- الوود [جیمز استیوارت]: مادرم میگفت برای زندگی توی این دنیا یا باید خیلی زرنگ باشی یا خیلی دلپذیر. من سیسال زرنگ زندگی کردهام. دلپذیر بودن را پیشنهاد میکنم.
هاروی [Harvey]، هنری کاستر، ۱۹۵۰
۱- شاید خیلی دور از دسترس باشد. آرزو باشد. خیلی دورِ دور، از دنیای واقعی. امّا فکر کردن به آن، که اشکالی ندارد. به کسی بَرنمیخورد. پیش خودِ آدمی میماند و به کَسی هم نمیگویی. که خیال میکنی روزی از روزها، هر چهقدر هم طول بکشد، طرف -قاعدتن کسی که دوستش داری- خودش بیاید و در خانه را بزند و بگوید: «آمدم.» مثلِ کی؟ مثلِ بایاردو سان رومان در «گزارش یک مرگ». که بعد از هفده سال، سرانجام درِ خانهی آنخلا، آنخلا ویکاریو را میزند و داخل میرود و بالای سَرِ معشوقهاش میایستد و کیفهایش را روی چرخِ خیّاطی میاندازد و میگوید: «خب، این هم من.» در کیفهایش چه بود؟ هیچی. به غیر از لباسهای زیر، دو هزار نامه از آنخلا. یا مثلِ ماجرای توماسیتو کارنینو و مرسدس در «مرگ در آند». که بعد از جدایی روزی وقتی که توماسیتو توی پاسگاه نیست، مرسدس سرزده کیلومترها آمده تا دوباره با عشقش باشد. و چه چیزی هیجانآورتر از اینکه توماسیتو برمیگردد و درِ پاسگاه را باز میکند و مرسدس را هنگام استحمام میبیند. همه میتوانند از این خیال لذّت ببرند. فرقی ندارد، با کسی باشند یا نباشند، ازدواج کرده باشند یا نه. گوشتخوار باشند یا گیاهخوار. همجنسگرا یا همهراخواه. این خیالی هست که فکر میکنم تا زمانی که دارند تهِ گودال میاندازنِت، همراهت هست.
۲- هر ژانری قواعد خودش را دارد. تخطی از ژانر، گناه است. باعث مسخره شدن دیگران میشود. مثل زندگی میماند که اگر به یکباره مسیر زندگیات را تغییر بدهی، یک شکل دیگری بشوی، از اصول و عقایدت -خوب و بدش به کنار- کوتاه بیایی، مسخره به نظر میآیی. فکر میکنم در سینما هم این صادق است. فیلمِ خوب فیلمی ست که از قواعد ژانرش پیروی میکند. آنها را تغییر نمیدهد، قِر و فِر نمیآید و آنگونه ساخته میشود که فیلمهای پیش از خودش، در ژانرش ساخته شدهاند. فرقی هم نمیکند در چه سال و دورهیی ساخته شود. مثلن این فیلمِ «سه و دَه دقیقه به یوما». محصول سالِ ۲۰۰۷ ساختهی جیمز منگولد. وسترن است. در تمام جزئیّات از قواعد ژانرش پیروی میکند. اگرچه از روی نسخهی فیلمی به همین نام [۱۹۵۷] ساخته شده، امّا بسیار وسوسهکننده بوده که حالا در سدهی بیستویکم فیلمساز دستی رویِ آن بکشد و مایههای پستمدرن -که بابِ روز است- را داخل فیلمنامهی آن کند. امّا چه خوب که نمیکند. همچنان به قواعد ژانرش متعهد باقی میماند. موسیقیاش هم، آن قاعده را زیرِ پا نمیگذارد. این سه قطعهی موسیقی، تکّههایی از ساوندترک فیلم است. ترکِ اوّل، در فیلم آنجایی شنیده میشود، که دان ایونس [با بازی کریستین بِل] و بِن وید [راسل کرو] دستبند به دستِ هم، زمانی که آفتاب بالا آمده، از بالای پشتِبامها میدوند و میگذرند و آن پایین، اعضای دستهی بن وید به دنبالِ آنها هستند تا رییسشان را آزاد کنند. امّا نمیدانند آن دو قراری با هم گذاشتهاند. قطعهیی سراسر حماسی و شورانگیز. یک قطعهی وسترنی. موسیقی فیلم ساختهی مارکو بلترامی ست.
