وقتی هیچکار دیگهای برا انجام دادن به فکرت نمیرسه، محبت کن.
{هالیوود، چارلز بوکفسکی، ترجمهی پیمان خاکسار، نشرِ چشمه، چاپِ اوّل، ۱۳۸۹}
از رسالت به سمت میدانِ ولیعصر حرکت کردیم. باورم نمیشد. برای سوّمینبار در هفته، صندلی عقب، وسط بین دو نفر، افتاده بود به من. آنهم سه روز پشتِ سَرِ هم. زیاد حسّاس نبودم که حتمن باید جلو بنشینم یا کنار پنجرهی دو طرف در صندلی عقب امّا سه روز پشتِ سَرِهم، دیگر نوبر بود. مشکل اصلی، برآمادهگی میان دو صندلی جلو است که تا عقب هم پیشروی میکند. مجبور بودی یک پایت را روی آن بگذاری. حالت ایدهآل، حالتی بود که دو پایت را هر دو طرف این برآمدهگی میگذاشتی امّا نمیشد. به ویژه آنکه اگر یک طرفت خانمی نشسته باشد. مصیبت است آنموقع. در هر پیچ یا دستاندازی، غیرارادی پایت به خانم میخورد و بیا و درستش کن. بعضیهاشان فکر میکنند اگر اینجور بنشینی، پایت خدایی نکرده به پایشان بخورد، تهِ خط از ماشین شش نفر پیاده میشوند. دنبال دردسر نبودم. پس، پایی را که نزدیک به خانم کناریام بود، روی برآمادهگی میگذاشتم. بیحس میشدم، درست است. این بیحسّی به مهرههای ستون فقرات میزد، این هم درست. و از آنجا بالا میرفت و میرسید به رگهای پشت گردن و آخرش کلافهگی و در آخر عصبانیّت، امّا به دَرَک، تحمّل میکردم. تاکسی که میدانِ هفتِتیر رسید، راننده گفت: «زیرِ پُل کسی پیاده میشه؟» آقای میانسالی که جلو نشسته بود گفت: «آره. من زیرِ پُل پیاده میشم.» بالافاصله من هم همین را تکرار کردم. خانم کنارِ من هم همین را گفت. نوجوانِ کنار پنجره امّا هیچ نگفت. نشنیده بود. تویِ گوشش هدفون بود. راننده از توی آیینهی وسط نگاهی بهش انداخت. با آرنج به پهلویش زدم. در محاسباتم اشتباه کرده بودم. فاصلهی آرنجم با پهلویش بسیار کم بود. بهتر بگویم اصلن فاصلهیی نبود. ضربهام محکم بود. از شدّت ضربه یکهو از جا پرید. هدفون را از گوشش درآورد و با انگشتم راننده را نشان دادم. نوجوان گفت: «بله؟ چی شده؟...» راننده باز نگاهی از توی آیینه به او انداخت و چیزی نگفت. نوجوان هم چیزی نگفت و دوباره به حالت قبلیاش برگشت و هدفون را تویِ گوشش فرو کرد. همیشه اینجوری بوده که رانندههایی که میخواهند از زیرِ پل بروند، بعد از میدان هفتتیر به لاینِ کناری ماشین را میکِشند امّا این یکی این کار را نکرد و در لاین سرعت رفت و رفت و از روی پُل هم گذشت. آقای میانسالِ جلویی گفت: «آقا ما که گفتیم زیرِ پُل پیاده میشیم. چرا از روی پُل رفتید؟» راننده چیزی نگفت. خانم کناریِ من هم جملهیی کموبیش مانند همان را زد؛ البته با صدایی بلندتر و عصبانیتر. راننده گفت: «زیرِ پُل شلوغه. ترافیکه.» گفتم: «کجا ترافیک نیست؟» راننده گفت: «اینجا روی پُل.» راست میگفت. نمیدانم چه شده بود که تا دویست سیصد متر جلوی ما ماشینی نبود. خانمِ گفت: «این دلیل نمیشه. باید دور بزنید و ما رو زیرِ پل پیاده کنید.» آقای میانسالِ جلویی هم کموبیش