۱- مگر میتوان در شرایطی که اقتصاد دست یک گروه است، بزرگترین قراردادهای اقتصادی، مزایدهها، قراردادهای خارجی در اختیار فلان قرارگاه و بهمان خاتم است، کاری کرد؟ سیاست خارجی، پروندهی هستهای و اینها هم که اصلاً ربطی به رییسجمهور ندارد. سیاست داخلی هم که صدتا وکیل وصی دارد. اینها را هاشمی نمیداند؟ سؤال خوبی ست. حتماً میداند. بیشتر از اینها هم میداند. امّا او «امید»وار است که کاری کند. برای همین امیدش، برای کسی که در انتهای هفتمین دههی زندگیاش به سر میبرد و حاضر به آخرین قمار سیاسیاش میشود، جدا از این که رأی بدهم یا ندهم، احترام میگذارم. کلاه از سر برمیدارم. همچنان که برای آقاجون احترام میگذارم که در سن نودوهشتسالگی هنوز زن میخواهد. زن، نه زنی پنجاه و شصتساله، زنی میخواهد سی ساله، جوان و تو پُر. برای امیدش، برای کمرش، برای هر چه که در ذهنش میگذرد احترام میگذارم. حالا چه برسد، چه نرسد.
۲- در «بیپولی» ایرج بعد از مدّتها میرود به رفیق قدیمیاش رو میاندازد تا دو میلیون تومان قرض بگیرد. توی پاکت، بیست هزار تومان برایش میگذارند. برمیگردد تا حال رفیق قدیمیاش را جا بیاورد. بهروز [سیامک انصاری] یکی از اعضای آن شرکت بیپولها، در را باز میکند و منصور [امیر جعفری] را نشان ایرج میدهد که روی تخت چنبره زده و سیگار میکشد. خمار است. بهروز رو به ایرج داد میزند: «بیا ببین. قهقرا.» منصور هم با صدای خماری میگوید: «قهقرا که دیگه اغراقه.» ایرج آنجا نمیفهمد قهقرا کجاست یا باورش نمیشود. میگذرد. یکجایی هست که سرانجام میفهمد. تلفناش زنگ میزند. پشتِ خط زنش هست. رو به آدمهایی که توی اتاق هستند میگوید: «بچّهها زنمه. یه جوری با هم صحبت کنین انگار اینجا تولیدی لباسه. حرف بزنید با هم. حرف بزنید. الو. سلام. خوبی؟. آره شرکتم برا بچّهها یه جلسه توجیهی گذاشتم. بگو. بگو مینویسم. چی هست؟...» همزمان منصور هم شروع میکند به حرف زدن: «الآن مثلاً پوشاک ما باید... واقعاً سنتی باشه... یقه اسکی... یقه اسکی خیلی یقهی خوبیه به نظر من. یقهی باز به نظر من خوبیت نداره...» قهقرا چیست؟ قهقرا یعنی همین. همینجا.
۳- حالا توی این شرایط قهقرایی [یکچیزی مانند آخرالزمانی]، آنجلینا جولی به خاطر پیشگیری از سرطان، سینههای خود را برمیدارد. کاش کسی، مؤسسهای، انیستیتویی پیدا میشد و همانطور که نشان داد ایرانیها نه تنها باهوشترین انسانها هستند، بلکه ضریب هوشیشان از حدّ متوسط هم اندکی پایینتر است، تحقیقی میکرد دربارهی بیمزّهگی ایرانیها. تا دوّمین لافِ بزرگمان هم هویدا میشد. نشانمان میدادند که ما لوسترین انسانهای کرهی خاکی هستیم. بیمزّهترین ستونهای طنز از آن ماست. سریالهای طنز دوزاری نیز. با همهچی میشود شوخی کرد امّا شوخی، طنز یک هنری دارد که... متوجّه منظورم میشوید که. به زبان دیگری شوخیهایمان را برگردانند، شک میکنم غریبهای، دگرزبانی، حتّا لبخندی بزند. تمام کامنتهای مربوط به خبر آنجلینا جولی را که بی بی سی فارسی و دویچهوله آن را شیر کرده بودند، خواندم. فاجعه. قهقرا. اینها به کنار. هیچوقت آنجلینا جولی بازیگر محبوبم نبوده، امّا خبرش را که خواندم غمگین شدم. سالها بازی میکنی، تا مشهور شوی. شهرت، شهرت، شهرت، پول، پول، پول و آخر؟ گفته است که برای خانوادهام این کار را میکنم برای فرزندانم. تمام مدّتی که خبر را میخواندم یاد لین میسن در رمان «آنگاه به پایان رسیدیم» افتادم. لین رییس یک شرکت تبلیغاتی ست. سرطان سینه دارد. فصلی هست در رمان که درخشان است. بازگوکنندهی حال لین در شب قبل از عمل است. به خیابان میزند و راه میرود و راه میرود:
«پزشکان سعی میکنند تا حد ممکن سینه را حفظ کنند، و از لین خواستهاند روز بعد سینهبند مورد علاقهاش را بیاورد تا به کمک آن جای خط برش را تشخیص بدهند. آنان خط برش را داخل خط سینهبند انتخاب میکنند تا بعد از این که بیمار شش ماه شیمیدرمانی و پرتونگاری را پشت سر گذاشت، جراح پلاستیک بتواند به بازسازی سینه بپردازد... لین با در نظر گرفتن این توصیه وارد قسمت لباسهای زیر زنانه میشود. اینجا گزینههای زیادی برای انتخاب دارد: لباس تنگ، اپلدار، بدننما، نخی، لباس زیر با الماس بدلی، نقشدار، لباس پلنگنشان، ابریشمی، صورتی پررنگ. این همان چیزی است که این کشور را بزرگ کرده است... او باید از این همه سینهبند، سینهبندی را انتخاب میکرد تا برش جراحی را به کمک آن تشخیص دهند و در عین حال او را جذابتر نشان میدهد. یکی را برمیدارد. یکی دیگر. شاید این یکی بهتر باشد. چند لحظه بعد ده سینهبند در دستش دارد، دوازدهتا، پانزده تا. به اتاق پرو میرود و با وجود دردی که حس میکند، چند سینهبند را امتحان میکند. در آینه به خودش نگاه میکند...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر