گفتم: «بیا اینجا.»
گریس گفت: «چشم، قربان.»
هر دومان زدیم زیرِ خنده.
گریس خیلی آرام به سمتم آمد و در آغوشم جای گرفت. تنش انگار قالبِ دستهام بود.
آهسته زمزمه کرد: «چی میخوای؟»
به سختی صداش را میشنیدم.
گفتم: «تو چرا اینقدر قشنگی؟»
گریس نخودی خندید.
... و از آن به بعد به خوبیوخوشی در کنارِ هم زندگی کردند.
[نامهیی عاشقانه از تیمارستانِ ایالتی (مجموعه داستان)، ریچارد براتیگان، ترجمهی مهدی نوید، نشرِ چشمه، چاپِ اوّل، ۱۳۸۹]
Hamishe benvisid,khoshie ruzaneye man id
پاسخحذفممنون.
حذفچرا داستان ها اینقدر بی رحم اند ؟!
پاسخحذفجقدر هیج وقت براتیگان را نفهمیدم.
دوست داشتم اما اینکه نوشتید را