جز مُرده هیچکس
تسلیم محض نیست
نیما
از اوایل بهمنماه تا اواخر اسفند آن سال توی خانه ماندم. روی کارتهای سه در پنج نوشته بودم: «باید خم شوم و الا میشکنم». در برگهی دیگری نوشته بودم: «برخیز». روی برگهی دیگری هم نوشته بودم: «تغییر». از کارور یاد گرفته بودم. جایی از او خوانده بودم که از این برگهها درودیوار خانهاش میزده. خانهام شده بود کثافت. نه چیزی شسته میشد و نه چیزی برداشته میشد. هرچیزی بالفعل جاسیگاری شده بود. هر چیزی بالفعل چیزی شده بود که بتوانم با آن سر بکشم. زمانه، زمانهی بالفعلها شده بود.
یَهُوه ابراهیم را گفت: «سرزمین خویش و خویشان خود و خانهی پدرت را ترک کن تا به سرزمینی رَوی که بر تو خواهم نمایاند.»
عهد عتیق/ پیدایش، باب دوازدهم، آیهی ۱
خواب میبینم کنار کوپر نشستهام. سرم به عقب برگشته. داریم با سرعت از جو رد میشویم. «در میان ستارگان» ایم. یک صدای هام هست فقط. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. ستارگان را به شکل خطوط نور میبینم. برمیگردم به کوپر میگویم «الآن میتونم؟» همانطور که جلوش رو نگاه میکند میگوید «نه صبر کن.» بعد از چند لحظه میگوید «حالا میتونی.» کمربندم را باز میکنم. آرام از صندلی جدا میشوم. روی هوا معلق میشوم. میروم کنار پنجره و بیرون را نگاه میکنم. ظلمت است. سیگار روشن میکنم. به خانهام فکر میکنم. از خانهام خیلی دور شدهام. توی دلم میگویم اینجوری بهتر است.
گرترود استاین در واپسین دم عمر، چنددقیقهای به هوش میآید، چشمهایش را باز میکند و میپرسد: «پاسخ چیست؟» و چون جوابی نمیشنود میگوید: «راستی سؤال چه بود؟» و برای همیشه چشمهایش را برهم میگذارد.
مجلهی زندهرود- شمارهی ۳۳ و ۳۴/ احمد اخوت، نامهی پایانی
بیستوسه- چهارتا عکس هست اینجا. هی آنها را نگاه میکنم. دربارهشان توضیح میدهم. این؛ این مشهده. صحن حرم آقاست. چرا همهمون چشمامون رو تنگ کردیم؟ چون نور داره به چشمامون میخوره. عکاس گفت اگه وایسید اینطرف عکس خراب میشه. گفت ضد نور میشه. گفت نور چشماتون رو بزنه بهتره یا اینکه عکس خراب بشه؟. اِ... امین. بچهگیها موهاش فِر بود. عجیبه. این؛ این ماهعسل آقام و مادرمه. رفتن شیراز. نگاش کن تو رو خدا. با لباس جنگ رفته ماهعسل. آخ... داییامیر... داییمحسن. این خالهلیلاست. خونهش قم بود. نزدیکیهای حرم حضرت معصومه. حیوون جمع میکرد. حیوونا باهاش زندگی میکردند. دو- سه تا سگ داشت. دو سهتایی گربه. چندتا خرگوش داشت. موش داشت. کفتر داشت. خاله لیلا نود و خوردهای عمر کرد. هر روز خدا هم کار میکرد. بعد از زاییدن پسر آخرش، شوهرش فوت کرد. اما روپا بود. مریضی نینداختهش. سالهای آخر اما معلوم بود دیگه خسته شده. هر روز صبح، سرش رو میخارونده و میگفته «حالا چیکار کنیم؟» خالهلیلا یکروز میره توی جاش میخوابه. پتو رو تا زیر چونهش میکشه روش. به بچههاش میگه: «حیوونا رو سپردم دست شما. خسته شدم دیگه.» بعد چشمهاش رو میبنده.
تراندویل خطاب به پسرش لگولاس: «به شمال برو.»
هابیت؛ نبرد پنج سپاه/ پیتر جکسون
کوچ به شمال. شمالها جایی هستند برای گذر از مرحلهای و وارد مرحلهی دیگر شدن. تا رسیدن به شمالها، سختیها باید کشید. شمالها مقصد نیستند. شمالها، گذرگاه هستند. سفر به شمالها طولانی است. از آن سفرهایی که وقتی در جادهای میخوابی، بعد بیدار میشوی و باز در جادهای و باز میخوابی، و دوباره در جادهای. در جایی میخواندم خیلی از بلدرچینها، وقتی از مدیترانه عبور میکنند، در راه بازگشت از مهاجرت به اروپا، در ماه سپتامبر، بیرمق سقوط میکنند. خسته میشوند.
همیشه چیزی در تعقیب آدم هست که هیچوقت دلش به رحم نمیآید، خستگی هم نمیشناسد.
عامهپسند/ بوکوفسکی
تغییر؛ دویدن. چندروزی از سال نو گذشته بود. هوا تاریک بود. هیچکس توی پارک نبود. وسط پارک دولا شده بودم. نفسم بالا نمیآمد. خودم را روی یکی از نیمکتهای پارک انداختم. باد سردی میوزید. هوا ابری بود. مطمئن بودم چند لحظهی دیگر میمیرم. دلیل مرگ: چنددقیقه دویدن. به زندگیام فکر کردم. احساس میکردم همهی کارهایم مانده. چه کارهای مهم و ناتمامی دارم؟ فکر میکردم ولی چیزی یادم نمیآمد. چه کارهایی بوده که باید انجام بدهم؟ باز هم چیزی یادم نیامد. تندتند نفس میکشیدم ولی فایدهای نداشت. یاد پدر و مادرم افتادم. یاد ماههایی که گذرانده بودم، افتادم. یاد او افتادم. کسی میگوید: «فشار آوردید به خودتون.» همانطوری که خوابیدم سرم را میچرخانم. مرد میانسالی روی نیمکت مقابل نشسته. میگویم: «شاید.» میپرسد: «هر روز میدوید؟» میگویم: «نه.» مرد میگوید: «من هر روز میدوم. میدوم تا خسته شم. تا بعدش بتونم برم خونه.» میپرسم: «چرا میخواید خسته شید؟» مرد میگوید: «تا خوابم ببره. شبا نمیتونم بخوابم.» میپرسم: «چرا خوابتون نمیبره؟» مرد میگوید: «شبا معمولاً به مرگ فکر میکنم. خوابم نمیبره.» سکوت شد. مرد پرسید: «شما هم به مرگ فکر میکنید؟» گفتم: «بله.» مرد پرسید: «برای همین میدوید؟» گفتم «نه.» مرد پرسید: «پس برای چی میدوید؟» گفتم: «برای اینکه فکر نکنم.» مرد گفت: «تو گریستی به خاطر شب، کنون شب فرا رسیده است، پس در تاریکی گریه کن.»
عدالت بدون قضاوت به دست نمیآید.
عدالت؛ کار درست کدام است؟/ مایکل سندل
نمیتوان به گذشته برگشت اما میتوان تاوان آنچه را که در گذشته رخ داده پس داد. باید خیلی زود و سریع تاوان را پس داد. نباید گذاشت اشتباهات، خطاها، حواسپرتیها، نتوانستنها جمع شود. جمع شود، سخت میشود. یک معادله است. باید خوب فکر کرد. مکث کرد و گفت همین است. همینجاست. اینجا. دقیقاً اینجا بود که اینجور شد. این کار را کردم. این کار را نکردم. این تصمیم غلط. این بیعملی. پس اکنون باید تاوانش را داد؛ عدالت.
ابراهیم پدر کوچ است.
خودم
به یاد سپردن بیشتر به کار میآید یا از یاد بردن؟ در مستند زندگی شیرمحمد اسپندار ساختهی بهمن معتمدیان، گورستان بمپور نشان داده میشود که در آن سنگ قبری نیست. فیلمساز از یک مرد بلوچی که از آشنایان شیرمحمد است علت را میپرسد. مرد بلوچ جواب میدهد که ما برای مردگانمان سنگ قبر نمیگذاریم تا باد زودتر روی قبرشان را بگیرد و قبر گم شود. فیلمساز علتش را میپرسد. مرد بلوچ جواب میدهد «بهتر است مُردهها زودتر از یاد بروند. باید مُردهها را فراموش کرد و به فکر زندهها بود.»
نشسته بودند و به صدای باران گوش میدادند و فکر میکردند که چه بر سر زندگیشان آمد.
عامهپسند/ بوکفسکی
دویدن را کنار گذاشتم. دوباره برگشتم به خانهنشینی. تا آخر اسفند خوب فکر کردم. و باز فکر کردم. به این فکر کردم که ممکن بود اوضاع تا حدی عوض شود، اما واقعاً قرار نبود بهتر شود. به این رسیده بودم. اما رسیدن به این چه فایده داشت؟ که چی؟ به چه درد میخورد؟ به من کمکی نمیکرد. به او کمکی نمیکرد. بعد به این فکر کردم سالها من و او به این اعتقاد چسبیده بودیم که اگر سعی کنیم وضع درست خواهد شد. سعی کنیم یک چیزی را بسازیم. یک مقصدی داشته باشیم. هدف، وفاداری و سخت کارکردن. گمان میکردیم اینها فضیلت اند. گمان میکردیم روزی پاداش میگیریم. کنارش جایی هم برای خیال گذاشتیم. و آن را باقتیم. اما یکروز سرانجام فهمیدیم که سختکوشی و رؤیا کافی نیست. جایی، در اواسط دیماه یا کمی بعد از آن بود. بُمممممبب؛ رؤیاهایمان ترکید. زمانی رسید که همهی آن چیزها که برای من و او مقدس بودند، همهی آن چیزهایی که گمان میکردیم ارزش دارند، معنوی اند، محترم اند، همهی آنها فروریخت. حالا به یک چیز دیگر رسیده بودم. اینکه دارد اتفاق وحشتناکی میافتد. میدیدم، درست جلوی چشمانم میدیدم دارد یک اتفاقی رخ میدهد، اما نمیفهمیدماش. و بعد دوران فرسایش آغاز شد. نتوانستم جلویش را بگیرم. نشد. نتوانستم. کارور لعنتی این را هم گفته بود که «میشود در عین حال، هم خم شد و هم شکست.»
کلاه از سر برداشته؛ تعظیم میکنم.
پاسخحذفممنونم.
حذفبهترین پست سال 93
پاسخحذفشاید یکی دیگه نوشتم. :)
حذفکدام دوش است آن که چنین مغز را خوب میشوید!!!
پاسخحذف