اوّل فکر میکنی برای نشستن در تراس است. آدمها در تراس روشنفکرتر و یکجور خاصّی میشوند. باران هم که از نوع اردیبهشتیاش بیاید، این احساس چند برابر میشود. بعد که بیشتر فکر میکنی میبینی نه، دمِ آسانسور هم به این نتیجه رسیده بودی. حتّا داخل آسانسور هم تا برسد طبقهی سوّم به این اندیشیدهای. روز گذشته، حولوحوشِ همین ساعت هم به این فکر کردی. روزهای قبل از دیروز هم. روزهای قبلترش. قبل و قبل و قبل. پس نتیجه میگیری راه دیگری وجود ندارد گویی. حالا وضعیّت هر چه که باشد. مهم نتیجهگیریات است. این که...
اصلاً رها کنید این قضیه را. مولانا در یکی از مقالات بلند خود داستانی تعریف میکند که در آن، چند داستان دیگر هم میگوید. روایت در روایت. خیلی مدرن. که شیری در پی آهویی بود و آهو ازش میگریخت. بعد داستان غلام و پادشاهی را درون داستان شیر و آهو میگوید و درون داستان غلام و پادشاه، قصهی کنیزکی پیش میآورد و که فلان میشود و بهمان و بعد حتّا پای عیسا را هم به ماجرا میکشد و چه و چه. تهِ این مقالهی چند صفحهای، برای گرهگشایی داستان، برای پایانبندی حرفهایش، قصهای تعریف میکند. چه میگوید حضرت؟
اصلاً رها کنید این قضیه را. مولانا در یکی از مقالات بلند خود داستانی تعریف میکند که در آن، چند داستان دیگر هم میگوید. روایت در روایت. خیلی مدرن. که شیری در پی آهویی بود و آهو ازش میگریخت. بعد داستان غلام و پادشاهی را درون داستان شیر و آهو میگوید و درون داستان غلام و پادشاه، قصهی کنیزکی پیش میآورد و که فلان میشود و بهمان و بعد حتّا پای عیسا را هم به ماجرا میکشد و چه و چه. تهِ این مقالهی چند صفحهای، برای گرهگشایی داستان، برای پایانبندی حرفهایش، قصهای تعریف میکند. چه میگوید حضرت؟
"آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد و گفت که «تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی. لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تو را خوبان و نَغزان نمایم و فدایِ تو کنم و به تو بخشم!»آخرِ فیلم "استاد بزرگ" وونگ کار وای، یک جمله میآید که به خط آنها شده بود سه چهار کلمه. زیرنویس به فارسی شده بود دو خط. امّا در اصل بیشتر از اینها معنی دارد:
چون حاضر کردند مجنون را و خوبان در جلوه آمدند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیشِ خود مینگریست.
پادشاه فرمود «آخر، سر بر گیر و نظر کن!»
گفت «میترسم. عشقِ لیلی شمشیر کشیده است. اگر سر بردارم، سرم را بیاندازد.»
غرقِ عشقِ لیلی چنان گشته بود. آخر، دیگران را چشم بود و لب و بینی بود. آخر، در وی چه دیده بود که به آن حال گشته بود؟"
"قلب یک مرد دو پا دارد. تا اگر به هر شکلی و طریقی قلباش دو تکّه شد، همیشه آن دو به پیش هم برگردند."
درآ که در دل خسته توان درآید باز
پاسخحذفبیا که در تن مرده روان درآید باز