۱- شیرِ دستشویی چکّه میکرد. سالها ست چکّه میکرد. چون واشرِ شیرِ دستشویی شکسته بود. سالها شکسته بود. واشرِ شکستهی شیرِ دستشویی را با یک واشرِ نو عوض کردم. شیرِ دستشویی دیگر چکّه نکرد. شب شد. خوابم نمیبرد. چیزی کم بود. واشرِ نو را باز کردم و واشر شکسته را گذاشتم سرِ جایش. دوباره شیرِ دستشویی چکّه کرد. خوابم برد.
۲- یک آگهی هم میخواهم بدهم در روزنامههای کثیرالانتشار. اگر آنجا نشد همینجا بدهم. که بنویسم، بزرگ با فونت تیتر با سایز ۶۰ بنویسم: «دیگر نگران تنهایی حیوانات خود نباشید.» زیرتیتر هم این را بنویسم: «روزهای پنجشنبه و جمعه با آغوش باز میزبان حیواناتِ خانگیتان هستیم.» رابطهی بسیار گرمی با حیوانات دارم. با آنها حرف میزنم، آنها هم با من حرف میزنم. من میتوانم ساعتها با آنها دردِ دل کنم، آنها نیز. تا کنون سگی پاچّهی مرا نگرفته است؛ من نیز. با انواع پرندگان نیز توانایی دوست شدن دارم. به سرعت با آنها اُخت میشوم؛ آنها نیز. مثلن هر روز صبح، دستهیی از پرندگان، از کبوتر گرفته تا کلاغ در حیاطِ خانهام مشغول هستند. تا من پنجره را باز میکنم، آنها پَر میزنند و میروند. این عمل و عکسالعمل بین من و این پرندگان سالها برقرار است. به درکِ مشترک با یکدیگر رسیدهایم. پس پنجشنبه و جمعهها اگر نمیتوانید از حیوانات خود مراقبت کنید، جایی و کسی هست که این کار را برایتان انجام دهد.
۳- احمد قابل درگذشت. زندگی پرفراز و نشیبی داشت. او همیشه دوست داشت، سفری به کربلا برود. پاسپورتش را امّا پس از سفر به تاجیکستان ضبط و پس نداند. یک ساعت پس از مرگ مغزیاش به خانوادهاش زنگ میزنند که حالا پاسپورت احمد قابل آزاد شده است. بیایید و بگیرید. تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل.
۴- نشستم چند ساعتی با یک غریبه حرف زدم. غریبهی غریبه. اسمش را هم نمیدانستم. هر چه داشتم گفتم البته که او نیز گفت. حرف زدن با یک غریبه که هیچ ازش نمیدانی و ازت هیچ نمیداند، لذّتبخش است. بیمقدّمه، راحت. به نظرم بعضیها هم میتوانند همانجایی باشند که رازهایمان را در آنجا میگوییم. مانند آن تکدرختِ «در حال و هوای عشق». که مرد میرفت و درِ گوش درخت چیزهایی میگفت. دوربین نزدیک نمیشود. در لانگشات مردی دیده میشود که سرش را روی شانهی درخت گذاشته و نجوا میکند. غریبه، سن زیادی نداشت، بزرگتر بود امّا جوان بود. جوان بود امّا کهنهمرد بود. حرفهایمان که تمام شد بدون خداحافظی از هم جدا شدیم. مانند اوّل دیدار که بیسلام شروع کرده بودیم. اینها را گفتم که بگویم کهنهمرد در آخر گفت: «تو حدیث خودت را بخوان. بگو.»
۵- دوندهها را دیدهای؟ دوندههای رشتههای بالای ۱۰۰ متر. دوندههای سرعت عجول هستند. از آنها خوشم نمیآید. زود شروع میکنند، سریع میدوند و به آن چیزی که میخواهند به سرعت میرسند و از خطّ پایان عبور میکنند. نمیدانم چه لذّتی میبرند؟ آخر اینهمه سرعت؟ گاهی دوربینها هم از آنها جا میمانند. من امّا دوندههای استقامت را دوست دارم. آرام شروع میکنند. میدوند. خسته میشوند. در مارتنها، دوندهها حتّا در مسیر میایستند. آبی مینوشند و دوباره دویدنشان را، ماجرایشان را از سَر میگیرند. و هنگامی که از خطّ پایان عبور میکنند، وقتی به هدفشان میرسند، از حال میروند. غش میکنند. پاهایشان تحمّل اینهمه رنج را ندارند. لذّت میبرند. گریه میکنند. آنها بدنی معمولی دارند مانند من. عضلاتی ندارند مانند من. امّا میدوند و میدوند و میدوند. آنها خسته میشوند مانند من. در طول مسیر میایستند مانند من. و وقتی پیروز میشوند، به خط پایان میرسند، از شادی غش میکنند، مانند من. باید با مسیر، با ماجرای خودت، با داستانِ خودت، در «او» حل شوی. حل شدن. دهخدا مقابل آن نوشته است: «آب شدن». باید در داستانت، در «او» آب شوی. و بعد نوشته: «مرتفع شدن آن». وقتی مرتفع شود، رفع شود، دیگر هر اتّفاقی در طول مسیر بیفتد تو میدوی. به سمتِ خطّ پایان میدوی.
۶- «ترسو، ترسو، احمق، احمق، جرأتش رو نداری... مگه دیگه چی مونده؟ بزن برو.» -هامون (فیلمنامه)، داریوش مهرجویی، نشرِ زمانه، چاپ اوّل، بهار ۱۳۷۱
* تیتر: نام فیلمی ساختهی رابرت زِمکیس. داستان مردی به نام فارست گامپ (با بازی تام هنکس) که از کودکی فلج است. اسکلت به پایش میبندد. گوشهگیر است و منزوی. تنها. در حادثهیی اسکلت فلزیِ پایش میشکند و او شروع به دویدن میکند. میدود و میدود. عاشق میشود، میدود. به جنگ میرود، میدود. پیر میشود، میدود. میمیرد، میدود. الآن هم خبر رسیده که او همچنان در حال دویدن است.
عالی بود جناب
پاسخحذفممنون.
حذفلایک!:-))
پاسخحذفاینجا و البته هیچجای دیگری نمیشود لایک را لایک کرد.
حذفعالی
پاسخحذفممنون.
حذفممنون ،بسی حض بردم ،عالی بود
پاسخحذفشیر دستشویی من هم چه می کند ،صدایش فاصله های میان مصرع هایم را معین می کند !
بعضی چیزها را نباید دست زد. حتّا اگر خراب باشند. حتمن حکمتی دارند.
حذفبدو فارست، بدو!
پاسخحذفhttp://hoseinvahdani.com/blog/wordpress/?p=65
یکجور شوخی زمان با من و علی بزرگیان :)
با آدم ها هم رابطه گرمی داری که پذیراشون بشی؟:)
پاسخحذفکاش میشد این روحیّه را داشت.
حذفیکم سخته ولی میشه.
پاسخحذفشاید. امتحان نکردم.
حذفمیشه امتحان کرد.
پاسخحذفچه جوری میشه بهت گفت؟
پاسخحذفهر چیز خرابی را نباید درست کرد..گاهی باید به خرابی عادت کرد
پاسخحذفعادت میکنی. حتّا اگر نخواهی.
حذفیاد بد خوابی هام با صدای خر وپف افتادم که اوایل هیچ توان تحملش رو نداشتم تا که به خر و پف کسی اونقدر عادت کردم که بدون اون دیگه خوابم نمیبره
پاسخحذف