آره من هم احساسِ بیهودگی میکنم. به بنبست رسیدهام. خیلی وقت است. تظاهر میکردم اینگونه نیست امّا خودم را که نمیتوانم گول بزنم. البته در آن کوچه ماندنی نیستم. سرانجام راهِ خروج را پیدا میکنم. امّا همین احساس کنونیام، خُب احساسِ مزخرفیست. بعد میبینی و میخوانی برخی چگونه فکر کردهاند. چگونه زیستهاند. آدمهایی که آنها رو دوست داری. مثلا کی؟ یکیاش همین آقای برلین، سِر آیزایا برلین. فیلسوف محبوبَم. وقتی کتابِ «زندگینامهی آیزایا برلین» را میخوانی متوجّه میشوی، میتوان اینگونه، این شکلی هم زندگی کرد. و زندگی آنها برای من، برای ما هراسانگیز باشد. مایکل ایگناتیف (نویسندهی کتاب که در دَه سال پایانی عُمرِ برلین، همراه او بوده) مینویسد: «روزی از من پرسید: دوست داشتی تا ابد زنده میماندی؟... در جوابش گفتم این فرد به هراسم میاندازد... و بعد گفت همهی دوستان من همین فکر را دارند. امّا من نه. دلم میخواست تا ابد ادامه داشت. مگر چه عیبی دارد؟» آره.
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
(«زندگینامهی آیزایا برلین» را سالِ گذشته نشرِ ماهی با ترجمهی عبدالله کوثری منتشر کردهاست.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر