این وقت از روز، وقتی که تاریکی دارد جایش را به روشنایی میدهد، یاد این داستانِ کوتاه افتادم که در مجلّهی «کیهان بچّهها» چاپ شده بود. داستان از این قرار است که مردی در جزیرهی کُرس روی ساحل دراز کشیده بود و استراحت میکرد. بعد یک آدم متشخّص سر میرسد و بهاش میگوید: «چرا خوابیدی؟ چرا ماهی نمیگیری؟» طرف چشمهایش را باز میکند و میگوید: «چرا بگیرم؟»
- تا پولدار شی و برای خودت تورِ ماهیگیری بخری.
- چرا بخرم؟
- تا ماهیهای بیشتری بگیری و پولت را جمع کنی یک قایق بخری و باهاش دریا بری.
- چرا برم؟
- تا باز هم پول بیشتری جمع کنی و یک کشتی کوچولوی ماهیگیری داشته باشی.
- چرا داشته باشم؟
- تا چند نفر را استخدام کنی برن دریا، جات ماهی بگیرن.
- چرا برن؟
- تا آنها کار کنن و تو بتونی دراز بکشی توی ساحل و استراحت کنی.
- خُب رفیق، الآنم که دارم همین کار رو میکنم.
من؟ هارهار خندهام گرفته و میخندم. بند هم نمیآید.
- تا پولدار شی و برای خودت تورِ ماهیگیری بخری.
- چرا بخرم؟
- تا ماهیهای بیشتری بگیری و پولت را جمع کنی یک قایق بخری و باهاش دریا بری.
- چرا برم؟
- تا باز هم پول بیشتری جمع کنی و یک کشتی کوچولوی ماهیگیری داشته باشی.
- چرا داشته باشم؟
- تا چند نفر را استخدام کنی برن دریا، جات ماهی بگیرن.
- چرا برن؟
- تا آنها کار کنن و تو بتونی دراز بکشی توی ساحل و استراحت کنی.
- خُب رفیق، الآنم که دارم همین کار رو میکنم.
من؟ هارهار خندهام گرفته و میخندم. بند هم نمیآید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر