میگویند کسی که آن بالا نشسته است برای هر چیز و کسی نقشهیی دارد. خیلی دوست دارم بفهمم آن لعنتی برای من چه نقشهیی کشیده است. وقتی به این سؤال بنیادین رسیدم، رفتم از خودش بپرسم. نزدیک خانهام امامزادهیی بوده و هست که تا همین چندوقت پیش از وجودش بیاطّلاع بودم. تا شبی که کاشفِ امامزادهها دستم را گرفت و بُرد آنجا. «امامزاده پنجتن». واقع در لویزان. همچون معبدها در مشرق زمین در روی تپّهیی ساخته شده. اوّلینبار که دیدمش باورم نمیشد چنین چیزی تویِ همین نزدیکیهای خانهام باشد. حیاط بزرگ، با ایوانی وسیع. سقفی بلند با ستونهای زیاد و البته نه چندان قطور. خلوت بود. البته که میدانستم تا چند ساعت دیگر حتمن غلغله میشود. روی سکویی بر روی ایوانش نشستم و همین سؤال را پرسیدم. امّا هیچ جوابی نیامد. خودم را توی خودم جمع کردم و همانجوری نشستم. با صدای گریهی بسیار بلندی از خواب بیدار شدم. خوابم بُرده بود. از بلندگوها صدای الله الله میآمد. چشم که باز کردم باسن مردی را جلوی صورتم دیدم. ایستاده بود و زار میزد. برگشتم و از روی ایوان پایین را دیدم. جمعیّت کیپ تا کیپ نشسته و قرآن به سَر گرفته بودند. خواب خیلی خوشی بود. راحت. نمیدانم چهطور با این همه سروصدا زودتر بیدار نشدم. بلند شدم و از میان جمعیّت که همهشان سرهایشان را پایین گرفته بودند راهی باز کردم و بیرون زدم. تا اذان صبح وقت مانده بود. رفتم کلّهپاچه گرفتم. یک پُرس گوشت، یک عدد مغز و یک عدد زبان. بردم خانه و نشستم به خوردن. شکم که سیر میشود پرسشهای بنیادین هم کمکم از ذهن آدم بیرون میرود. به جایش سؤالهای دیگری اضافه میشود. روی تخت افتادم و فکر کردم. فکر. فکرهای خوب، فکرهای بد.
و بعد یاد آنتونی مونتانا افتادم که در جایی از فیلم «صورتزخمی» میگوید: «هر سگی روزِ خودشو داره.» این را میگوید و میگذرد. تویِ همان لحظه نمیگیری چه گفته امّا بعد، وقتی بهش فکر میکنی، میبینی چه در این جملهی کوتاه نهفته است. بله، روزِ آدم میآید و آنروز... آخ از آن روز. بعد فکر کردم من نمیخواستم، هیچوقت، هیچزمانی نمیخواستم در جایی اوّل بشوم. به جایی، اوّلین نفر برسم. این اوّل شدن همیشه برایم ترسناک بوده. تندتند رفتن، تندتند غذا خوردن، تندتند عاشق شدن، تندتند رفیق عوض کردن، تندتند مدرک گرفتن و... من از این تندتندها همیشه فرار کردم. من آرامآرام منتظر روزِ خودم میمانم. اگر چه همراه با ملال باشد. اگر چه بعضی از شبها هست که مطمئن هستم اگر خوابم ببرد میمیرم. شبهایی هست که تمام شب را در خانه پَرسه میزنم. از اینور به آنور. از دستشویی به بیرون، از بیرون به دستشویی. درِ یخچال را صدبار میبندم و باز میکنم و میبینم داخلش هیچ فرقی نمیکند. شیر آب را باز و بسته میکنم. با گوشم وَر میروم. هوا را تو میکشم و بیرون میدهم. و وقتی که بالاخره خورشید بالا میآید و نورش همین وسط میافتد میفهمم که جان سالم به در بردهام. بله همهی اینها هست امّا، امّا خُب هر آدمی یک جوری ست. من هم اینجوریاش هستم.
و بعد یاد آنتونی مونتانا افتادم که در جایی از فیلم «صورتزخمی» میگوید: «هر سگی روزِ خودشو داره.» این را میگوید و میگذرد. تویِ همان لحظه نمیگیری چه گفته امّا بعد، وقتی بهش فکر میکنی، میبینی چه در این جملهی کوتاه نهفته است. بله، روزِ آدم میآید و آنروز... آخ از آن روز. بعد فکر کردم من نمیخواستم، هیچوقت، هیچزمانی نمیخواستم در جایی اوّل بشوم. به جایی، اوّلین نفر برسم. این اوّل شدن همیشه برایم ترسناک بوده. تندتند رفتن، تندتند غذا خوردن، تندتند عاشق شدن، تندتند رفیق عوض کردن، تندتند مدرک گرفتن و... من از این تندتندها همیشه فرار کردم. من آرامآرام منتظر روزِ خودم میمانم. اگر چه همراه با ملال باشد. اگر چه بعضی از شبها هست که مطمئن هستم اگر خوابم ببرد میمیرم. شبهایی هست که تمام شب را در خانه پَرسه میزنم. از اینور به آنور. از دستشویی به بیرون، از بیرون به دستشویی. درِ یخچال را صدبار میبندم و باز میکنم و میبینم داخلش هیچ فرقی نمیکند. شیر آب را باز و بسته میکنم. با گوشم وَر میروم. هوا را تو میکشم و بیرون میدهم. و وقتی که بالاخره خورشید بالا میآید و نورش همین وسط میافتد میفهمم که جان سالم به در بردهام. بله همهی اینها هست امّا، امّا خُب هر آدمی یک جوری ست. من هم اینجوریاش هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر