با سَر رفته بود
تویِ گُه خودش. عینکِ تهاستکانیاش هم به چشمش بوده. اینجوری میگفتند. میخواسته
جایی بمیرد که میشناسندش. وگرنه دلیل نداشته که بعد از آنهمه استکان بههم زدن
تا صبح، نرود مبال خانهی رفیقش و بلند شود و بیاید خانهی خودش. رفیق آنچنانی
نبودیم. بعد از اتمام دوران دانشکده، نه تنها با او بل که با همه یکدفعه بریدم و
نه تماسی با دوستان آن دوران داشتم و نه قراری. تا امروز صبح که مسعود زنگ زد و
خبر را داد. گفت بیکس و کار؛ «من به بقیه بچّهها هم زنگ زدم. میریم خانهش.
میآی؟» چه جوابی بدهم؟ بروم؟ کجا بروم. پاسخِ دقیقی ندادم. دوباره افتادم روی
تخت. چند دقیقهیی گذشت. بلند شدم و پیراهن مشکیام را پوشیدم و راه افتادم. از
متروی مصّلا به توپخانه. خط عوض کردم و رفتم سمتِ خزانه. فلکهی چهارم بخارایی،
خیابانِ علی سازنده. سرِ کوچه، سایهیی گیر آوردم و ایستادم. صدای جیغ و گریه از
خانهی کوچک تهِ کوچه میآمد. شلوغ نبود. اگر دقّت نمیکردی، گوشت را تیز نمیکردی،
اصلن متوجّه نمیشدی اینجا، تهِ این کوچه کسی مُرده. آمبولانس آمد و سَر کوچه ایستاد.
بنز ۱۸۰ دیزلی. قدیمی بود امّا تروتمیز بود. دو نفر پیاده شدند و برانکارد را از
عقب برداشتند و آرام رفتند سمت خانه. چیزی نگذشت بیرون آمدند. جنازه روی برانکارد
بود و ملافهیی روی آن. مادرش پشتِ سَر برانکارد میآمد و آرام گریه میکرد. زنی هم
کنار او، گریه نمیکرد. بعدن مسعود گفت خواهرش هست. چند نفر دیگر هم همراهشان
بود. چندتا پیرمرد و پیرزن و بچّه و مسعود. آرام لاالهالاالله میگفتند و میآمدند.
سه بار برانکارد را روی زمین گذاشتند و بلند
کردند. درِ عقب آمبولانس را باز کردند و برانکارد را داخلش گذاشتند. مادر و خواهرش رفتند سوار پرایدی شدند که آنور خیابانِ پارک شده بود. برم بالا یا نه؟ گفتم، به کسی که داشت درِ عقب آمبولانس را میبست گفتم: «میشه من عقب پیش این رفیقم بشینم و بیام؟» نگاهم کرد. گفت: «برو بالا.» رفتم بالا و نشستم روی سکویی که برای همراه مریض و یا همراه مُرده ساخته بودند. این دوّمینبار بود پشتِ آمبولانس مینشستم. بار اوّل برای پدرم بود که میبردمش بیمارستان. در را بستم. از پشت شیشه دیدم مسعود دنبال کسی میگردد. حتمن دنبال من. زدم به شیشه تا مرا ببیند. من را دید و تعجب کرد. «اون اونجا چیکار میکنه.» حتمن زیر لب دارد این را میگوید.
آمبولانس راه افتاد. جنازه روی برانکار بود. ملافه تا سرش بالا آمده بود و تنها موهایش بیرون بود. پایم را دراز کردم. از بالای سرش رد شد و به موهایش کشیده شد. پنجرهی پشتِ سَرم را باز کردم و سیگاری روشن کردم. بهش گفتم: «میکشی؟» گفت: «نه» معلوم است. درد تو با سیگار حل نمیشود. برای اتّفاقی که برای تو افتاده سیگار دیگر آرامشبخش نیست. دستم را جلو بردم و ملافه را تا زیر گردنش پایین کشیدم. چشمانش بسته بود. عینکش کجاست؟ کی برداشته؟ چه رسم خوبی دارند آنورها. وسایل شخصی مردهها را هم درون تابوت میگذراند و چال میکنند. انگار داشت به من نگاه میکرد. بسیار کلیشهیی و شعاری. امّا مگر از مرگ و مُرده چیزی کلیشهییتر وجود دارد؟ چیزی شعاریتر از آن وجود دارد؟ کلیشه: چیزی که تکرار و تکرار میشود. خب فکر میکنم مرگ، آنچیزی ست که بیش از هر چیز دیگری تکرار و تکرار میشود.
دمِ غسّالخانه آمبولانس ایستاد. پیاده شدم. مادر و خواهرش و همان چند پیرمرد و پیرزن و بچّه هم بودند. مسعود هم بود. نماز را به سرعت خواندند و رفتیم سمت قطعه و قبرش. انداختنش توی چاله و خاک رویش ریختند. مادرش آرام گریه میکرد و خواهرش؛ نه. به این فکر میکردم برای کسی که اسمش "عبدالله" بود و فامیلش "خداجو" چنین مرگی شایسته بوده یا نه؟ کسی که دوبار نام خدا در اسم و فامیلش آمده. حوصلهام نمیآمد که بیشتر بمانم. رفتم. از مسعود هم خداحافظی نکردم. اوّل گفتم سَری هم به قبور آشناهایم بزنم امّا باز حوصلهام نیامد. پراکنده بودند از هم و بسیار. از قطعهی شهدا رد شدم و از بهشتزهرا بیرون زدم و کنار جادّه ایستادم. خورشید همچنان بالای سَرم بود.
آمبولانس راه افتاد. جنازه روی برانکار بود. ملافه تا سرش بالا آمده بود و تنها موهایش بیرون بود. پایم را دراز کردم. از بالای سرش رد شد و به موهایش کشیده شد. پنجرهی پشتِ سَرم را باز کردم و سیگاری روشن کردم. بهش گفتم: «میکشی؟» گفت: «نه» معلوم است. درد تو با سیگار حل نمیشود. برای اتّفاقی که برای تو افتاده سیگار دیگر آرامشبخش نیست. دستم را جلو بردم و ملافه را تا زیر گردنش پایین کشیدم. چشمانش بسته بود. عینکش کجاست؟ کی برداشته؟ چه رسم خوبی دارند آنورها. وسایل شخصی مردهها را هم درون تابوت میگذراند و چال میکنند. انگار داشت به من نگاه میکرد. بسیار کلیشهیی و شعاری. امّا مگر از مرگ و مُرده چیزی کلیشهییتر وجود دارد؟ چیزی شعاریتر از آن وجود دارد؟ کلیشه: چیزی که تکرار و تکرار میشود. خب فکر میکنم مرگ، آنچیزی ست که بیش از هر چیز دیگری تکرار و تکرار میشود.
دمِ غسّالخانه آمبولانس ایستاد. پیاده شدم. مادر و خواهرش و همان چند پیرمرد و پیرزن و بچّه هم بودند. مسعود هم بود. نماز را به سرعت خواندند و رفتیم سمت قطعه و قبرش. انداختنش توی چاله و خاک رویش ریختند. مادرش آرام گریه میکرد و خواهرش؛ نه. به این فکر میکردم برای کسی که اسمش "عبدالله" بود و فامیلش "خداجو" چنین مرگی شایسته بوده یا نه؟ کسی که دوبار نام خدا در اسم و فامیلش آمده. حوصلهام نمیآمد که بیشتر بمانم. رفتم. از مسعود هم خداحافظی نکردم. اوّل گفتم سَری هم به قبور آشناهایم بزنم امّا باز حوصلهام نیامد. پراکنده بودند از هم و بسیار. از قطعهی شهدا رد شدم و از بهشتزهرا بیرون زدم و کنار جادّه ایستادم. خورشید همچنان بالای سَرم بود.
مرگ تکراری است
پاسخحذفمرگ کلیشه است و کلیشه آدم را خسته میکند