هاروی [Harvey]، هنری کاستر، ۱۹۵۰
۱- شاید خیلی دور از دسترس باشد. آرزو باشد. خیلی دورِ دور، از دنیای واقعی. امّا فکر کردن به آن، که اشکالی ندارد. به کسی بَرنمیخورد. پیش خودِ آدمی میماند و به کَسی هم نمیگویی. که خیال میکنی روزی از روزها، هر چهقدر هم طول بکشد، طرف -قاعدتن کسی که دوستش داری- خودش بیاید و در خانه را بزند و بگوید: «آمدم.» مثلِ کی؟ مثلِ بایاردو سان رومان در «گزارش یک مرگ». که بعد از هفده سال، سرانجام درِ خانهی آنخلا، آنخلا ویکاریو را میزند و داخل میرود و بالای سَرِ معشوقهاش میایستد و کیفهایش را روی چرخِ خیّاطی میاندازد و میگوید: «خب، این هم من.» در کیفهایش چه بود؟ هیچی. به غیر از لباسهای زیر، دو هزار نامه از آنخلا. یا مثلِ ماجرای توماسیتو کارنینو و مرسدس در «مرگ در آند». که بعد از جدایی روزی وقتی که توماسیتو توی پاسگاه نیست، مرسدس سرزده کیلومترها آمده تا دوباره با عشقش باشد. و چه چیزی هیجانآورتر از اینکه توماسیتو برمیگردد و درِ پاسگاه را باز میکند و مرسدس را هنگام استحمام میبیند. همه میتوانند از این خیال لذّت ببرند. فرقی ندارد، با کسی باشند یا نباشند، ازدواج کرده باشند یا نه. گوشتخوار باشند یا گیاهخوار. همجنسگرا یا همهراخواه. این خیالی هست که فکر میکنم تا زمانی که دارند تهِ گودال میاندازنِت، همراهت هست.
۲- هر ژانری قواعد خودش را دارد. تخطی از ژانر، گناه است. باعث مسخره شدن دیگران میشود. مثل زندگی میماند که اگر به یکباره مسیر زندگیات را تغییر بدهی، یک شکل دیگری بشوی، از اصول و عقایدت -خوب و بدش به کنار- کوتاه بیایی، مسخره به نظر میآیی. فکر میکنم در سینما هم این صادق است. فیلمِ خوب فیلمی ست که از قواعد ژانرش پیروی میکند. آنها را تغییر نمیدهد، قِر و فِر نمیآید و آنگونه ساخته میشود که فیلمهای پیش از خودش، در ژانرش ساخته شدهاند. فرقی هم نمیکند در چه سال و دورهیی ساخته شود. مثلن این فیلمِ «سه و دَه دقیقه به یوما». محصول سالِ ۲۰۰۷ ساختهی جیمز منگولد. وسترن است. در تمام جزئیّات از قواعد ژانرش پیروی میکند. اگرچه از روی نسخهی فیلمی به همین نام [۱۹۵۷] ساخته شده، امّا بسیار وسوسهکننده بوده که حالا در سدهی بیستویکم فیلمساز دستی رویِ آن بکشد و مایههای پستمدرن -که بابِ روز است- را داخل فیلمنامهی آن کند. امّا چه خوب که نمیکند. همچنان به قواعد ژانرش متعهد باقی میماند. موسیقیاش هم، آن قاعده را زیرِ پا نمیگذارد. این سه قطعهی موسیقی، تکّههایی از ساوندترک فیلم است. ترکِ اوّل، در فیلم آنجایی شنیده میشود، که دان ایونس [با بازی کریستین بِل] و بِن وید [راسل کرو] دستبند به دستِ هم، زمانی که آفتاب بالا آمده، از بالای پشتِبامها میدوند و میگذرند و آن پایین، اعضای دستهی بن وید به دنبالِ آنها هستند تا رییسشان را آزاد کنند. امّا نمیدانند آن دو قراری با هم گذاشتهاند. قطعهیی سراسر حماسی و شورانگیز. یک قطعهی وسترنی. موسیقی فیلم ساختهی مارکو بلترامی ست.
+ Study
+ Who Let The Cows Out
+ The 3 10 To Yuma
۳- «روزی خورخه لوئیس بورخس از خیابانی در بوئنوس آیرس، میگذشته که بندهخدایی با هیجان جلو میآید و از او میپرسد: «آیا شما بورخس هستید؟» بورخس هم در جواب گفته: «گاهی اوقات.» قشنگ بود، نه؟» این را مارکز در گفتوگویی گفته. چندینبار باید خواندش. چه جوابی. بهترین و کوتاهترین جوابی که یک نویسنده آنهم کسی مثلِ بورخس باید بدهد.
+ Who Let The Cows Out
+ The 3 10 To Yuma
۳- «روزی خورخه لوئیس بورخس از خیابانی در بوئنوس آیرس، میگذشته که بندهخدایی با هیجان جلو میآید و از او میپرسد: «آیا شما بورخس هستید؟» بورخس هم در جواب گفته: «گاهی اوقات.» قشنگ بود، نه؟» این را مارکز در گفتوگویی گفته. چندینبار باید خواندش. چه جوابی. بهترین و کوتاهترین جوابی که یک نویسنده آنهم کسی مثلِ بورخس باید بدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر