جمعه

پیشانی

۱
پس از یک ساعت علیرضا آمد. همراه سه نفر. پیاده شدند. آن‌ها را شناختم. سه مردی بودند که ظهر توی ساحل آن‌ها را دیده بودم. روی دوش یکی‌شان یک برنو بود. قنداق اسلحه را با گونی پوشانده بود. دور اسب حلقه زدند. با هم حرف می‌زدند. رفتم به ماشین تکیه دادم. شکم اسب باد کرده بود. رگ‌هایش بیرون زده بود. مردی که اسلحه داشت، بالای سر اسب رفت. قنداق را روی کتفش گذاشت و لوله‌ی اسلحه را گذاشت روی پیشانی اسب. درست بین دو چشمش. شلیک کرد. صدای شلیک از دشت رد شد و چندین‌بار به کوه‌های اطراف خورد و همان مسیر را برگشت. انگار دشت‌ها و کوه‌ها به احترام اسب چند مرتبه تیر هوایی زدند.

۲
علیرضا آینه‌ی بغل را نگاه کرد و گفت «مثل یه اقیانوس بود. عمیق بود. زیبا بود. وحشتناک بود.» دستش را روی فرمان فشار داد. پشت سر یک وانت نیسان می‌رفتیم. علیرضا می‌گفت این مطمئن‌ترین روش رانندگی در جاده است. پنج‌ماهی شده که علیرضا زندگی جدیدی را آغاز کرده. او پس از چهارده سال زندگی مشترک، پنج‌ماه پیش زنش را طلاق داده بود. فروردین. شانزدهم فروردین، از سحر جدا شده بود. آن هم پس از یکی دو سال کلنجار، رفت و آمد و جر و بحث که چه بلایی سر زندگی مشترک‌شان بیاورند. ظهر، علیرضا بهم اس‌ام‌اس داد بریم جایی که بتونیم با هم صحبت کنیم. من هم جواب دادم باشه. از دفتر کارم بیرون زدم. آماده بودم که برویم کافه‌ای که همیشه می‌رویم. اما حالا توی جاده بودیم. داشتیم می‌رفتیم رشت.

۳
ردِ خون از زیر سرش به سمت پایین جاری شده بود. بخار از آن بلند می‌شد. شیاری از خون از میان یالش به آهستگی پایین می‌آمد. بخشی از مسیر اصلی جدا شد و سمت چشمانش آمد. سفیدی چشمانش را خون قرمز کرد. خون داخل چشمانش جمع شد و از گوشه‌ی آن بیرون ریخت.

۴
ساحل خلوت بود. دویست متر آن‌طرف‌تر زنی لب آب ایستاده بود. باد موهایش را به هم می‌ریخت. زن دست لای موهایش می‌کرد و آن را به عقب می‌برد. کمی دورتر آلاچیق بزرگی بود که نوشیدنی سرو می‌کرد. پشت دخل مرد جوانی ایستاده بود. رو به جلو خم شده بود و داشت با دختری هم‌سن‌وسال خودش حرف می‌زد. هرچند دقیقه یک‌بار دوتایی می‌زدند زیر خنده. سکوت کرده بودیم. روی دوتا کنده‌ی درخت، روبه‌روی هم، نشسته بودیم. سایه‌ی من و علیرضا روی ماسه‌ها افتاده بود. سایه‌ی کله‌هایمان تا جایی کشیده شده بود که توان موج‌ها تمام می‌شد و برمی‌گشتند. سکوت‌مان از نزدیکی‌های رشت شروع شده بود. علیرضا بهم گفته بود که من از قضیه‌ی سحر و علیرضا خبر داشتم. گفت از نفر سومی شنیده که توی جشنواره‌ی فیلم، بهمن‌ماه من را توی لابی سینما صحرا دیده که با سحر و علیرضا خوش‌وبش می‌کردم.
گفتم:
ــ خب که چی؟
ــ نباید می‌کردی.
گفتم:
ــ یعنی وقتی توی چشمام نگاه کرد نباید می‌رفتم جلو؟
حرف نزد. من هم حرفی نزدم. هنوز پشت نیسان بودیم. علیرضا دنده را عوض کرد و پایش را روی گاز گذاشت. ماشین زور زد و از سمت چپ، از نیسان سبقت گرفت و جلو افتاد. دکمه‌ی پنجره را زدم. شیشه پایین رفت. نسیم خنکی به صورتم خورد. دوتا سیگار گذاشتم گوشه‌ی لبم و روشن کردم. یکیش را دادم به علیرضا. شیشه‌ی خودش را پایین داد. گفت: «بهمن.» مکث کرد. گفت «ما هنوز جدا نشده بودیم.»
گفتم: 
ــ باهم هم نبودید.
گفت:
ــ چرا به هم نگفتی؟
فرمان را چسبیده بود. خورشید و نیمرخش توی کادر پنجره بودند. خورشید نورش را از آن دورها رویش می‌تاباند. نگاهش کردم. نیمرخش را. گونه‌های تو رفته و لب‌ولوچه‌ی آویزان و آن چیزهای سفید گوشه‌ی چشم‌هایش را. موهای فرفریش را که رنگ و روی خودشان را زیر آفتاب از دست داده بودند. شقیقه‌هایش که سفید شده بود. از موقعی با او آشنا شده بودم که آن‌جا سیاه بود.

۵
اسب به پهلو افتاده بود. صاحبش بالاسرش نشسته بود. ماشین را نگه داشتیم. صاحبش مرد میان‌سالی بود.
گفت: 
ــ مار نیشش زده.
رو به علیرضا گفت:
ــ باید خلاصش کنیم. می‌شه کمک کنید؟
علیرضا سوار ماشین شد و دور گرفت و مسیری را که آمده بودیم برگشت و رفت سمت ساحل. صاحب اسب گفت:
ــ می‌بینیش؟
جای دندان مار را روی ران پای عقب اسب نشانم داد: «این شد سومیش. اولیش مریض شد مُرد. دومیش رو فروختم. اینم سومیش. زندگی چیه؟» بالای سر اسب نشستم. دست روی شکمش کشیدم. خیس عرق بود. اسب زور می‌زد تا بلند شود. سر و گردنش را بلند می‌کرد. دسته‌ای از یالش از بقیه جدا شده بود و روی چشمانش را گرفته بود. اسب به جای نامعلومی نگاه می‌کرد و زور می‌زد تا بایستد.

۶
از جام بلند شدم و رفتم لب آب. هنوز آن زن، دورتر ایستاده بود. آن طرف‌تر یک قایق ماهیگیری بین آب و ساحل معلق بود. طنابی به آن متصل شده بود که سمت ساحل می‌رفت و توی ماسه‌ها پنهان می‌شد. برگشتم سمت علیرضا و نیمکت چوبی.
به او گفتم:
ــ اون می‌دونست که تو هم با کس دیگه‌ای بودی؟
گفت:
ــ من دو هفته با اون‌طرف رابطه داشتم.
علیرضا سحر را خیلی دوست داشت. وابستگی شدیدی به هم داشتند. اما توی چندماه رابطه‌شان تغییر کرد. ماه‌هایی که جفت‌شان کارشان را از دست دادند. بیکاری باعث شده بود، اغلب روزها صبح تا شب کنار هم توی خانه بمانند. توی آن ماه‌ها هم سحر و هم علیرضا بهم گفتند که اوضاع‌شان دارد تغییر می‌کند. شنیده بودم که سحر با یکی بنام علیرضا دوست شده بود. برایم مهم نبود. فکر می‌کردم که برای علیرضا هم دیگر نباید مهم باشد. زندگی آن‌ها به تهش رسیده بود. قبل از ماهِ بهمن. قبل از وقتی که توی لابی سینما سحر بهم دوستش را معرفی کرد. چندبار هم از کلمه‌ی "دوست" استفاده کرد. قبل از این‌که سحر من را ببیند و سمتم بیاید. قبل از آن‌که سحر برایم وسط جمعیت دست تکان بدهد. قبل از این‌که چشمم وسط جمعیت به آن‌ها بیفتد و ببینم علیرضا پیشانی سحر را تند و سریع می‌بوسد. علیرضا سیگارش را روشن کرد و گفت «رابطه‌شون با هم جدی شده.» وقتی این را گفت هیچ حالتی توی صورتش نبود. سحر و علیرضا مدت‌ها برای نگه داشتن زندگی‌شان جنگیده بودند. تا وقتی جنگیده بودند که قسمت جنگجوی وجودشان خسته شده بود. وا دادند.

۷
علیرضا بلند شد و رفت سمت آلاچیق. دختر کنار دخل جابه‌جا شد تا جا برای علیرضا باز شود. علیرضا برگشت و سوار ماشین شدیم. بعد از دقایق طولانی که حرفی بهم نزده بودیم، بهش گفتم تا حالا با ماشین توی ساحل نرفتم.
در امتداد ساحل حرکت کردیم. یکی از زیباترین چیزهایی بود که تا حالا می‌دیدم؛ کنار ساحل با ماشین راندن. نمی‌دانستم علیرضا تا حالا این کار را کرده بود یا نه. شیشه‌ی ماشین را پایین دادیم. در مسیر موازی‌مان مردی سوار با اسب، از کنارمان تاخت. به علیرضا نگاه کرد و لبخند زد. علیرضا نگاهش کرد. لبخند نزد. مرد با پایش به پهلوی اسب زد. اسب سرعت گرفت و دور شدند.

۸
گفتم:
ــ چه فرقی می‌کرد می‌دونستی سحر با کسیه یا نیس؟ چه فرقی می‌کرد اون اگه می‌دونست تو با کسی هستی یا نه؟
علیرضا گفت:
ــ هیچی.
مرد پشت دخل و آن دختر زدند زیر خنده. سه مرد آمدند و رفتند سمت آلاچیق. با جوانِ پشت دخل با زبان محلی سلام و احوال‌پرسی کردند و روی سه تا از کنده‌ها نشستند. دیگر دوست نداشتم با علیرضا حرف بزنم. همین که حرف‌مان رسید به هیچی، حرف زدن با او برایم سخت شد. خسته شده بودم. علیرضا هم فهمیده بود. مدت زیادی بود که با هم دوست بودیم. طبیعی بود که متوجه شود.
علیرضا گفت:
ــ از تهران بیرون می‌آی، غیرقابل تحمل می‌شی.

۹
دو نخ سیگار روشن کردم. ماشین را روشن کرد و آرام راه افتاد. ساکت بودیم. برگشتم و عقب را دیدم. آن سه مرد و صاحب اسب، حیوان را کشیده بودند تا حاشیه‌ی جاده. یکی‌شان دست به زانو زده بود و نفس چاق می‌کرد. مردی که شلیک کرده بود، به عقب خم شده بود و قلنجش را می‌شکاند. اسب نفس‌شان را گرفته بود. 
شب شده بود. نور چراغ ماشین به تابلوهای کنار جاده می‌خورد. به نوبت آن‌ها معلوم می‌شدند و دوباره توی تاریکی می‌رفتند. رشت عقب ماشین وسعت می‌گرفت و همین‌طور که از مقابل مزارع و دشت‌ها می‌گذشتیم کم‌کم پشت سرمان ناپدید می‌شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر