پنجشنبه

دراز کشیده بودیم. توی تاریکی، در سکوت سیگار می‌کشیدیم. سرش را روی شکمم گذاشته بود. انگشت‌های یک دست‌مان را توی هم گره زده بودیم. قطره‌های باران روی سقف کولر می‌خورد و صدایش می‌آمد. صدایش از دریچه‌ی کولر رد می‌شد و به گوش‌مان می‌رسید. هنوز دریچه‌ی کولر را با پلاستیک نپوشانده بودیم. هر چند دقیقه یک‌بار نورِ چراغ اتومبیلی گذری، از پنجره‌ی خانه می‌آمد و روی صورت‌مان می‌افتاد. صورت‌مان روشن می‌شد و بعد، دوباره تاریک می‌شد. موتور بودا؟ گفتم نه. گفت چرا موتور بود. نورش کم‌جان بود. گفتم ماشین بود. فقط یک چراغش سوخته بود. گفت مثل تو. چندروزی می‌شد که با هم حرف نزده بودیم. نه این‌که قهر باشیم، حرف‌مان نمی‌آمد. البته می‌گفت تو، یعنی من، حرفم نیامده. بهم گفته بود تو هر موقع که دوست داری سوار اسبت می‌شوی. دور می‌شوی. گفته بود تو اسبت را دوست داری. معلوم نیست کجا می‌روی. جوابش را نداده بودم. سیگارش را خاموش کرد و انگشت‌هایش را از انگشت‌هایم درآورد و به پهلو، پشت به من شد. دستم را روی صورتش بردم. دستم را روی چشم‌هایش گذاشتم. توی تاریکی چاره‌ای جز این نداشتم که ببینم در چه حال است. دسته‌ای از مویش را که روی گوشش ریخته بود، عقب بردم. توی گوش‌هایت مو درآوردی. می‌روی موزنی بهش بگو این‌جا را هم بزن. به اپیلاسیون می‌گفتم موزنی. واژه‌سازی. بهش گفته بودم که این واژه از کجا آمده. مولانا. مولانا یک کلمه‌ای دارد به عنوان کم‌زنی. کم‌زنی یعنی فروتنی. گفت بعضی موقع‌ها دماغ تو هم مو درمی‌آورد. سفید هم هستند. بزن‌شان. برایش از آن‌روزی گفتم که معلم کلاس چهارم یا پنجم، در کلاس جغرافیا از ستاره‌ی قطبی گفت. گفت هر کسی می‌تواند ستاره‌ی قطبی را پیدا کند و جهت‌ها را به کمک آن تشخیص دهد، از آن‌روز به بعد هر شب پشت‌بام می‌رفتم. می‌رفتم دنبال ستاره‌ی قطبی. تا پیدایش کنم. سربالا این‌قدر دور خودم می‌گشتم و آسمان را نگاه می‌کردم که سرگیجه می‌گرفتم. این‌طرف، آن طرف. پیدایش نمی‌کردم. معلم گفته بود از نورش پیدایش می‌کنید. از تیغه‌ی کوتاه رد می‌شدم و روی پشت‌بام خانه‌ی هم‌سایه‌ها می‌رفتم. نبود. بعضی از شب‌ها هزاران ستاره در آسمان بود. هزاران ستاره‌ی پرنور، هزاران ستاره‌ی کم‌نور. بعضی از شب‌ها سه- چهارتا می‌شدند. امّا همه‌شان شبیه هم بودند. تعداد آن‌ها فرقی به حالم نمی‌کرد. چندباری شد که می‌رفتم سرکوچه، دم‌دمای غروب. می‌ایستادم و آسمان را نگاه می‌کردم. «اگر این ستاره روبه‌روی ما باشد یعنی ما رو به شمال ایستاده‌ایم؛ دست راست ما جهت شرق؛ دست چپ ما جهت غرب و پشت ما جهت جنوب خواهد بود.» ایناهاش. این ستاره‌ی قطبی است. پس این‌طرف شمال است. به سمت شمال راه می‌افتادم. هم‌زمان به این فکر می‌کردم که اگر این‌طرف شمال است چرا من دارم در سرپایینی راه می‌روم. چرا دارم به سمت تهِ خیابان می‌روم. مسیر شمال که قاعدتاً باید سربالایی باشد. بعد می‌ایستادم. ناامید می‌شدم. چندماه گذشت. نتوانستم ستاره‌ی قطبی را پیدا کنم. بعد به این نتیجه رسیدم این‌جا ستاره‌ی قطبی ندارد. حالا معلم‌مان هم زری زده. ولش کردم. توی جایم نشستم. دست کشیدم روی شکمم. بازویم را خاراندم. دوباره دراز کشیدم. دوباره روی‌مان نور افتاد. سمند بودا. گفتم سمند مثل یه بشکه‌س. سوارش که می‌شی انگار رفتی داخل یه بشکه. انگار داری خفه می‌شوی. دماغت به لبه‌ی پنجره‌اش می‌رسد. گفت سوار نشو. گفتم بیش‌تر خطی‌های ولیعصر سمندند. دستش را کشید روی صورتم. حالا چرا قیافه‌ات شبیه ترکِ بی‌قرار قربانی شده؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر