم. الان هم اومدیم خونه. مست کردیم و افتاده‌ایم یک گوشه. می‌خوایم بلند شیم و مارپلّه بزنیم. مریم هِی گفت یه ایمیل به‌ت بزنیم.
قربانت
از طرف مهشید، حسین، مریم و من."
هر کسی، دارد کسی یا کسانی را که تیر را درست می‌زنند به هدف. تعدادشان کم است. هدف کجاست؟ قلب. بقیه هر چه تیر می‌اندازند اهمیت ندارد. به دست و پا می‌زنند. 
جمعی بودیم. هم‌دانشکده‌ای بودیم. خوش بودیم. نه این که غم نبود. بود امّا کم بود. نمی‌دانم چه شد. گویی بمب وسط‌مان انداخته‌اند. رفتند. سه سال پیش رفتند. به فاصله‌ی چند ماه دوتایی، دوتایی رفتند. یکی هم تنهایی. پخش شدند. یک دسته به پاریس رفتند دسته‌ای دیگر به نیویورک. دیگری هم، مهم نبود. دیشب موسا ایمیل بالا را زد. کنارش آن عکس. 
نشستم خوب فکر کردم. باید پاسخ مفصّلی می‌دادم. مطمئن بودم که چه با حالِ خوشی، مریم و موسا وقتی کلّه‌شان را چسبانده‌اند به‌هم جلوی لپ تاپ، این ایمیل را با هم نوشته‌اند و ارسال کرده‌اند. می‌خواستم بنویسم برای‌شان که هیچ‌چیز تکان نخورده است. تکان نخورده‌ام. در همان زیرزمینی کوچک و تنگ، که عمری گذراندیم با هم، می‌گذرانم. تنها تکان، همان رفتن‌شان بود. که چه جور تنهایم گذاشتند. و یک آب هم رویش خوردند. می‌خواهم برای‌شان از دل‌تنگی‌ام بنویسم. امّا خودشان می‌دانند که هیچ‌وقت نخواهم نوشت و نخواهم گفت. که دلم حتّا برای آن مارپلّه‌ی غول هم تنگ شده است. که بنویسم یادتان هست آن شب که نشستیم دور هم. دست‌ها را ستون کردیم و دَمَر خوابیدیم روی زمین و منچ را گذاشتیم وسط. اما مگر پنج، نه، شش نفر می‌شد مارپلّه بازی کرد. توی مربع‌ها مهره‌ها جا نمی‌شد. حسین گفت درستش می‌کنم. رفت و هفته‌ی بعد دور هم جمع شدیم. از در که آمد، لوله‌ای کاغذی دستش بود. بازش کرد. رفته بود روی این کاغذهای مهندسی و طراحی ساختمان، مارپلّه‌ را کشیده بود. دقیق و تمیز. خانه‌ها را هم رنگ کرده بود. مارها را هم. عددها فارسی. با چسبِ نواری تکّه‌های کاغذ را از پشت به‌هم چسبانده بود و شده بود یک مارپلّه به اندازه‌ی یک متر در یک متر. حالا مهره‌ها دیگر کوچک بودند. بلند شدم و شش لیوان متفاوت آوردم. وسط‌های بازی، موسا گفت: «حسین چرا نرفتی اسکن با دی پی آی بالا بگیری و بعد پرینت بگیری؟» حسین گفت: «اِ... اینم می‌شد.» تاس ریختیم و هر یک زور زدیم که مارها نیش‌مان نزنند و برسیم به خانه‌ی آخر. سه سال بعد حسین و مهشید عکسی برایم فرستادند که در پشت‌شان، روی دیوار، مارپلّه، قاب شده، آویزان بود. در عکس می‌خندیدند. می‌خواستم برای‌شان بنویسم که هیچ‌وقتی در تمامِ این شب‌ها نبوده که فیلم ببینم و یادشان نیفتم. یاد آن عصر پنج‌شنبه‌های لعنتی نیفتم که پهن می‌شدیم روبه‌روی تلوزیون و فیلم می‌دیدیم. هیچ فرقی هم نمی‌کند که فیلم چیست، درباره‌ی چیست، با بالا آمدن تیتراژ یک «آخ‌خ»ی هم دَر می‌کنم. می‌خواستم برای‌شان بنویسم که هنوز سرباز هستم. سوار بر اسبی که حالا یک کم پیر شده است. هنوز گاهی دون‌کیشوت‌وار به جنگ آسیاب‌های بادی می‌روم. بی‌نتیجه برمی‌گردم؛ خسته. می‌خواستم این‌ها و خیلی از چیزهای دیگر را بگویم. امّا نشد. نتوانستم. نوشتم، در دو خط نوشتم: «سلام. ممنون که یادم بودید.» بعد مکثی کردم و یاد این بیت از حضرت حافظ افتادم:
شرح این قصّه مگر شمع برآرد به زبان 
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی 
تنگِ آن دو خط نوشتم‌اش و دکمه‌ی سند را زدم. تیر انداختم. پاسخی نیامد. به هدف زدم. من هم فکر کنم تیرانداز قابلی هستم.