چنین حرفی را زد البته آرامتر. من چیزی نگفتم. نوجوان کناردستیام هم چیزی نگفت. چیزی هم نشنیده بود که حالا چیزی بخواهد بگوید. راننده با عصبانیّت دوربرگردان بعد از خیابانِ ویلا را دور زد و رفت و زیرِ پُل زد روی ترمز. آقای میانسالِ جلویی، خانم و من از ماشین پیاده شدیم. نوجوان امّا پیاده نشد. تاکسی زیرِ پل دور زد و به سمت میدانِ ولیعصر رفت. آقای میانسالِ جلویی، خانم و من ایستاده بودیم و برای ثانیهیی به همدیگر زُل زدیم. مطمئن هستم آنها هم داشتند به چیزی که من فکر میکردم، فکر میکردند. اینکه ما سهتایی میتوانستیم یک تیم سهنفری درست کنیم و رویِ برخی از رانندههای تاکسی و غیرتاکسی و حتّا غیررانندهها را کم کنیم. وقت خداحافظی رسیده بود. خانم به سمتِ خیابانِ سنایی، شمال حرکت کرد. من به سمت خیابانِ ویلا، جنوب. آقای میانسالِ جلویی هم با قدمهایی بلند و سَری سَربهزیر به سمت میدان ولیعصر رفت. پشیمان شدم. اگر تیمی درست میشد او در تیم ما جا نداشت.
{هالیوود، چارلز بوکفسکی، ترجمهی پیمان خاکسار، نشرِ چشمه، چاپِ اوّل، ۱۳۸۹}
از رسالت به سمت میدانِ ولیعصر حرکت کردیم. باورم نمیشد. برای سوّمینبار در هفته، صندلی عقب، وسط بین دو نفر، افتاده بود به من. آنهم سه روز پشتِ سَرِ هم. زیاد حسّاس نبودم که حتمن باید جلو بنشینم یا کنار پنجرهی دو طرف در صندلی عقب امّا سه روز پشتِ سَرِهم، دیگر نوبر بود. مشکل اصلی، برآمادهگی میان دو صندلی جلو است که تا عقب هم پیشروی میکند. مجبور بودی یک پایت را روی آن بگذاری. حالت ایدهآل، حالتی بود که دو پایت را هر دو طرف این برآمدهگی میگذاشتی امّا نمیشد. به ویژه آنکه اگر یک طرفت خانمی نشسته باشد. مصیبت است آنموقع. در هر پیچ یا دستاندازی، غیرارادی پایت به خانم میخورد و بیا و درستش کن. بعضیهاشان فکر میکنند اگر اینجور بنشینی، پایت خدایی نکرده به پایشان بخورد، تهِ خط از ماشین شش نفر پیاده میشوند. دنبال دردسر نبودم. پس، پایی را که نزدیک به خانم کناریام بود، روی برآمادهگی میگذاشتم. بیحس میشدم، درست است. این بیحسّی به مهرههای ستون فقرات میزد، این هم درست. و از آنجا بالا میرفت و میرسید به رگهای پشت گردن و آخرش کلافهگی و در آخر عصبانیّت، امّا به دَرَک، تحمّل میکردم. تاکسی که میدانِ هفتِتیر رسید، راننده گفت: «زیرِ پُل کسی پیاده میشه؟» آقای میانسالی که جلو نشسته بود گفت: «آره. من زیرِ پُل پیاده میشم.» بالافاصله من هم همین را تکرار کردم. خانم کنارِ من هم همین را گفت. نوجوانِ کنار پنجره امّا هیچ نگفت. نشنیده بود. تویِ گوشش هدفون بود. راننده از توی آیینهی وسط نگاهی بهش انداخت. با آرنج به پهلویش زدم. در محاسباتم اشتباه کرده بودم. فاصلهی آرنجم با پهلویش بسیار کم بود. بهتر بگویم اصلن فاصلهیی نبود. ضربهام محکم بود. از شدّت ضربه یکهو از جا پرید. هدفون را از گوشش درآورد و با انگشتم راننده را نشان دادم. نوجوان گفت: «بله؟ چی شده؟...» راننده باز نگاهی از توی آیینه به او انداخت و چیزی نگفت. نوجوان هم چیزی نگفت و دوباره به حالت قبلیاش برگشت و هدفون را تویِ گوشش فرو کرد. همیشه اینجوری بوده که رانندههایی که میخواهند از زیرِ پل بروند، بعد از میدان هفتتیر به لاینِ کناری ماشین را میکِشند امّا این یکی این کار را نکرد و در لاین سرعت رفت و رفت و از روی پُل هم گذشت. آقای میانسالِ جلویی گفت: «آقا ما که گفتیم زیرِ پُل پیاده میشیم. چرا از روی پُل رفتید؟» راننده چیزی نگفت. خانم کناریِ من هم جملهیی کموبیش مانند همان را زد؛ البته با صدایی بلندتر و عصبانیتر. راننده گفت: «زیرِ پُل شلوغه. ترافیکه.» گفتم: «کجا ترافیک نیست؟» راننده گفت: «اینجا روی پُل.» راست میگفت. نمیدانم چه شده بود که تا دویست سیصد متر جلوی ما ماشینی نبود. خانمِ گفت: «این دلیل نمیشه. باید دور بزنید و ما رو زیرِ پل پیاده کنید.» آقای میانسالِ جلویی هم کموبیش چنین حرفی را زد البته آرامتر. من چیزی نگفتم. نوجوان کناردستیام هم چیزی نگفت. چیزی هم نشنیده بود که حالا چیزی بخواهد بگوید. راننده با عصبانیّت دوربرگردان بعد از خیابانِ ویلا را دور زد و رفت و زیرِ پُل زد روی ترمز. آقای میانسالِ جلویی، خانم و من از ماشین پیاده شدیم. نوجوان امّا پیاده نشد. تاکسی زیرِ پل دور زد و به سمت میدانِ ولیعصر رفت. آقای میانسالِ جلویی، خانم و من ایستاده بودیم و برای ثانیهیی به همدیگر زُل زدیم. مطمئن هستم آنها هم داشتند به چیزی که من فکر میکردم، فکر میکردند. اینکه ما سهتایی میتوانستیم یک تیم سهنفری درست کنیم و رویِ برخی از رانندههای تاکسی و غیرتاکسی و حتّا غیررانندهها را کم کنیم. وقت خداحافظی رسیده بود. خانم به سمتِ خیابانِ سنایی، شمال حرکت کرد. من به سمت خیابانِ ویلا، جنوب. آقای میانسالِ جلویی هم با قدمهایی بلند و سَری سَربهزیر به سمت میدان ولیعصر رفت. پشیمان شدم. اگر تیمی درست میشد او در تیم ما جا نداشت.
- فکر میکنید نوشیدن [الکل] کار قشنگیه؟
- نه، ولی هیچ کار دیگهای هم نیست.
{همان}
ماه رمضان در این موقع از سال مصیبت است. جانکاه هست. روزهای بلند و گرم. تمام نمیشوند. مطمئن بودم که دیگر به دفتر نمیرسم. تویِ همین خیابان، گوشهیی میافتم و جان میدهم. چهاردستوپا خودم را تا دفتر کشاندم. نشستم زیرِ کولر گازی تا حالم جا بیاید. داشتم بهتر میشدم که احساس کردم الآن است که بالا بیاورم. مگر میشود؟ معدهی خالی و بالا آوردن؟ چیزی توی این لعنتی نیست. رفتم دستشویی و دُلّآ شدم روی آن. چشمانم را بستم و عُق زدم. بازشان که کردم، فقط تکّههای خون دیدم. خُب عادی ست دیگر. وقتی معده خالی باشد، چنگ میاندازد و از دیواره میکند و بالا میآورد. بر دیوارِ آنجا هم به جز خون چیز دیگری نیست. دهانم را شستم و بیرون آمدم و دو عدد قرص روزانهام را قورت دادم. صندلیام را بردم کنار پنجره. پاهایم را روی میز انداختم و از پشتِ شیشهها زُل زدم به خورشید و منتظر غروبش شدم.
