جمعیت هلم میدهد. میافتم توی گودال. دستم را ستون میکنم. دستم روی پایینتنهاش میافتد. روی پاهایش. فرو میرود. انگار پایینتنهای نیست. و نیست. دست و پاچهام گلی میشود. دارد باران میآید. ساعتهاست. شاید هم روزهاست. سرم را بالا میآورم. جمعیتی سرهایشان پایین است و داخل گودال را نگاه میکنند. آنها که عقب ایستادهاند سرک میکشند. من و دو داییام در گودال هستیم. داییام برمیگردد و نگاهم میکند: «داییجان اینجا چیکار میکنی؟» بلند میشوم. صورت مچالهی داییمحسنم را میبینم. لبهای کبود و سیاهش. جای دندانهایی که نیست. اینها را میگویم. هر دفعه که از خواب میپرم. میگویم اینها همراه من اند. شبها. توی خواب. بعد از اینکه بهم میگوید تو نمیخوابی، میمیری. بعد از اینکه بهم میگوید شبها به پهلویم مشت میزنی. میگویم اینها هر چه هستند، به آنها خو کردم. میروند. حالم و روزم بهتر میشود. بعد از مدتی دوباره برمیگردند.
در نامهای که دارم برایش مینویسم، آوردهام ماهها دنبال حقیقت میگشتم. پرسوجو میکردم. همهی اتفاقات این سالها را کنار هم میگذاشتم. با جزئیات کامل. هرچه از گفتهها و عکسالعملها حتا میمیک چهرهاش، به یاد میآوردم، توی دفترچهای یادداشت میکردم. هر چه ربطی به ماجرا داشت، کنار آنها مینوشتم. خط در خط. فلش در فلش. اگر از من بپرسی حقیقت را بالاخره پیدا کردی؟ جواب میدهم به این نتیجه رسیدم که حالم از خودم بهم میخورد. اینجا قاتل و مقتول یکی است. از این حالم بهم میخورد. برایش مینویسم همهی آن نوشتهها را زیر تشک تختم گذاشتهام. شبها که میخوابم زور میزنم و به تشک فشار میآورم. به این امید که او هم روی آنها فشار بیاورد. برایش مینویسم احساس میکنم روی یکی از این گویهای سنگی ایستادهام. دستهایم را باز کردهام و تلاش میکنم تعادلم را حفظ کنم. امسال داییام از اربعینِ کربلا میگفت. از او شنیدم خاندانی در عراق هست بهنام بنیاسد. در روز عاشورا وقتی میشنوند چه اتفاقی در کربلا افتاده، راهِ سیوپنج کیلومتری را تا کربلا میدوند. اما خب، دیر میرسند. هنوز که هنوز است خاندان بنیاسد در روز عاشورا و روز اربعین مسیر چند ده کیلومتری را تا کربلا میدوند. بعد از قرنها؛ باز هم دیر میرسند و البته دیر خواهند رسید. برایش مینویسم فکر میکنم دیگر فرصتی باقی نمانده. فکر میکنم دیگر دستوپازدنهایم فایدهای ندارد. چند هفته پیش بعد از مدتها از تهران بیرون زدم. رفتم فریدونکنار. سالهاست میخواهم آنجا بروم. سالهاست میخواهم از تهران بیرون بروم. با اتوبوس ساعت ۲، از ترمینال شرق راه افتادم. چهارساعت بعد کنار دریا ایستاده بودم. باد شدیدی میآمد. از روی ساحل صدف برمیداشتم و سمت دریا میانداختم. صدفها سبک بودند. باد مسیر صدفها را تغییر میداد. باد باعث میشد صدفها آنجا که دوست داشتم توی دریا نیفتند. برایش مینویسم این اواخر حدیثی از امام علی خواندهام که گفته «إضاعَةُ الفُرصَةِ غُصَّةٌ»؛ از دست دادن فرصت، غصّه میآورد. خیلی قشنگ است، نه؟