"سلام علی
امروز پس از چند سال جمع شدیم. رفتیم سنترال پارک. یاد کردیم ازت. بعد که نشسته بودیم یاد هولدن افتادیم. که گیر داده بود به اون راننده تاکسیِ که «میدونه زمسّونا اردکای دریاچه رو کجا میبرن؟» یادته اون تیکه رو؟ بلندبلند میخوندی و غش میکردی از خنده. بعد ناراحت میشدی؟ وقتی میرسیدی اونجا که راننده بهش میگه «همونجا تو یخ زندگی میکنن. این طبیعتشونه. تا آخر زمسّون به یه حالت یخ میزنن و میمونن.» آره دیگه یادت کردیم. الان هم اومدیم خونه. مست کردیم و افتادهایم یک گوشه. میخوایم بلند شیم و مارپلّه بزنیم. مریم هِی گفت یه ایمیل بهت بزنیم.
قربانت
از طرف مهشید، حسین، مریم و من."
هر کسی، دارد کسی یا کسانی را که تیر را درست میزنند به هدف. تعدادشان کم است. هدف کجاست؟ قلب. بقیه هر چه تیر میاندازند اهمیت ندارد. به دست و پا میزنند.
جمعی بودیم. همدانشکدهای بودیم. خوش بودیم. نه این که غم نبود. بود امّا کم بود. نمیدانم چه شد. گویی بمب وسطمان انداختهاند. رفتند. سه سال پیش رفتند. به فاصلهی چند ماه دوتایی، دوتایی رفتند. یکی هم تنهایی. پخش شدند. یک دسته به پاریس رفتند دستهای دیگر به نیویورک. دیگری هم، مهم نبود. دیشب موسا ایمیل بالا را زد. کنارش آن عکس.
نشستم خوب فکر کردم. باید پاسخ مفصّلی میدادم. مطمئن بودم که چه با حالِ خوشی، مریم و موسا وقتی کلّهشان را چسباندهاند بههم جلوی لپ تاپ، این ایمیل را با هم نوشتهاند و ارسال کردهاند. میخواستم بنویسم برایشان که هیچچیز تکان نخورده است. تکان نخوردهام. در همان زیرزمینی کوچک و تنگ، که عمری گذراندیم با هم، میگذرانم. تنها تکان، همان رفتنشان بود. که چه جور تنهایم گذاشتند. و یک آب هم رویش خوردند. میخواهم برایشان از دلتنگیام بنویسم. امّا خودشان میدانند که هیچوقت نخواهم نوشت و نخواهم گفت. که دلم حتّا برای آن مارپلّهی غول هم تنگ شده است. که بنویسم یادتان هست آن شب که نشستیم دور هم. دستها را ستون کردیم و دَمَر خوابیدیم روی زمین و منچ را گذاشتیم وسط. اما مگر پنج، نه، شش نفر میشد مارپلّه بازی کرد. توی مربعها مهرهها جا نمیشد. حسین گفت درستش میکنم. رفت و هفتهی بعد دور هم جمع شدیم. از در که آمد، لولهای کاغذی دستش بود. بازش کرد. رفته بود روی این کاغذهای مهندسی و طراحی ساختمان، مارپلّه را کشیده بود. دقیق و تمیز. خانهها را هم رنگ کرده بود. مارها را هم. عددها فارسی. با چسبِ نواری تکّههای کاغذ را از پشت بههم چسبانده بود و شده بود یک مارپلّه به اندازهی یک متر در یک متر. حالا مهرهها دیگر کوچک بودند. بلند شدم و شش لیوان متفاوت آوردم. وسطهای بازی، موسا گفت: «حسین چرا نرفتی اسکن با دی پی آی بالا بگیری و بعد پرینت بگیری؟» حسین گفت: «اِ... اینم میشد.» تاس ریختیم و هر یک زور زدیم که مارها نیشمان نزنند و برسیم به خانهی آخر. سه سال بعد حسین و مهشید عکسی برایم فرستادند که در پشتشان، روی دیوار، مارپلّه، قاب شده، آویزان بود. در عکس میخندیدند. میخواستم برایشان بنویسم که هیچوقتی در تمامِ این شبها نبوده که فیلم ببینم و یادشان نیفتم. یاد آن عصر پنجشنبههای لعنتی نیفتم که پهن میشدیم روبهروی تلوزیون و فیلم میدیدیم. هیچ فرقی هم نمیکند که فیلم چیست، دربارهی چیست، با بالا آمدن تیتراژ یک «آخخ»ی هم دَر میکنم. میخواستم برایشان بنویسم که هنوز سرباز هستم. سوار بر اسبی که حالا یک کم پیر شده است. هنوز گاهی دونکیشوتوار به جنگ آسیابهای بادی میروم. بینتیجه برمیگردم؛ خسته. میخواستم اینها و خیلی از چیزهای دیگر را بگویم. امّا نشد. نتوانستم. نوشتم، در دو خط نوشتم: «سلام. ممنون که یادم بودید.» بعد مکثی کردم و یاد این بیت از حضرت حافظ افتادم:
شرح این قصّه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
تنگِ آن دو خط نوشتماش و دکمهی سند را زدم. تیر انداختم. پاسخی نیامد. به هدف زدم. من هم فکر کنم تیرانداز قابلی هستم.
این بمب وسط خیلی از جمع ها افتاد و ... یاران همنشین همه از هم جدا شدند...
پاسخحذفآره دقیقن.
حذفداستان خيلى از ماهاست اين
پاسخحذفلعنتی
پاسخحذفاین خیلی خوب بود
:|
ممنون.
حذفگاهی دشمن اینقدر بزرگه که راهی به جز تیر زدن به قلب دوست نداری
پاسخحذفاینجا را تازه پیدا کرده ام. چقدر خوب است. راه باز می کند توی خون آدم.
پاسخحذفممنون.
حذف