لحظهی بیتابی ست.
سرش را پایین نگه داشته.
تا شانسی برای نزدیکی بیابد.
نمیتواند.
شهامتاش را ندارد.
برمیگردد و دور میشود.
از گفتههای فیلم «در حال و هوای عشق»
۱- بهترین نتیجهها با نقشه کشیدن زیاد به دست نمیآید. یک ضربالمثل هم داریم که: «زرنگ همیشه ته چاه است» یا چیزی در همین مایهها. این چیزی است که در زندگیام تجربهاش کردهام. بارها و بارها.
در «لوکِ خوشدست» ساختهی استیوارت روزنبرگ، لوک {با بازی پل نیومن} دائم زور میزند که از زندان فرار کند. کلّ قصّه را ماجراهای فرار لوک از زندان تشکیل میدهد. او فرار میکند و گیر میافتد. امّا صحنهی تکاندهندهی فیلم جایی در اواخر قصّه است. وقتی یکی دیگر از زندانیها از نقشههای درجه یک لوک خوشدست برای فرار از زندان تعریف میکند؛ لوک برمیگردد و به رفیقش میگوید: «هیچوقت به عمرم نقشه نکشیدم.»
۲- میخواهم آدم بشوم. شوخی نمیکنم. آدم بشوم که دیگر بقیه را اذیّت نکنم. خودم هم آزار نبینم. چه کاری ست. چهقدر خوب است آدم هر جا که تشخیص میدهد برود آدم شود. باید تمرین کنم وابسته نشوم. آخر من وابستهی دوروبَرم میشوم. همین الآن من وابستهی این میزی هستم که سالها پشتش مینشینم. روزی برسد که باید از آن دل بکنم، باور نمیکنید، زار میزنم. پس باید بروم آدم شوم تا زار نزنم. پاهایم نلرزد. برنگردم و پشتِ سَرم را هم نگاه نکنم. میخواهم بروم آدم شوم. وقتی که آدم شدم دیگر دستهایم عرق نخواهد کرد. بالا و پایین نمیپرم. اینقدر حرص و جوش نمیخورم. دیگر در خواب بودن دیگری را به تماشا نخواهم نشست. میخواهم بروم آدم شوم.
مشحسن میانِ طویلهی خالیاش، در فضایی بسته و نیمهتاریک و زیربارانی از نور که از سقفِ طویله بر صورت او میبارد، درمانده، فریاد میکشد: «کجایی مشحسن! بلوریها میخوان گاوتو ببرن.»
۳- قایق موتوری با سرعت سرسامآوری از کنار دوربین میگذرد و دور میشود. خورشید گوشهی کادر غروب کرده است. سونی کراکت {کالین فارل} و ایزابلا {گونگ لی} را میبینیم؛ در قایق، در کنار هم. موهایشان را به دستِ باد دادهاند.
سرش را پایین نگه داشته.
تا شانسی برای نزدیکی بیابد.
نمیتواند.
شهامتاش را ندارد.
برمیگردد و دور میشود.
از گفتههای فیلم «در حال و هوای عشق»
۱- بهترین نتیجهها با نقشه کشیدن زیاد به دست نمیآید. یک ضربالمثل هم داریم که: «زرنگ همیشه ته چاه است» یا چیزی در همین مایهها. این چیزی است که در زندگیام تجربهاش کردهام. بارها و بارها.
در «لوکِ خوشدست» ساختهی استیوارت روزنبرگ، لوک {با بازی پل نیومن} دائم زور میزند که از زندان فرار کند. کلّ قصّه را ماجراهای فرار لوک از زندان تشکیل میدهد. او فرار میکند و گیر میافتد. امّا صحنهی تکاندهندهی فیلم جایی در اواخر قصّه است. وقتی یکی دیگر از زندانیها از نقشههای درجه یک لوک خوشدست برای فرار از زندان تعریف میکند؛ لوک برمیگردد و به رفیقش میگوید: «هیچوقت به عمرم نقشه نکشیدم.»
۲- میخواهم آدم بشوم. شوخی نمیکنم. آدم بشوم که دیگر بقیه را اذیّت نکنم. خودم هم آزار نبینم. چه کاری ست. چهقدر خوب است آدم هر جا که تشخیص میدهد برود آدم شود. باید تمرین کنم وابسته نشوم. آخر من وابستهی دوروبَرم میشوم. همین الآن من وابستهی این میزی هستم که سالها پشتش مینشینم. روزی برسد که باید از آن دل بکنم، باور نمیکنید، زار میزنم. پس باید بروم آدم شوم تا زار نزنم. پاهایم نلرزد. برنگردم و پشتِ سَرم را هم نگاه نکنم. میخواهم بروم آدم شوم. وقتی که آدم شدم دیگر دستهایم عرق نخواهد کرد. بالا و پایین نمیپرم. اینقدر حرص و جوش نمیخورم. دیگر در خواب بودن دیگری را به تماشا نخواهم نشست. میخواهم بروم آدم شوم.
مشحسن میانِ طویلهی خالیاش، در فضایی بسته و نیمهتاریک و زیربارانی از نور که از سقفِ طویله بر صورت او میبارد، درمانده، فریاد میکشد: «کجایی مشحسن! بلوریها میخوان گاوتو ببرن.»
۳- قایق موتوری با سرعت سرسامآوری از کنار دوربین میگذرد و دور میشود. خورشید گوشهی کادر غروب کرده است. سونی کراکت {کالین فارل} و ایزابلا {گونگ لی} را میبینیم؛ در قایق، در کنار هم. موهایشان را به دستِ باد دادهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر