دوشنبه

دم‌اسبی را با پنجه‌اش گرفت و به گرمی به سبیل خیسش فشرد.

"میرنا رنو را با مهارت در میان ماشین‌ها راند و ویراژ داد تا این‌که از آخرین چراغِ چشمک‌زنِ حومه‌ی شهر هم گذشت. بعد تاریکی بود و نمک‌زارها. ایگنشس به تابلوِ بزرگ‌راه که نور چراغ ماشین بر آن افتاده بود نگاه کرد. یو. اس. ۱۱. تابلو از کنارش گذشت. شیشه‌ی پنجره‌ی را چند سانت پایین کشید و هوای شوری را که از خلیج می‌وزید و در مسیرش از روی نمک‌زارها می‌گذشت، فرو داد.
هوا مثل ملین دریچه‌اش را باز کرد. دوباره نفس کشید، این‌بار عمیق‌تر. سردرد مزمنش داشت به‌تر می‌شد.
با حق‌شناسی به پشتِ سر میرنا نگاه کرد، دُم‌اسبی معصومانه بالای زانویش تاب می‌خورد. با حق‌شناسی. ایگنیشس با خودش فکر کرد چه‌قدر مضحک. دم‌اسبی را با پنجه‌اش گرفت و به گرمی به سبیل خیسش فشرد." 
این سطرهای پایانی رمان «اتحادّیه‌ی ابلهان» است. باید کامل خوانده شود تا فهمید حومه‌ی شهر کجاست. سفر چیست. یا دریچه کجاست. باید خواندش تا فهمید این ایگنیشس با نام کامل اینگنیشس جی. رایلی کیست، یا میرنا مینکوف. یا وقتی از سبیل صحبت می‌کنیم از چه صحبت می‌کنیم. شرح حماقت‌ها و بی‌شعوری‌های پیرامون و خودمان، بی‌عدالتی‌ها و دورویی‌ها است. و نیز شرح تنهایی‌ها ست. 
آدم با خودش تعارف ندارد. وقتی که شب‌ها سَر به بالین می‌گذارد، خودش است و خودش. پس هیچ چشمی او را نمی‌پاید. آن‌جا، آن لحظه، معمولن نقطه‌ی شناخت‌ها و کشف‌ها و تصمیم‌گیری‌ها ست. دی‌شب وقتی رمان را تمام کردم، به یک کشف رسیدم. این‌که انسان «بد»ی هستم. بد بودن تعریف ندارد. کلمه خودش را تعریف می‌کند. دو حرف است و یک سیلاب، دیگر تعریف ندارد. انسان‌های بد هستند که جایی گیر می‌کنند. جواب نمی‌گیرند. بالا و پایین می‌پرند و وول می‌خورند امّا دریغ از یک حرکت. صبح وقتی که بیدار شدم، ابتدا فکر کردم روحم تغییر کرده است. گویی انسان دیگری شده بودم. امّا ظهر نشده، فهمیدم همان هستم که بوده‌ام. هم‌چنان تلخ، هم‌چنان گرفتار. داستان‌های نصفه‌ونیمه. این است که جان آدمی را می‌گیرد. همین تکّه‌های پراکنده. یک‌بار می‌خواهم تا تهِ یک داستان بروم. صفحه‌ی آخرش را بخوانم و ببندمش. و بعد دستانم را پشت سرم بگذارم و تکیه بدهم به دیوار. 
بعد از آن کشف، رفیقی سطری نوشت شعرگون: « بزرگیان، اسب کوچکش را سوار شد، و رفت.» رفتنی می‌خواهم مانند رفتن ایگنیشس. که قبل از این‌که با میرنا برود تنها یک‌بار رفته بود. رفتن اوّل برایش کابوس بود. دوّم امّا رهایی شد. چون داستانش را به پایان رساند. من هم دست می‌کشم به موهایش [به هر مویی نمی‌توان مو گفت. در نگاه اوّل مو، مو است. در نگاه‌های بعدی مو دیگر مو نیست. موی مورد نظر یعنی دیگر مو نیست. حبل‌المتین می‌شود. این موها بو دارند. طعم دارند و خیلی چیزهای دیگر در آن می‌بینی. پیچیده است کلن.] چی می‌گفتم؟ آها... دست می‌کشم به موهایش. دست می‌کشم و می‌روم. می‌رویم.

۲ نظر: