هرروز صبح که بیدار میشدیم، میرفتیم بالاسر یحیی. او را میدیدیم که آب دهانش از کنار لبش خط انداخته بود تا روی بالش. دهانش نیمهباز. خرناس میکشید. اولین کار بابام شستن سرش بود. هر روز صبح. یحیی مرتب بود. پیراهن آستین بلند. اولین دکمهی زیرگلو بسته. پیراهن توی شلوار. اما حمام نمیرفت.
- یحیی تو چرا حموم نمیری؟
- سرم که تمیز است پسرعمو.
هرچندماه یک بار بابام بهزور او را توی حمام میانداخت. شلنگ رو میداد دست من. بهم میگفت «خیسش کن.» یعنی آمادهاش کن. انگشتم را میگرفتم نوک شلنگ و میگرفتم سمت یحیی. آب داغ. یحیی خودش را میچسباند به دیوار. پشتش را میکرد به ما. آب را میپاشیدم پشت سرش، پشت گردنش؛ خودش را خم میکرد. میپاشیدم روی کمرش؛ خودش را راست میکرد. میپاشیدم به باسنش، شورتش؛ صدا میداد. میزد زیر خنده. بابام همینطور که سفیدآب را روی کیسه میمالید میگفت «بیا یحیی، مگه نمیخوای بری پیش آذر؟ بو میدی.»
یحیی جوراب نمیپوشید. کفش هم نمیپوشید. با دمپایی میگشت. برای همین قوزک پاش همیشه سیاه بود. نوک انگشتای پاش همیشه سیاه بود. یحیی میگفت «پا، عقل دوم انسان است.»
یحیی پسرعموی بابا بود. از موقعی که مادرش، خانم گلی فوت کرد هفتهای دو روز پیش ما بود. هفتهای سه روز هم خانهی عموی بزرگم. هفتهای دو روز هم خانهی عموی کوچکم.
یحیی کارکردن رو دوست داشت. هرروز صبح میگفت «مرد برای کار کردن است.» بعد پشتبندش میگفت «قرض آدم را مرد میکند.» بعد میگفت «آذر آدم بیکار نمیخواهد. آدم بیکار دوروبرش زیاد است.» یحیی چندبار سعی کرد که کاری پیدا کند. یکروز توی امجدیه وقتی داشته چایی برای یکی از تماشاچیها میریخته، از شادی گل صفر ایرانپاک با کتریش میپرد روی هوا. دو سه نفر را با آبجوش میسوزاند. دیگر به امجدیه راهش نمیدهند. کارش را از دست میدهد. عمو کوچیکم یحیی را به رفیقش که مغازهی پوشاک داشته، معرفی میکند. یکروز که در مغازه تنها بوده، پاچهی هر شلواری که اندازهی مشتری نمیشده، قیچی میکرده و نشان مشتری میداده. آن کار را هم از دست میدهد. سر چند کار دیگر هم میرود اما دوام نمیآورد؛ «با علایق من سازگار نبود.»
یحیی بدنش سفت بود. خیلی سفت. زورش خیلی زیاد بود. خیلی. «یحیی چرا اینقد زورش زیاده؟» دوتا کپسول گاز رو میگذاشت روی دوتا شانههایش. میافتاد دنبال وانت. کف دستهایش بزرگ بودند. آنها را روی زمین میگذاشت. میرفتم رویشان. بلندم میکرد. «آذر زور زیاد را دوست میدارد.»
یحیی در خشکسالی بهدنیا میآید. در زادگاهش، روستای سیدآباد نزدیکیهای فراهان. مزرعهها و باغها خشک شده بودند. روز تولد یحیی، اهالی روستا دنبال پدرش، روحالله میروند که «بیا زنت زاییده.» پیدایش نمیکنند. میگردند. برمیگردند و به خانمگلی میگویند. خانمگلی اصرار میکند که همراه آنها برود. میرود. عقب میافتد. گم میشود. خانمگلی یحیی را به بغل میگیرد و پای یک درخت مینشیند؛ یکروز کامل؛ بدون آب، بدون غذا. آنها را زنده پیدا میکنند. به خانم گلی میگویند که روحالله را پیدا کردهایم. توی یک چاه خشک. مُرده. باد کرده. بو گرفته. «اما درش آوردیم.» چند هفتهی بعد خانمگلی با یحیی عازم تهران میشوند. آن تکدرخت برای اهالی روستا میشود معنای حیات. میرفتند پای درخت، دعا میکردند، دنبال حاجت بودند. اما چندماه بعد، آن تکدرخت هم خشک میشود. نابود میشود. میدیدند که باد چگونه دستمالهای رنگی که به شاخههای درخت بسته بودند، میبرده و در دشتهای خشک پخش میکرده. آنها که مانده بودند هم هرکدام سمت جایی را میگیرند و میروند. سیدآباد از بین میرود.
یحیی غذا را با ولع میخورد. یحیی دهان گشادی داشت. پشتسرهم لقمهها را توی دهانش میگذاشت. «غذا انسان را نیرومند میکند.»
- یحیی اینقد با پلو نون نخور.
- نان نشاسته دارد شهلاخانم.
