عمواصغر مُرد؛ عصری. مادر زنگ زد. گفت عمواصغر. بعدش مِنمِن کرد. فهمید. تمام مدّتی که در راهِ خانهی عمواصغر بود، صحنهها را در ذهنش بازسازی کرد. ظهر سهیلاخانم ریشهاش را میزند، موهایش را کوتاه میکند، حمّاماش میکند. تر و تمیز. روی ویلچر سوارش میکند و میگذاردش روی تخت. طاقباز میخوابد و چند ساعت بعد تمام میشود.
لای در را باز گذاشته بودند. وارد خانه شد. جلوی در، توی راهرو کفش زیادی نبود. خلوت. خانه تاریک بود. چراغهای گازی دیواری را روشن کرده بودند. شمعهایی هم گوشه و کنارِ خانه میسوختند. هوای خانه سرد بود. صدای صوت قاری قرآن خیلی آرام میآمد. در فضا پخش بود. مثلِ بوی اسفند. مثل بوی کافور. کیف را از دوشاش برداشت و گذاشت کنار چوبلباسی فلزی. زیرِ کتِ عمواصغر که خاک رویش نشسته بود. از هال رد و وارد پذیرایی شد. چند نفری دور تا دور، تکیه به پشتیها، نشسته بودند. سَرها رو به پایین. پدرش را گوشهی پذیرایی شناخت. قرآنی باز کرده بود. آنطرفتر، تخت عمواصغر بود. خوابیده بود و رویش ملافهای سفید انداخته بودند. پایین پایش پنکهای روشن بود. آن طرفش کوار گازی گذاشته بودند. انگار قرار بود فردا صبح جنازه را ببرند بهشتزهرا. امشب را گذاشته بودند برای وداع. رفت سمت پدر. میخواست کنارش بشیند که زیرا لب، آرام گفت "میخوای ببینیش؟"مکثی کرد. توی چشمای پدرش اشک بود. دو زانو رفت تا پای تخت. ملافه را از روی صورت عمواصغر برداشت. صورتش اندازهی صورت یک بچه شده بود. گرد و کوچک. دست راستش را روی صورت و سرش را روی پیشانیاش گذاشت. هنوز بوی شامپوی تخممرغی میداد. گریست. سخت. برای او گریست. برای خیلی چیزها گریست. ساعتها گریست. پاهایش خواب رفته بود. زُقزُق میکرد. سرش را برداشت. صورت عمواصغر خیس شده بود. ملافه را روی صورتش کشید. خیلی آرام، آن تکّهی ملافه که روی صورتش بود، خیس شد. قالب صورت عمواصغر را گرفت. بلند شد و رفت توی حیاط و روی ایوان نشست. باران میآمد. باد میآمد. صورتش شسته شد و بلند شد و کیفش را برداشت. دمِ در کتونیهایش را میپوشید که مادرش از پلّهها پایین آمد و روی نردهها دولّا شد.
- کجا داری میری؟ غذا سفارش دادن. همه دارن میآن.
- ولش کن بره.
پدرش بود که آمده بود زیرِ چارچوب در ایستاده بود.
بلند شد. روی پنجههاش ایستاد و سرش را روی شانههای مادر گذاشت. چند ثانیهای. احتیاج داشت. پیشانی مادر را بوسید و گفت "برمیگردم."
از خانهی عمواصغر بیرون زد. برنگشت.
باران نبود، رگبار بود. از کوچههای تنگ و باریک و طولانی میگذشت. خانهها چند قدمی جلو میآمدند و کوچهها تنگتر و تنگتر میشدند و راه رفتن دشوار. دوست داشت دستی، چنگکی از آسمان میآمد و بلندش میکرد و میگذاشتاش جای بلندی، خیلی بلند، مثلن؟ بامِ تهران.
به خانه رسید. شات اوّل برای عمواصغر است امشب. شاتهای بعدی، صاحب ندارد.
+ دیشب یکی از اعضای باقی مانده از آن هنگ کم شد. از آنها تعداد زیادی باقی نمانده. بخشی از نسلی بودند که مهمترین، بیارزشترین، بهترین، گُهترین، زیباترین، غمانگیزترین، شادترین، مسخرهترین، کسلآورترین خاطراتشان در خاکریزها و سنگرها میگذشت. آنها عمری در کنار هم بودند. بچههای هر کدامشان، دیگری را عمو صدا میزدند. عمو میدانستند. در واقع عمو بودند. یکیشان عمواصغر بود. از سال ۶۶ روی تخت بود. روی تخت ماند. روی تخت هم مُرد. از خانه یکی دو بار در تمام این سالها بیرون نیامد. البته جایی هم نداشت. فراموش شده بود. خودش هم فراموش کرده بود. سیاهی مطلق. توی تاریکی ماند. که "آدم به هر کثافتی عادت میکند." این را تولستوی گفته توی "جنگ و صلح".
عالی مثل همیشه.. فقط یه اشتباه لپی فک کنم هس که این آخر نوشتی جنگ و صلح از داستایفسکی
پاسخحذف