جک: داری منو به خاطر یه تیکه استیک حرص میدی؟
ایرما: آره.
{گاو خشمگین، مارتین اسکورسیزی، ۱۹۸۰}
بعد به خانه که رسیدم نشستم و افتتاحیه المپیک را دیدم. خواهرم روی فلشمموری ضبطش کرده بود. دستپختِ آقای دنی بویل ملغمهیی بود از نور و رقص و موسیقی و اندکی سینما که در بستری از تاریخ کشورش؛ بریتانیا روایت میشد. البته آقای دنی بویل همهی تاریخ سرزمینش را نگفت. از روی دویستسال پرید. البته این موضوع هیچ اهمیّتی ندارد. کیست که نداند در گذشتهی بریتانیا چه گذشته است؟ اینها به کنار، وقتی پرچم المپیک را میخواستند به بالای تپّه ببرند، حملکنندگان پرچم کنار پیرمردی سفیدپوش ایستادند. پیرمرد با کمک زنی، اندکی پرچم را با دست لمس کرد. او محمدعلی کِلِی بود. آه چهقدر پیر شده بود. پارکینسون امانش را بریده است. او که زمانی نمیگذاشت رقیبانش روی رینگ تا زنگ آخر مسابقه روی پایشان بایستند، خود اکنون برای ایستادن کمک میخواست. گوشهی چشمانم خیس شد از دیدن او. بعد از دیدنش به یاد دو تکّه افتادم از دو فیلم. یکی در فیلم مستند «محمدعلی» آنجایی که جو فریزر از رقیب دیرینهاش کِلِی میگفت. در جایی از مصاحبه او میگوید: «دلیلِ شکستم در اوّلین مسابقهام با محمدعلی تنها یکچیز بود. تویِ رینگ وقتی زنگ به صدا درآمد و گارد گرفتیم و نزدیک هم شدیم. سَرم را بالا آوردم تا از پشتِ دستکشهایم به او نگاه کنم. نمیتوانستم در چشمان او نگاه کنم. در طول مسابقه و بعد از آن هرگز نتوانستم در چشمان او نگاه کنم.» و دیگر، آن لحظه که همیشه به یادم خواهد ماند، در فیلم «علی». دوربین را مایکل مان، استاد مایکل مان، دقیقن همسطح رینگ کاشته است. دو پای سیاه دیده میشود که برای لحظاتی وارد کادر میشوند و بیرون میروند. آهسته. اسلوموشن. آرامآرام هم صدای موسیقی به صحنه اضافه میشود. با بالا و پایین آمدن پاها، یک نت با پیانو نواخته میشود. گویی صحنهی رقصی ست و نوایی الهی. امّا حالا آن چشمها پشت عینک دودی مخفی شده بودند. مشتزن دیگر مشت نمیزند، چون مشتهاشو زده.
من یک مسافرم
من یک روز است که ترک کردهام
پاکم
یک روز است که به «تو» فکر نکردهام
چهقدر طولانی شد این پست امّا من همچنان دوست دارم بنویسم. میخواهم دربارهی تغییر بنویسم. که چهقدر دربرابرش سختم. تغییر همیشه اذیّتم کرده است. ازش فراریام. امّا یکجاهایی، یکزمانهایی باید تن داد به تغییر. کاریش نمیشه کرد. گویی عقوبت الهی ست. که اگر تغییر نکنی شاید چیزی از آدم نماند.
- نه، ولی هیچ کار دیگهای هم نیست.
{همان}
ماه رمضان در این موقع از سال مصیبت است. جانکاه هست. روزهای بلند و گرم. تمام نمیشوند. مطمئن بودم که دیگر به دفتر نمیرسم. تویِ همین خیابان، گوشهیی میافتم و جان میدهم. چهاردستوپا خودم را تا دفتر کشاندم. نشستم زیرِ کولر گازی تا حالم جا بیاید. داشتم بهتر میشدم که احساس کردم الآن است که بالا بیاورم. مگر میشود؟ معدهی خالی و بالا آوردن؟ چیزی توی این لعنتی نیست. رفتم دستشویی و دُلّآ شدم روی آن. چشمانم را بستم و عُق زدم. بازشان که کردم، فقط تکّههای خون دیدم. خُب عادی ست دیگر. وقتی معده خالی باشد، چنگ میاندازد و از دیواره میکند و بالا میآورد. بر دیوارِ آنجا هم به جز خون چیز دیگری نیست. دهانم را شستم و بیرون آمدم و دو عدد قرص روزانهام را قورت دادم. صندلیام را بردم کنار پنجره. پاهایم را روی میز انداختم و از پشتِ شیشهها زُل زدم به خورشید و منتظر غروبش شدم.