یحیی از هیچچی نمیترسید. یک شجاعت بینهایت. توی یکی از تظاهراتها، سر خیابان تختطاووس گارد که حمله میکند بابام و رفقایش فرار میکنند. یحیی را میبینند که برعکس آنها سمت گارد دارد میدود. فریاد میزده. با دمپایی. یحیی میرود و خودش را روی کاپوت یکی از جیپهای ارتش میاندازد. عمو بزرگم توی پاسگاه از لای در میدیده که یحیی روی صندلی وسط اطاقی نشسته و افسری ازش سؤال میپرسد. یحیی در جواب از کاهش قیمت نفت حرف میزده. آخر هر جملهاش این را میافزوده «اما با این وجود، جاوید شاه.» افسر هم هرچند دقیقه یکبار سیلی زیرگوش یحیی میزده. «سرکار، این اصلن توی این خطا نیست. یعنی نفهمیده چیکار میکنه. این یهجوریه.»
- خُله؟
- نه. سواد داره. میخونه. حرف میزنه اما مغزش یککم مختله.
«یحیی اختلال مغزی داره.» از بابام که میپرسیدم «یحیی چرا اینجوریه؟» جوابش این بود.
آن دو روز که یحیی خانهی ما بود، بهترینِ روزها بود. روی پشتبام، میدویدیم. داد میزد. «داد بزن پسرعمو.»
- چرا یحیی؟
- هوا داخل ریهات برود.
یحیی یکبار به مادرم گفته بود «شهلاخانم، داخل سرم یک چیزی هست وز وز صدا میدهد. روزها قطع میشود، شبها روشن میشود.»
سالها بعد همراه بابا و مامان رفتم ملاقات یحیی. کهریزک. پنجاه شصتتا کیم خریده بودیم، آنجا پخش کنیم. یحیی تکان نخورده بود. همان شکلی که او را دیده بودم، مانده بود. قبلها از بابام پرسیده بودم «یحیی مگه از شما بزرگتر نیست، چرا پیر نمیشه؟» همانجوری مانده بود. فقط یک کم موهای بالای گوشهایش بورتر شده بود. روی تختش نشسته بود. کنار پنجره. آفتاب افتاده بود روش. نور خورشید پوستش را سفیدتر کرده بود. موهاش را بورتر. چند کتاب هم روی زمین کنار تخت چیده بود. ما را که دید هیچ تکان نخورد. بهش گفتم «سلام یحیی؟ من رو میشناسی؟»
- چرا نشناسم.
جعبهی بستنیها را بغل گرفتم. چندنفری توی سالن روی تختها خوابیده بودند. چندنفر هم لبهی تختها نشسته بودند.
- سلام. کیمه. بفرمایید.
برمیداشتند.
چند نفری هم توی حیاط بودند. داشتن راه میرفتند یا توی آفتاب تکیه به دیوار، نشسته بودند.
- سلام. کیمه. بفرمایید.
«شهلاخانم، آذر هفتهی پیش زنگ زده. خانم پرستار بهم گفت. آذر گفته که نتونسته بیاد. سرش شلوغ بوده. اما این هفته گفته میآد.» رفتم جعبه را جلوش گرفتم.
- یحیی، کیمه. بفرمایید.
یکی برداشت. بلند شد و دست روی جیبهاش زد.
- پولی نیست یحیی.
- نه پسرعمو الآن میدم.
- مجانیه یحیی، این کارا چیه.
- نه شهلاخانم، حساب میکنم.
- بخور یحیی، گرمه. آب میشه.
- همینجا گذاشته بودم.
یحیی بالشش را بلند کرد. زیرش را دست کشید. دولا شد و زیر کتابهایش را گشت.
- این مسخرهبازیا چیه یحیی؟
بابام بستنی را از دستش گرفت. بازش کرد. نوک کیم را کرد توی دهان یحیی.
- دهنت رو باز کن یحیی. داره میریزه.
یحیی دهان بزرگش را باز کرد و یک گاز به بستنی زد. همانطور که ملچملوچ میکرد گفت «شهلاخانم، به تلفنخونه سپرده بودم آذر که زنگ میزنه بهش بگن که یککم اوضاع من ریخته بهم. با خودش پول بیاره.»
- میآره یحیی.
یحیی گاز آخر را به بستنی زد. چوبش را کرد توی دهانش و چند ثانیه نگه داشت و آن را آرام بیرون کشید. بعد دوباره دولا شد و از لای یکی از کتابهایش یک نخ سیگار برداشت. سیگار صاف شده بود. سرش هم خالی شده بود. توتونش ریخته بود لای کتاب. بابام فندکش را از جیبش درآورد و برایش روشن کرد. یحیی پنجره را یککم باز کرد. پکی به سیگار زد و دودش را داد سمت پنجره. دودش توی نور آفتاب، روی هوا معلق مانده بود.
چندماه بعد، در مردادماه، عمو بزرگم به بابام زنگ زد و گفت بهش زنگ زدن و گفتن یحیی مُرده. توی سلف، ظهر، وقت نهار، وقتی یحیی آن لقمهی بزرگ نان حاوی برنج را توی دهانش گذاشته، بهجای اینکه وارد مری شود، میرود توی نای. یحیی چند سرفه میکند. از صندلیاش بلند میشود. کف دستهای بزرگش را روی گلویش میگذارد و فشار میدهد. یحیی قرمز میشود. با کمر روی زمین میافتد. بقیه میآیند دورش جمع میشوند. یحیی پاهایش را تکان میدهد. بقیه بدون ترس، به چشمان پر از ترس یحیی نگاه میکنند. پرستارها سر میرسند. لقمه دوازده سانتیمتر پایینتر میرود و میچسبد به نایژه. یحیی خفه میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر