پنجشنبه

خانم نظری

وقتی شانزده سالش بود با محمدجواد حسن‌زاده ازدواج کرد. می‌خواست از خانه‌اش، از شهرش، از انزلی بیرون بزند. آقای حسن‌زاده تازه به استخدام شرکت شیلات درآمده بود و به تهران منتقل شده بود. بله را در همان اولین جلسه‌ی خواستگاری به آقای حسن‌زاده داده بود. پسر بیست‌سالش بود، آقای حسن‌زاده. به مامان گفته بود پسر خوبی بود اما کمی شیرین می‌زده. گفته بود زیاد هم بر و رویی نداشته. زیاد که نه، اصلاً نداشته. درواقع به مامان گفته بود آقای حسن‌زاده زشت بوده. مردی کوتاه‌قد، لاغر، با دست‌هایی دراز، و البته موهایی که ریزشش شروع شده بود. اما از آن‌ها بود که آدم می‌توانست به او بگوید چه می‌خواهد. آقای حسن‌زاده دوستش داشت. واقعاً هم او را می‌خواستش. در جاده‌ی چالوس، دختر از ذوق ترک خانه و شهرش، هر چند دقیقه یک‌بار از آقای حسن‌زاده می‌خواهد کنار جاده بایستد. آقای حسن‌زاده هم هربار مانند بار اول، می‌خندید و یک چشم می‌گفت. دختر پیاده می‌شد و چندتا جیغ و چند لبخند به همسرش تحویل می‌داده و دوباره سوار می‌شدند و به سمت تهران راه می‌افتادند.
خانم نظری خانه‌ای را که خودش و آقای حسن‌زاده در آن زندگی می‌کردند، دوست داشت. آن‌ها خانه‌ای در زیرزمین ساختمانی اجاره کرده بودند. در خیابان نیروی هوایی. منظره‌ی پنجره‌اش هم رو به خیابان بود و هم نبود. درواقع پنجره‌ی خانه هم‌سطح خیابان بود. هرچند آن‌چه که او عصرها وقتی پشت پنجره می‌ایستاد می‌دید، پاهای عابران و تنه‌ی درختان پیاده‌رو و لاستیک ماشین‌های گذری بود، اما تمام تلاشش را می‌کرد تا آن‌جا را تمیز و مرتب نگه دارد. خانم نظری و آقای حسن‌زاده سال‌ها در آن خانه زندگی می‌کنند. حتا وقتی شرایط کاری آقای حسن‌زاده به‌تر می‌شود و پس‌اندازی جمع می‌کند، خانم نظری پیشنهاد او را برای اسباب‌کشی به خانه‌ی دیگر رد می‌کند.
خانم نظری به مامان گفته بود که پس از دو سه سال به یک‌باره عاشق آقای حسن‌زاده می‌شود. عاشق همه‌چی او. حتا عاشق لاغری او. گردن دراز او. خانم نظری به مامان گفته بود بعضی از شب‌ها وقتی آقای حسن‌زاده خسته به خواب می‌رفته، او مهره‌های ستون فقراتش را می‌شمرده. حتا چندباری صبح‌ها، در تنهایی، از فرط دوست‌داشتن آقای حسن‌زاده گریه کرده است. خانم نظری گفته بود هنوز گاهی وقت‌ها بوی آقای حسن‌زاده را احساس می‌کند.
خانم نظری در بیست‌سالگی برای اولین‌بار در آن خانه‌ی زیرزمینی‌شان، مدادرنگی‌اش را باز می‌کند. خانم نظری تا کلاس چهارم ابتدایی درس خوانده بود. پس از آن تنها کاری که دوست داشت با کاغذ انجام دهد نقاشی کشیدن بود. مدادرنگی‌اش هدیه‌ی تولد چهارده‌سالگی‌اش بود که برادرش حمید به او داده بود. آقای حسن‌زاده دوست داشت او را موقع نقاشی کشیدن تماشا کند. خانم نظری به مامان گفته بود آن‌ها، یعنی او و آقای حسن‌زاده در لحظه زندگی می‌کردند.
یک‌روز عصر که خانم نظری داشت آشپزخانه‌شان را تمیز می‌کرد و زانو زده بود، تلفن زنگ می‌خورد. بلند می‌شود و تلفن را جواب می‌دهد. آن طرف خط یکی از هم‌کارانان آقای حسن‌زاده، به او اطلاع می‌دهد که به بیمارستان فیروزگر برود. خانم نظری وقتی به بیمارستان می‌رسد، چند هم‌کار آقای حسن‌زاده را می‌بیند که آرام به سمتش می‌آیند. به او می‌گویند آقای حسن‌زاده وقتی پشت میزش نشسته و کاغذها را بالا و پایین می‌کرده و چایی‌اش را مزه‌مزه می‌کرده، از هوش می‌رود. به او می‌گویند آقای حسن‌زاده سکته‌ی قلبی کرده است. به او گفتند آقای حسن‌زاده مٌرده است. آن شب وقتی به خانه‌شان برمی‌گردد و پشت پنجره می‌ایستد، هنوز چشمانش خشک بودند. حتا موقعی که پدر و مادرش هم از انزلی به تهران رسیدند، صبر می‌کند و باز هم گریه نمی‌کند.
خانم نظری را برای اولین‌بار وقتی که روی مبل خانه‌مان نشسته بود و داشت نارنگی را از وسط باز می‌کرد، دیدم. زنی گوشتالو. با ران‌هایی چاق. با سینه‌هایی درشت. با موهایی مجعد کوتاه، که چندماهی می‌شد از رنگ‌کردن‌شان، می‌گذشت. چشمانی درشت با خط چشمی سیاه. سلام که دادم دو پر نارنگی گوشه‌ی لپش انداخته بود. دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گذاشت و با صدایی گرفته و با لبخند جوابم را داد. از او به‌خاطر عطر تشکر کردم.
خانم نظری هر سه- چهارماه یک‌بار به آستارا می‌رود. این کار را سال‌ها انجام می‌دهد. به آستارا می‌رود و جنس می‌خرد و برمی‌گردد و آن‌ها را می‌فروشد. لباس، زنانه و مردانه، زیر و رو. لوازم آرایشی. شامپو. و عطر. گاهی هم از قبل سفارش می‌گیرد. تنها یک‌بار در حدود هفت- هشت ماه شد که به آستارا نرفت. در آن مدت بیش‌تر عصرها پیش مامان می‌رفت و با هم حرف می‌زدند. در یکی از همان روزها بود که برای اولین و فکر می‌کنم برای آخرین‌بار خانم نظری مرا بغل کرد. پاگرد طبقه‌ی دوّم را که رد کردم دیدم خانم نظری دم در آپارتمانش، ایستاده است. مامان هم دم در خانه‌مان. شش- هفت پله را که بالا آمدم، سلام دادم. داشتم کفشم را درمی‌آوردم که خانم نظری جلو آمد و من را به سمت خودش کشید و بغل کرد. گریه‌اش گرفته بود. سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود و می‌گفت بوی امیر را می‌دهی. به مامان نگاه کردم. او طوری من را نگاه کرد که یعنی این‌کار برایش خوب است. سه ماهی می‌شد که از مرگ امیر، برادرزاده‌اش، پسر حمید می‌گذشت. امیر ۲۸ سالش هم نشده بود. یک‌روز صبح سوار پژو۲۰۶ اش می‌شود. راه می‌افتد. در اتوبان نیایش پشت فرمان سکته می‌کند. ماشین کج می‌شود و می‌رود و به استوانه‌های پلاستیکی، اوّل خروجی مطهری می‌خورد و می‌ایستد. ده‌دقیقه‌ی بعد خانم فاطمه اسحاق‌تبار گوینده‌ی رادیو پیام از ترافیک شدید در اتوبان مدرس، شمال به جنوب خبر می‌دهد و از رانندگان می‌خواهد آرامش‌شان را حفظ کنند و بین خطوط رانندگی کنند. قبلاً خانم نظری به مامان گفته بود که برادرزاده‌اش، امیر، پسر شُلی است. یعنی بی‌خیال است. تن به کار نمی‌دهد. با هم خندیده بودند. 
پس از مرگ آقای حسن‌زاده، خانم نظری یک‌بار دیگر ازدواج می‌کند. با محسن جباری. از او بچه‌دار می‌شود. به مامان گفته بود این‌دفعه می‌خواستم با کسی ازدواج کنم که در کار دولتی نباشد. کارمند نباشد. به مامان گفته بود کارمندها پشت میزهای‌شان دق می‌کنند. وقتی مامان بهش گفته بود که ممکن است برای غیر کارمندها هم بلا بیاید، گفته بود برای آن‌ها خطر کم‌تر است. چون آزاد اند. آقای جباری کار آزاد داشت. با دوستش در طبقه‌ی دوم پاساژ علاالدین مغازه‌ای دارد. خرید و فروش و تعمیر موبایل.
دی‌شب مامان گفت خانم نظری عطرهای دیگر هم آورده. بیا این‌دفعه یک عطر دیگر بگیر. قبول نکردم. به عطر خودم عادت کرده‌ام. به بویش. به شیشه‌اش. شبیه قمقمه‌ی سربازان است. به مامان گفتم هر کسی باید بوی خودش را بدهد. سه سالی شده که این عطر را به خودم می‌زنم. عطرهایی که خانم نظری از آستارا می‌آورد. هر بار وقتی مامان دارد پول را به او می‌دهد می‌گوید الآن این‌ها توی تهران خیلی گران‌تر است. من هیچ‌چی رویش نمی‌کشم. البته این فقط مخصوص شماست. همین‌ها را هم وقتی مامان دارد جعبه‌ی عطر را به من می‌دهد می‌گوید. من هم هربار می‌گویم این‌دفعه، سر راهم به یکی از عطرفروشی‌های وزرا می‌روم و قیمت می‌گیرم.