جک: داری منو به خاطر یه تیکه استیک حرص میدی؟
ایرما: آره.
{گاو خشمگین، مارتین اسکورسیزی، ۱۹۸۰}
بعد به خانه که رسیدم نشستم و افتتاحیه المپیک را دیدم. خواهرم روی فلشمموری ضبطش کرده بود. دستپختِ آقای دنی بویل ملغمهیی بود از نور و رقص و موسیقی و اندکی سینما که در بستری از تاریخ کشورش؛ بریتانیا روایت میشد. البته آقای دنی بویل همهی تاریخ سرزمینش را نگفت. از روی دویستسال پرید. البته این موضوع هیچ اهمیّتی ندارد. کیست که نداند در گذشتهی بریتانیا چه گذشته است؟ اینها به کنار، وقتی پرچم المپیک را میخواستند به بالای تپّه ببرند، حملکنندگان پرچم کنار پیرمردی سفیدپوش ایستادند. پیرمرد با کمک زنی، اندکی پرچم را با دست لمس کرد. او محمدعلی کِلِی بود. آه چهقدر پیر شده بود. پارکینسون امانش را بریده است. او که زمانی نمیگذاشت رقیبانش روی رینگ تا زنگ آخر مسابقه روی پایشان بایستند، خود اکنون برای ایستادن کمک میخواست. گوشهی چشمانم خیس شد از دیدن او. بعد از دیدنش به یاد دو تکّه افتادم از دو فیلم. یکی در فیلم مستند «محمدعلی» آنجایی که جو فریزر از رقیب دیرینهاش کِلِی میگفت. در جایی از مصاحبه او میگوید: «دلیلِ شکستم در اوّلین مسابقهام با محمدعلی تنها یکچیز بود. تویِ رینگ وقتی زنگ به صدا درآمد و گارد گرفتیم و نزدیک هم شدیم. سَرم را بالا آوردم تا از پشتِ دستکشهایم به او نگاه کنم. نمیتوانستم در چشمان او نگاه کنم. در طول مسابقه و بعد از آن هرگز نتوانستم در چشمان او نگاه کنم.» و دیگر، آن لحظه که همیشه به یادم خواهد ماند، در فیلم «علی». دوربین را مایکل مان، استاد مایکل مان، دقیقن همسطح رینگ کاشته است. دو پای سیاه دیده میشود که برای لحظاتی وارد کادر میشوند و بیرون میروند. آهسته. اسلوموشن. آرامآرام هم صدای موسیقی به صحنه اضافه میشود. با بالا و پایین آمدن پاها، یک نت با پیانو نواخته میشود. گویی صحنهی رقصی ست و نوایی الهی. امّا حالا آن چشمها پشت عینک دودی مخفی شده بودند. مشتزن دیگر مشت نمیزند، چون مشتهاشو زده.
من یک مسافرم
من یک روز است که ترک کردهام
پاکم
یک روز است که به «تو» فکر نکردهام
چهقدر طولانی شد این پست امّا من همچنان دوست دارم بنویسم. میخواهم دربارهی تغییر بنویسم. که چهقدر دربرابرش سختم. تغییر همیشه اذیّتم کرده است. ازش فراریام. امّا یکجاهایی، یکزمانهایی باید تن داد به تغییر. کاریش نمیشه کرد. گویی عقوبت الهی ست. که اگر تغییر نکنی شاید چیزی از آدم نماند.
میخواستم دربارهیاینبنویسمکهمتوجّهشدمکیبوردمخرابشدهوهمهیحروفرابا نیمفاصلهبههممیچسباند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر